سلام بابا .... سلام مامان
منو به جا آوردین؟
من حسین ام .... پسرتون.... یدونه پسرتون
خوبین؟ خوشین؟ الان کجایین؟ توو قطار؟
آره میدونم... دارین میرین مشهد....امام رضا طلبیده و چه خوش هم طلبیده
راستشو بخواین فک نمیکنم شما اینجا رو بخونید... شایدم اصلا ندونید وبلاگ چیه .... واسه همینه که این نامه رو اینجا مینویسم....
راستشو بخواین هنوز دو ساعت نشده که شما رفتین سفر ولی من هیچی نشده، دلم براتون کلی تنگ شده .... بخدا خودمو لوس نمیکنم ... میدونم خیلیا دور از خونواده هاشون مجبورن زندگی کنن .... میدونم شاید بخاطر این باشه که من هیچ وقت ازتون جدا نبودم و همیشه کنار هم بودیم... همه اینا رو میدونم....ولی بازم دلتنگتون شدم.
نمی دونم چیم شده....من که از صبح میرم سر کار و شب میام خونه
میامم که میشینم پای کامپیوتر و یا کتاب و تلویزیون... فقط شام رو با هم میخوریم
ولی وقتی هستین ناخودآگاه احساس دلگرمی میکنم....اینو الانی که رفتین کاملا دارم حس میکنم.
دلم کلی برای لبخندهای مامان تنگ شده .... دلم واسه غذا پختنش تنگ شده
دلم برای بابا هم تنگ شده .... دلم برای دستای سرد بابا وقتی از بیرون میاد تنگ شده....
الان که داشتم آلبوم ها رو نگاه میکردم فهمیدم شما چقدر پیر شدین و ما نفهمیدیم....
چقدر خط و خطوط افتاده روو صورت ماهتون....
چطور شما میتونید اینقدر بی کلک و چشم داشت،... آدم رو دوست داشته باشید.
واقعا چه حسیه که پدر و مادرها از همه چیشون مایه میذارن واسه بچه هاشون...
بخدا نمیدونم ... واقعا عشق میخواد ... عشق...
میدونید.... به نظر من آدما توو عکس ها، مظلوم تر از دنیای واقعی بنظر میان.... الان عکس شما جلومه و بغضیه که گلوم رو گرفته .... من همیشه عاشق تنهایی بودم و هستم، ولی اینی که داره داغونم میکنه، درد فراغتون هست.
میدونم قطعا یه روزی من هم ممکنه مثه خیلیا دیگه شما رو نداشته باشم.... واسه همینه که الان داغ شدم......
خوب معذرت میخوام ... دیگه سرتون رو درد نمیارم.... ما رو هم دعا کنید.... ما هر چی داریم و نداریم از همین دعاهاتونه...
التماس دعا
دوستدار شما
حسین
منم مامانمو میخوام
نمیدونم اینو خوندم چرا ییهو دلم براش تنگ شد
حالا مامان بابا تا چن روز نیستن ؟
اولا ایشالا زودی بابا بشی بفهمی چه حسیه ...
ثانیا ایشالا هر جا هستند خوش و خرم و سلامت باشن...
ثالثا دل به دل راه داره حتما دل اونام برای تو تنگ شده ...
امیدوارم سایه اشون همیشه بالا سرت باشه
این شعر رو تقدیم میکنم به تمام مادرها .همان هایی که نه ماه موطن امثال من و شما بودن:
گرچه پیکار مرگ و او فرداست
وطن من هنوز پا بر جاست
یاد از آن جست وخیز پنهانی
یاد از آن جنب وجوش طوفانی
یاد از آن غرق،یاد از آن گرداب
یاد از آن لرزه ،یاد از آن سیماب
یاد از آن جستجوی نافرجام
یاد از آن خواب و یاد از آن آرام
یاداز آن ظلمت ظلالترین
یاد از آن پرخروش لالترین
یاد از آن دوره جنینی باد
یاد از آن عهد خم نشینی باد
آن شب قطبی سیاه و بلند
شب نه ماهه کمین و کمند
وان خروشان سرخ هجرت خون
واژگون با سر آمدن بیرون
یاد می آوری که چون کردند
از تو آخر مرا برون کردند
تف بر آن هجرت نخستین باد
بر جدایی همیشه نفرین باد
پای تا سر به شیون آلودیم
هر دو پژواک یکدگر بودیم
نعره های تو بوی خون میداد
عقل را غوطه در جنون میداد
مهر تو بسته بود با بندم
هیچ دل از وطن نمی کندم
عاقبت تیغ را صدا کردند
خشمگین از توام جداکردند
حلقه ناف من گواه من است
که مرا دل هنوز با وطن است
مادر ای میهن نخستینم
بی تو خود را غریب میبینم...
