تولد آسمونی ها

اول نوشت: اسپیکرها روشن...

.

نمیدونید چه ذوقی داشت که اینهمه خاطره و این همه تولد رو خوندم و گلچین کردم و با دسته بندی (و البته بسته بندی) مهیای امشب کردم.

از همه دوستان بی نهایت ممنون و سپاس گذاری  کرده و مراتب تشکرجات را به عرض حضور مبارکه مکرمه معظمه تان می رساند. (آیکونه ماچ و بوس و بغل به پسرا و بای بای و تعظیم به دخترا)

ترتیب خاطرات، بر اساس زمان ارسال است.

.

برای دیدن خاطرات گلها، تشریف ببرید به ادامه مطلب.

1)

1361/5/12

زمان ولادت  .........  سه شنبه 12 مرداد 1361 برابر 13 شوال 1402 ساعت 7:20 صبح در بیمارستان بابک بوده است

(متن نوشته شده در جلد قرآن به خط شکسته نستعلیق پدرم)
میشه سوم آگوست 1982

یادمه بچگیهام تا سه سال با پدر بزرگم تو یه خونه بودیم. یک بار که پدر از سر کار اومده بود و طاقباز خوابیده بود دور خیز کردم و با ماتحت پریدم رو شیکمش. همونطور که انتظار داشتم برای یک لحظه خیلی کیف داد اما بعد بابا بزرگ از خواب پرید و من فرار کردم...
حالا از اون هوار کشیدن و از من تو هر سوراخی قایم شدن. تا یه هفته هردومون از هم پرهیز می کردیم...
سخته از تولد گفتن و انتخاب از بین بیست و چند تا تولدی که داشتم.
یادمه وقتی تو مراسم عقد سرویس جواهر خانوممو بهش دادم اون هم 2 تا سکه بهار بهم هدیه داد تو مراسم عقد همه یه تریپ شعر تولدت مبارک هم اومدن.
بهترین خاطره تولدم اونه. آخه من عقد و تولدم تو یه روز بود....

---------------------------------------------------------



2)

1366/8/1

فیروز آباد فارس که به علت شرایط کاریه پدر اون موقع اونجا بودیم.
من تو خونه به دنیا اومدم.میگن خونه با صفایی بوده  پر درخت و رویایی البته عکسشو دارم ولی دیگه قدیمی شده. چون خیلی تپل بودم و شرایط مامانم خاص بوده، بیمارستان اومده خونه
ساعت ۵ صبح بوده و بارون میومده. چقد قشنگ بوده نه؟ کاش خودم هم یادم بود.
من تو این چن سال  ۵ تا جشن تولد داشتم:
اولیش همون بدو تولد بوده که گوسفند قربونی میکنن واز این حرفا بیشتر به خاطر  مرتفع شدن خطری که جان بنده و مادر نازنینم رو تهدید میکرده
دومیش در سن ۵ و ۱۰ سالگی 
تولد 10 سالگیم بود
 یه کیک سفارش داده بودن  گل آفتابگردون بود خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم
 از اون لحظه ای که رو دست مامانم بود تا وقتی که گذاشتش رو میز نمیدونی از ذوق و خوشحالی پاهام بی حس شده بود ... اومدن شمع بذارن رو کیک که برق رفت ... نیم ساعتی طول کشید که روشنایی جور شد  و بعد من دیدم که بچه کوچیکای مراسم کیک رو خراب کرده بودن ... با دست افتاده بودن تو کیک . وقتی دیدمش شروع کردم به داد زدن و افتادم به جون بچه ها ... مامانا بچه هاشون رو بغل میکردن که از من کتک نخوره . پشت سر هم فحش میدادم. مامانم دسم رو گرفت و پرتم کرد تو اتاق گفت:
 حرمت مهممونات رو نگه نداشتی ... خیلی برام سخت بود...درم بست ...خلاصه رفت و داشت عذر خواهی میکرد . وای یادآوریش هم سخته برام. فقط گریه میکردم . اوضاع که آروم شد . منو آوردن بیرون. اصلا دیگه برام مهم نبود. مراسم عزا بود انگار .آخه جرم من هر چی هم سنگین بود تو اون شرایط این مجازات حقم نبود
 نه؟
سومیش و چهارمیش در سن ۲۰ و۲۴ سالگی و از طرف دوستام بوده ۲تای آخری رو بیشتر دوس دارم به دور از هر گونه تجملات سرشار از صفا صممیت و صداقت.یکی تو خوابگاه یکیم تو همین خونه
وقتی که اینجا برام جشن گرفتن .کیک و آهنگ و دستو از این برنامه ها  خونه خودمون خیلی سوت و کور بود هر کی سرش به کار خودش بود. خیلی خوشحالم کرد اینو یادم نمیره.
آقا خودت جمع و جورش کن بذارش  من دیرم شده  خدافظ...

