ساعت 5 عصر...در خیابان ولیعصر...میچرخم. بی هدف... بر دو جانب خیابان کافی شاپ ها و مغازه هایی هستند که هر کدام دروغ را به حراج گذاشته و ریا را به قیمتی گزاف خریدارند. اینجا برج ملت است. ابنیه ای 10 طبقه روبروی درب اصلی پارک ملت. به دنبال کافی شاپ اپرا می گردم پرسان پرسان آن را در زیر زمین این بنای عظیم می یابم. گویی سرنوشتم هماره چنین است که هیچگاه نباید صعودی داشته باشم و همیشه در بین انبارها و تعفن های زیر زمینی جای من است.
وارد کافی شاپ می شوم. فضایی به مساحت 4*4 تمام بضاعت اینجاست. یک میز با چهار صندلی چوبی در وسط و سه میز کوچک در کناره ها که هر کدام به احاطه دو صندلی ناهمگون درآمده اند. نور اینجا بسیار اندک است و دودی غلیظ در محیط شناور. بر دیوارها بسان چنین مکان هایی معمولا چیزهایی کاملا متفاوت و بی ربط می بینی. تصاویر مارلونبراندو در پدر خوانده و آل پاچینو در صورت زخمی، عکس روی جلد آلبوم ناقوس های جدایی پینک فلوید، یک شاخ گاو، سیب حوا که آویزان است از سقف و مدام به دور خود می چرخد، چند پازل نیمه کاره و ...
من در وسط می نشینم پشت همان میز اصلی، به دور و برم نگاه می کنم. در گوشه ای پسری با معشوقه خویش خلوت گزیده و شاید بدان سان اینجا را برگزیده اند تا شاید از فرط تنگی جا اندکی به هم نزدیک تر شوند. صورتشان حداکثر یک وجب با هم فاصله دارد و هر از گاهی لب ها به هم نزدیک شده و آتش بوسه ای شعله ور می شود. بوسه ای که با مکشی عمیق از جانب معشوقه همراه است و همچون توله سگی که پستان خشک مادرش را میمکد، از این لبان تلخ و بی نهایت شور کام می جوید و مدام بر مکش ها می افزاید تا چیزی عشقی تعهدی یافت شود اما افسوس...
کمی آنطرف تر زنی میانسال کتاب "خاطرات یک دلقک" را می خواند و بر سیگار خود پک می زند. سرخورده غرق در شبهات و تردیدها و ترس ها به دنبال روشنفکری از دست رفته اش...
و من در گرانیکای این متروکه تنگ و تاریک که بیرونش همه شلوغی و انبوهی آدمیان است و اندرونش همه سکوت و تلخی بینهایت...بر سرنوشت خویش و گذر ناگریز و ناگزیر عمر میاندیشم. به این که چه زود پیر شدم. و چه ارزان جوانی را فروختم. و چه ساده نهال عشق را در خود خشکاندم....
اوه... پسر متولد اسفند 61... که گویی تمام آن سال به افتخار زاییده شدن تو طی شد...
چه زود 28 ساله شدی
واقعا گاهی .. گاهی که نه.. بیشتر اوقات از زندگی حالم بهم میخوره بیا باقی مانده عمر من برای تو جدی میگم چون نیازی بهش ندارم
واقعا...
مرسی حالا چون اصرار میکنی قبول می کنم
اون جا ها کجاست می رید شما


، البته دوس ندارم پیر شم ها
اگه مامانتون بدووونه
ولی جدای از شوخی ....
گذر عمر رو دوست دارم من ، چون تجربیات رو میکشه بالا ، چه بخوام چه تخوام
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود....
بیا تلاش کنیم که امروزمون مثل دیروز نباشه اینجوری از گذر عمر دلگیر نمیشیم و منتظر فرداییم تا ۱ روز جدید بسازیم.میدونم سخته..ولی سپری کردن روزهای تکراری گذر عمر و آزار دهنده میکنه.مرسی از نوشته هات .
آره راست میگی
ممنون که اومدی
بازم سر بزن
پر بود از تناقض .انگار به ذهن نمی چسبید یه جور دلهره .یه دور تند مخفی تو نوشته بود انگار . و.... یه جور لذت گس .
سلام و ممنون که اومدی
من دقیقا متوجه نشدم منظورت چیه.... ولی اگه این حس هایی که گفتی بهت دست داده پس من موفق بودم چون این نوشته اساسا قرار بود همین حس ترس و دلهره رو منتقل کنه و اگر واکنشی نمیدادی پس من بد نوشته بودم
ولی ممنون که نظر دادی و خوشحال می شم بازم راهنمایی و انتقاد کنی
خیلـــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ محیط رو توصیف کردی. کاملا تصورش کردم. راستی نسل ما همه زود پیر شدن. فرقی نمیکرد متولد 60 باشیم یا 61 یا 62 یا 63... همه زود پیر شدیم :((
مننون بابت لطفت
ولی عزیزم بین متولدین 60
61
62
خیلی فرقه
بچه های 61 خیلی باحال ترن (تریپ از خود راضی)