ایشالا در پناه حق باشن و سایه شون بالا سر شما
زیارتشون قبول.ایشالا به سلامتی برن و برگردن و سایشون همیشه بالا سرتون باشه.پدر مادر بزرگترین نعمت.انشالا که هیچ کس غم نبودشون و حس نکنه.فقط باید حواسمون باشه الان که کنارمون هستن قدرشونو بدونیم.واقعا هر کاری براشون بکنیم کمه.
من اصلا آدم عاطفی نیستم و معدود مواردی پیش اومده که تو این سالها خیلی دلتنگشون بشم. آخه دلتنگی من واسه افراد همچپین تخیلیه وقتی دلتنگ یه نفر می شم می خوام بمیرم!والله!
ولی زمانهایی پیش اومده که همین حس وبران کننده دلتنگی واسه پدر و مادر و مخصوصا مادر اومده سراغم و اون زمانی بوده که بر عکس همه ی این سالها که من از خونه دور بودم و اونا رفته بودن مسافرت فوقش واسه دو هفته و من تو خونه چشم انتظار اومدنشون.اون زمانه که به این نتیجه می رسم که اونا چه حسی دارن وقتی دوری من از خونه گاهی به 6 ماه می رسه. در حالیکه من واسه خودم خوشم و خیلی خیلی کم پیش بیاد که دلم از دوری اونا در حال ترکیدن باشه!خدا به همه پدرا و مادرا عمر طولانی همراه با عزت و سلامت بده. الهی که سایه شون همیشه بالا سرمون باشه
خوش به حالت...
من از بعد از بلوغ دیگه نتونستم برا یه دوره طولانی با پدر و مادرم باشم.... همیشه دوریشون را تحمل می کردم ....خوش به حالت حسین که فقط چند روزی پدر و مادرت نیستن . انشالله که سالم برگردن.
سلاااااااااااااااام جگربابا
خوبی جوون؟ میبینم که دچار دلتنگی شدی...
حالا خوب میفهمی وقتی بابا منو 5 صبح میذاره فرودگاه که بیام جنوب منو و او چه حسی داریم...
وقتی مامان 5/4 صبح صبحونه میذاره و هر دفعه اززیر قرآن ردت میکنه چی جوری میشی...
3 ساله که ماهی دو بار این حس میان سراغ من...
حسی که تو شاید بار اولته که تجربه اش میکنی...
سلام پسرم.
.


خوبی مااااادر؟
نه پسر مامان! دلتنگ نشو. ما حالمون خوبه و ملالی نیست جز دوری شما
اینجا داره برف قشنگی میباره!(اینو از خاله ی طراوت شنیدیم) اینقده خوبه ه ه ه ه!
خب چرا با ما نیومدی؟ اشکال نداره پسرجان. این چند روزو خونه ای؛ بشین با خودت فک کن! ببین چقدر به حرفم گوش نمیکنی...چقدر لجبازی میکنی باهام...هی میگم اینقدر نشین پشت اون مانیتور چشات درمیاد؛ هی گوش نمیدی...میگم بیا بریم برات زن بستونم؛ انگار نه انگار!
خب یکم باخودت خلوت کن تا به این نتیجه برسی ماااادر.
نگران ما هم نباش. باباتم حالش خوبه و داره روزنامه میخونه! البته تو هتل نه تو قطار!
راستی؛ عکس خودتو میذاشتی تا یکم دلتنگیم رفع و رجوع بشه خو. حالا دوس داشتی مث این کوچیکش کن که مثلا بقیه نبینن
(نصیحت آخر: برو وبلاگ نابغه ها بازم شهر بگو حسین جان. فهمیدم پسرم اینقدر شاعره خیلی ذوق کردماااا، وبلاگ اونام که باحاااااال، دیگه حرف نداره)
به بروبچس سلام مخصوص برسون
از دست تو طراوت...
مرسی خیلی باحال بوود
من؟ کی؟ من؟
)
مگه چیکا کردم که نودونم؟
(بنده الان تو کوچه ی علیچپم
امیدوارم خدا لذت لحظه هایی رو که در کنارشون سپری میکنی بیشتر و بیشتر کنه .
خدا سایه شون رو از سرت کم نکنه حسین جان.