---------------------------------------------------------



3)
1366/12/16
من متولد شانزدهمین روز از آخرین ماه سال ۱۳۶۶ هستم .
محل تولدم هم بیمارستان شهریارِ تهرانه 

---------------------------------------------------------



4)

1367/8/8

از اون جایی که خدا پدر و مادرم رو خیلی خیلی دوست داشت تو یه روز پاییزی یه نی نی کپل مپل  بهشون هدیه داد این نی نی در هشتِ هشتِ شصت و هفت 1367.08.08، در یکی از بیمارستان های شهر شهریاران _ تبریز _ چشم به جهان گشود ، تا تو یه روزی مثل هزارو سیصد و هشتاد و هشتِ هشتِ هشت 1388.08.08 سالگرد تولدش رو جشن بگیره که بر حسب اتفاق مصادف با تولد هشتمین امامش هم بود. بابایی من دختر خیلی دوست داشت و همیشه آرزوش بود که یه دختر داشته باشه و این دخترش براش سالاد درست کنه چیزی که از دوران طفولیت یادمه اینه که همیشه دوست داشتم یه آزمایشگاه شیمی برا خودم داشته باشم و توش کار کنم ، همیشه یه گوشه ای از حیاط خونه رو اختصاص می دادم که وقتی بزرگ شدم آزمایشگاه بزنم ، با قبول شدن تو رشته ی شیمی یواش یواش دارم به آرزوم می رســم دیگه چی بگم ؟

---------------------------------------------------------




5)

1366/5/12

سلااااااااام.
بنده ............ متولد ۱۲/۵/۱۳۶۶ همی باشم
خاطره از جشن تولد؟ آخه ندارم خاطره! همه چی به خیرو خوشی گذشته.
فقط از دوران دو سه سالگیم؛ مامان میگه یه روز یه هندوانه ی خیلی گنده؛ قاچ کرده؛ کامل گذاشته جلومون؛ که منو خودش یکم بخوریم. یکی میاد زنگ میزنه؛ مامانم منو با هندونه ول میکنه میره دم در!
بعدمدتی که برمیگرده؛من به پوست هندونه رسیده بودم و شکمم شده بود یه طبل گنده! اونقدر بزرگ که مامانم گریش گرفته فک کرده الانه که بترکم!!
سریع بغلم کرده رفته خونه همسایه که نشونم بده و بگه آماده شن بریم دکتر! (بابا خونه نبوده).
که اونا آرومش کردن گفتن مهم نیس؛ همش آبه! سریع شکمش درست میشه؛ میره پایین!
موندم یه فسقل؛ چطور یه هندونه ی گنده رو خوردم! چون الان واقعا از یه قاچ بیشتر میترکم

---------------------------------------------------------




6)

1361/12/17

من هم متولد 17 اسفند 1361 هستم و در شناسنامه ما را به تاریخ 1362/1/1 پلاک کردند...ظاهرا قرار بوده بدنیا نیایم...نه که نیایم...قرار بوده عید بدنیا بیایم ولی چون فک میکردم دنیا خیلی باید جای خوبی باشد آخرای سال و دم دمای خانه تکانی خودم را به این جهان رسانیدم...اما در این سال ها دریافتم که جهان جای خیلی جالبی هم نیست و زیادی برای آمدن به اینجا عجله بخرج دادم... بچه که بودم رویاها و اهداف خیلی بزرگی در سر داشتم اما هرچه بزرگ شدم، کم کم همه شان را یادم رفت...و دست آخر اینی شدم الانه میبینید...و با توجه به شواهد و قرائن موجود می توان نتیجه گرفت همچنان همینی که هستم باقی خواهم ماند و بعید است تغییر خیلی خاصی در زندگی ام رخ دهد...مراسم جشن تولدم هم معمولا تحت تاثیر مراسم مهم و حیاتیه خانه تکانی بوود که به نظرم می توان به همین یک جرم تمام زنان عالم را در دادگاه جناینکاران جنگی محاکمه کرد...از تولد همان باسن درد ناشی از نشستن روی زمین خالی یادم هست و کشیده شدن پایه های مبل روی موزایک و اعصاب خوردی....یک بار هم بچه گی دختر عمه ام داشت خشتک ملت را در میاورد که چرا ماشین را برای من خریده اند و به او نمی دهند و خلاصه کوفتمان کرد سر سیاه زمستونی...

اصولا سالگرد و زاد روز چیزه چرتی است. چون اگر تلخ باشد می شود داغ و درفش و اگر شیرین باشد می شود نوستالوژی و اندوه...........

---------------------------------------------------------




7)

1363/6/31

بسمه تعالی 
اینجانب ................ متولد شهریور 63 هستم!

خاطره: من در حقیقت 31 شهریور بدنیا آومدم یعنی دقیقا روز قبل از بازگشایی مدارس و داداشم که اون موقع کلاس دوم ابتدایی بوده روز اول مهر رو با زیرشلواری میره مدرسه!!! آخه خاله ها و مادر بزرگ همه در گیر تولد بنده بودن. این خاطره رو داداشم گفت و هنوزم یادشه!!! داشتم می گشتم تو خاطرات تولدم و یه نکته همی کشف کردم که این خاطرات من به درد خودم و هم نسلای خودم می خورن هر چند به نظر من فان باشن ولی نسل جدید و آینده احتمالا به این خاطرات اینجوری نگاه کنن

---------------------------------------------------------




8)

1367/2/2

من متولد 2/2/1367 ام. دقیقا نمیدونم چی میخواستی یعنی منظورت از یه خاطره و تصویر ار تولدم چیه ولی کلا من از اول لوس بودم . من 8 امین و آخری بچه خانواده ام، 6 تا خواهر و  برادر دارم. مامانم  میگه وقتی سر من حامله بوده هر کسی پیشش میخوابیده انقد محکم لگد میزدم که طرف حس میکرده و پا میشده میرفته J)  خوهرام هم یادشونه :P  اجیم میگه که یه بار شب کنار مامان خوابیده بوده انقد محکم لگد زدم که از خواب بیدارش کردم. خلاصه مامانم 9 ماه بارداری خیلی سخت داشته . شب آخر ما خونه یکی از دوستای پدرم تو قلهک مهمون بودیم که مادرم دردش میگیره . میگن من خیلی بد به دنیا اومدم انقد بد که دور از جون مامانم نزدیک بوده براش اتفاق بد بیافته  L . خلاصه که وقتی به دنیا میام منو که از مامانم جدا مکنن یه جیغ بنف میزنمو کل بیمارستا ن ومیزارم رو سرم . هر کاری میکنن من اروم نمیشن تا منو میارم پیش مامانم منو میزارن رو شیکم مامانم . اونجا اروم میشم . دوباره که اروم میشم . میان مننو ببرن دوباره بی شرف بازی در میارمو  حریفم نمیشن آخرش منو میزارن پیش مامانم و میرنJ)
خلاصه که کلی لوس بودم از بچه گی. هنوزم هستماااااااااااا !! هیچ کسی حق نداره کناره مامان خدیج من بخوابه جز من ! مامانی من از در میام میاد بوسم میکنه بغلم میکنه که اگه بغلم نکنه واقعنی مریض میشم.  اخ یادم رفت بگم من بیمارستان ایران مهر تو دو راهی قلهک به دنیا اومدم.

---------------------------------------------------------




9)
1367/5/29
اینجانب متولد سال اژدها ماه شیر فکر کنم روزشم ببری پلنگی چیزی بوده...  
بیست نهم امرداد شصت هفت...روز آتش بس بین ایران و عراق 
شهرشم تهران... 
خاطره تولدی : (تولدی ندارم کودکانه میگم)... یادمه 3 سالم بود هر کی میرسید میپرسید چه شوهری میخوای سیبیل لامپی ، قیطونی ، عباس اقا و...(بد بختیه ها بچه 3 ساله چه میفهمه؟ ) منم تو عوالم خودم چون عاشق 4 قلو بودم میگفتم بزرگ که شدم مهریه سنگین میگیرم بعد 4 قلو میارم بعد شوهرمو میندازم دور با بچه ها و پوله به خوبی و خوشی زندگی میکنم ... بعد غصه ام میشد اگر بچه ها بزرگ بشن باباشونو بخوان چی ؟! زندگی که بدون بابا نمیشه!... بعد میرفتم واسشون بابا میگرفتم و به خوبی و خوشی زندگی میکردیم ... 

---------------------------------------------------------



10)
1355/12/27
لحظه ای که به زور کشیدنم بیرون رو خوب یادمه...باور کن....حسابی خون و خونریزی شد. از همون موقع دفاع شخصی رو یاد گرفتم. خیلی سمج بودم. اما بلاخره شکست خوردم. بی وجدانا دیدن سمجم چندتا زدنم تا گریم گرفت. تاره من لخت بودم و اونا نبودن.
بگذریم. آنقدر دستپاچه (شایدم دست به پاچه) بودن از ظهور من که یکی از تنظیف ها رو توو مکان قبلی جا گذاشتن. بی مسئولیت ها.
همین شد که مکان یک ماه بعد از ما اومد خونه ...فداش بشم خیلی سختی کشید.
اینا رو دیگه ننویس............ کجایی آقای زرنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

---------------------------------------------------------




11)
1361/2/13

سال‌هاست که اردیبهشت برای من رنگ و بوی دیگری دارد. دقیق‌تر بگویم بیست و نه سال است که اینطوری است. بیست و نه دانه سیزدهم اردیبهشت برای من گذشته و تمام این سال‌ها من اردیبهشت را دوست داشته‌ام و سیزدهمش را خیلی بیشتر دوست داشته‌ام. چون معمولا آدم‌ها روز تولدشان را روز خوبی می دانند و من هم جزو آدم‌ها محسوب می‌کنم خودم را. البته شاید کار جالبی نباشد که آدم خودش را جزو آدم‌ها حساب کند. شاید رسم بر این است که این قضیه را بر عهده دیگران بگذارد. به هر حال من سعی بر اثبات آدم بودن خودم ندارم و قضاوت را بر عهده‌ی مخاطب میگذارم. شنونده باید عاقل باشد. اَه.

بلی ، سال‌هاست که من اردیبهشت را دوست میدارم و فکر میکنم اردیبهشت هم از اینکه من دوستش میدارم خوشحال باشد. سال‌هاست که در این وقت سال من حالم خوب می شود و باعث تعجب خودم می شود که چرا حال من انقدر خوب می شود. امسال هم برایم اتفاقات خوبی افتاده تا به امروز. در زمینه‌ی کاری و ارتباطی. دوستانی بهتر از برگ درخت و آب روان پیداکرده ام برای خودم . و البته چیزهایی هم بوده که از دست داده ام. در مجموعش را که نگاه می کنم میبینم برایم سال خوبی بوده این سالی که از شروعش چهل و چهار روز می گذرد و برای اثبات خوب بودنش هنوز خیلی زود است. 

اما غمگینی ِ امروز عصرم ، شاید از آنجا نشات می گیرد که من به چیزهایی که دارم وابستگی دارم
دلتنگی ها برای من ناخوشایند و عجیب نیستند. که من خودم زاده‌ی یکی از همین دلتنگی ها هستم. یعنی من کلن آدم دلتنگی هستم. اصلا فکر میکنم یک روزی فامیلی ما "دلتنگ‌نشان" بوده است. البته دیگران مرا طور دیگری می بینند. چرا که از طرفی آدم شادی‌یوز (بر وزن پف.یوز) ی هم هستم. به این معنی که خودم را شادتر از آنچه که هستم نشان میدهم. در ماشین و تاکسی و اتوبوس و کافه و محل کار و خانه دوست و آشنا سعی میکنم انقدر شاد باشم و شادی کنم که دیگران از اینکه با من هستند شاد باشند. جوکی می گویم و اگر آهنگی باشد (بخصوص اگر آها بوگو و اینها باشد) باسنم را قر و تکانی می دهم و لبخند می زنم و اگر چیزی برای خندیدن باشد از ته دل به آن می خندم و از این قبیل کارها. یعنی به نوعی دارم خودم را آدم مطبوع و خوشایندی نشان می دهم. دلیلش هم ساده است. من از پس زده شدن و دوست نداشته شدن وحشت دارم. اتفاقی که هر چند وقت یک بار برایم می افتد و به من یادآوری می کند که آنقدرها هم که سعی میکنم آدم خوشایند و مطبوعی نیستم. البته در بعضی از این موارد تقصیر من نیست و چیزی که هستم باعث دوست داشته نشدنم می شود. و این را دیگر کاری‌ش نمی توانم بکنم.

اما خب شادی‌یوزی هم حدی دارد و گاهی وقت‌ها از اینکه انقدر خودم را شادمان نشان می دهم خسته می‌شوم و می‌آیم چهار کلمه مینویسم در محلی پابلیک که همه بخوانند و بعد پشیمان هم می شوم از این که گذاشته ام همه بدانند که من در عین شادمانی عیانم می توانم پنهانی دلتنگ هم باشم. البته خودم از اینکه این اواخر دوز ِ چس‌ناله هایم را کم کرده ام بسیار راضی و خوشنودم. 

این‌ها را گفتم تا خودم یادم بماند که یک روزی روزگاری در یک کافه ای با دوستان خیلی خوبی یک تولدی گرفتم و از اینکه ساعتی در کنارشان بودم حالم خوب بود و واقعا حالم خوب بود و شادی ام از جنس پف.یوزانه نبود. شادی واقعی ای که کمتر حسش کرده ام این چند وقت. و این برای من غنیمت است. برای منی که جایی در جنوب چوبم در آب است.



نظرات 137 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ب.ظ

در ضمن خودت بچه ای

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

ببین حسین خان اولا برو راه تنفسیت باز کن بتونی درست بنویسی خوب...
دوما شوما به اقایون من کار نداشته باش همه اشونو صدا میکنم قورتت بدما...
ای خدا چرا نوشتمه انقدر تابلو بود ؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:38 ب.ظ

سمیرا جان عزیزم
فارسی بگو خواهر
اینا چی بوودن؟

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

تشویق حضار ... من نه از اقامون میگم نه از بچه محل ها نه اینا نه اونا فقط میخوام بگم که سمیرا خانوم 1 دونه باشه
بوسه بر گوی طلایی

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ب.ظ

اااااااا
فاطی باز من به تو گفتم بچه؟
ببخشید
.
پ.ن:
این ممدوسین امشب چه زوود کپید
کوووجایی بیا

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ب.ظ

راستی فاطی
میتونی مهتاب رو حدس بزنی؟
مهتاب تو چی..میتونی فاطی رو بشناسی؟

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:45 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

بابا من سوسن نیستم !

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ب.ظ

منم کایزر شوزر نیستم حاج خانم

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:47 ب.ظ

اوون بالایی من بیدم

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

منو که تابلو کردی بچـــــــــــــــــــــــــــه...(فاطمه جان به جات تلافی کردم عزیزم )
به نظرم فاطمه 7 ...البته طبق محاسبات دیده ها وشنیده هام...

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

یعنی این حسین امون نمیده ادم جواب بده 10 بار اینو فرستادم تا شد...

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

سمیرا چرا سوسن؟

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ب.ظ

ای جااااااااان قربانت
بخدا من خیلی مظلومم این منو خیلی اذییت میکنه دستت درد نکنه مهتاب خوبم
فک کنم ۵ مهتاب باشه آره؟

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

این شخصیتی که نام بردین کی بیده ؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ

میگم مهتاب سرعت عمل تو هم بد نیستا
کل کامنت ها رو هم یه دور خوندی
.
فاطمه ..فاطمه داشتیم؟

مهتاب؟
نمیدونم...مهتا تو 5 هستی؟

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:54 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

چون گفتی یه دونه ام .

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:56 ب.ظ

مهتاب از تو بعیده
واقعا نامیدم کردی
خداییش مهتاب رو نشناختی؟
.
پ.ن:
هر وقت مورد شماره 5 آمد و مهتاب هم اینجا بوود من دیگه کلا لالا...از دست این دوتا

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

خب خدارو خوش میاد یکی خوابالو یره سر کار ؟!!!

این درسته ؟!


یرین لالا دیگه ....!


من طاقت ندارم شماها اینجا باشین من لالا ....


حسین مگه تو کارو زندگی نداری فردا ؟!

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

سمیرا جان اینقد ایتی پلاس حرف نزن...سوسن کیه نصفه شبی

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

میدونم عزیزم دیدمت ...کلا این قیچی الدوله همرو اذیت میکنه خودم توپشو پاره میکنم میندازم خونه همسایه شما نگران نباش...نههه من که 5 نیستم اول درست تشخیص دادی گلکم...
سمیرا جون 1 دونه باشه ...اون سوسن خانوم این صفت و از شما برداشت کرده عزیزم ..بهله..

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:58 ب.ظ

اوون بالایی من بوودم
ضمنا من فردا 5:30 باید بیدار شم برم اداره
ولی میترسم برم این مهتاب بزنه با توپش شیشه ها رو بشکونه

فاطمه شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

خیلی پست خوبی بوود دستت درد نکنه ،خسته نباشی
میبینی چه شبای قشنگی رو خلق میکنی؟ بچه ها دور هم ، صمیمی، واقعا میگم همتون رو دوس دارم.
دلت میاد اون حرفا رو بزنی؟ همون که جوابش بیخود کردی بوود. شبتون بخیر . میبوسمتون

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:00 ق.ظ

مهتاب چه همزمان منو تو بحث تووپو کردیما
عجیبه واسم
دل به دل راه داره

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ

شب تو هم بخیر فاطمه جان

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

بی خانواده ها .... بخوابین !

متشکرم یک پیر ...

یک پیر شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://arshadane.persianblog.ir

وا من چه کاره باشم ... ببین الکی کچلیتو سر ما ننداز حسین... یعنی الان فاطمه چنده؟
من که از 5 بیدارم چی ؟ برین بخوابین کوالاها من اینجام
حسین خان توپ که در تخصص شماست ما اساعه ادب نمیکنیم...
مرسی سمیرا جون داد بزن همه بترسن

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ

سمیرا باس میگفتی بی خانمان ها بخوابید
ضمنا چیکار کنیم دیگه ما مجردا مجبوریم اینجوری باشیم برا خودمون

یک پیر شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:05 ق.ظ http://arshadane.persianblog.ir

شب بخیر فاطمه جونی

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ

گچلیه جیه مهداب
گجلم باژیم میریم مثه این یارو برویز مظلومی گلاگیز میذاریم

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:07 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

کارتن خوابهای عزیز ....بی خانمان های گل ...پرین های بی نقطه چین ...با سمیرا چون خداحافظی کنین ... میخواد بخوابه .

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ق.ظ http://lore.blogsky.com


من اومدم

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:11 ق.ظ

زمیرا ژان ورزندم
ژؤوما هم برو بخواب
ما همچنان بیداریم
ما امروز نماز ژمه بودیم خست نیسدیم

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ http://lore.blogsky.com

من 11 رو دوست دارم خوده 11 خودشو معرفی کنه منن اعصاب ندارم

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ

سلام ندا چه عجب خوش تشریف آوردین
منو مهتاب هرکیو می خوابونیم یه مهمون دیگه میاد

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://lore.blogsky.com

خسین فارسی حرف بزن که من لرم بفهمم چی میگی :دی

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

حسین خفه شو ! !!!

مردیدم از خنده !

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://lore.blogsky.com

خوب من ساعتم تازه 10.5 شده :دی

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

11 امشب تشریف نداره
کلا مسافرته کاری رفته
پست های بعدی معرفی میشه
آهان
چون اردیبهشتیه؟
ای ول
اتفاقا راست کاره خودته

یک پیر شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ http://arshadane.persianblog.ir

خوابای رنگی ببینی سمیرا جونم
حسین تو که داشتی میرفتی..ا من امروز نماز بودم تورو ندیدم که...
سلام دخمل گل ندا خانوم... تابلو بود این دفعه پیروزی میبره دیگه...

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ http://lore.blogsky.com

همه خوبن ؟

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ http://lore.blogsky.com

نه خیرم چون خیلی احساسش ناب بود
از چه جهت راست کاره خودمه ؟

یک پیر عزیز سلام ولی من بازم میگم آبیته :دی

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:17 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

I'm not sleepy ...man cheghaaaaaadr khoshbaaaakhtaaaaam.....man cheghaaaaaaaaaaaaaaaaaadr khaaaaaab lazem nadaraaaam. Rasti Je maple Samira

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ

مهتاب تو پرسپولیسی هستی؟
جوون من؟
.
.
زمیرا ژان ژوما اعزاب مزاب نداریا
باژه ما خفه خان میگیریم خواهر
.
.
مهداب ژان من امام ژماعد بودم دیگه

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:18 ق.ظ http://lore.blogsky.com

اگه میدونستم همه هستن منم به موقع میومدم

ندا شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://lore.blogsky.com

حسین این زبونو از کجا اوردی ؟

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

فک کن که یه درصد امام جماعت بوده باشی !!!!!!!!!!!

محض خنده بود برادر ...ناراحت نشی.

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

یک پیر من میخوام بخوابم بچه های بالا نمیذارن ...هی اصرار پشت اصرار که منم باشم !

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:20 ق.ظ

ژوما زال گه دحویل میژه
دلویزیونو روژن کن
یه آغایی میاد
اینژوری حرف میزنه

حسین شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:22 ق.ظ

زمیرا ژان ژوما ژیگر مایی
ما گلن از دوزدان ناراحت نمیژیم
اینو همه میدونن

Samiraaaaaaaa شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:23 ق.ظ http://seraphic.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد