برای سعید...

پستی که ده روز قبل نوشتم ولی دلم نیومد بذارم:

"فک نکنی یدفعه این چار کلاس درسی که خوندیم واسه ما مصونیت آورده ها، نه...خودت خوب میدونی کویر زمستوناش چقد سرده...حالا توو این سرمای خشک، بخوای یه پیچ مینیاتوری رو سفت کنی سخته...چه برسه بخوای کار کنی...

ولی همونجا وقتی خبر رو شنیدم، آتیش گرفتم،...نه آتیش نه، الو گرفتم.

"و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم ، گُر گرفتم"،...شاید شاملو این شعرو واسه من گفته بوود.

.

میدونی، من واسه همسرت ناراحت نیستم که این روزا مثه گل داره پرپر میشه و کارش از گریه و زاری گذشته...

ناراحتیم واسه سوختگیه 75 درصد نیست...اصلا کی به کیه ..خدا رو چه دیدی، شاید جراحی پلاستیک خوشگل ترت کنه...قیافه که نداشتی حالا شاید زدو گرفتو خوش تیپ شدی...

بذار رک بهت بگم و به همه... خیلی بی وجدان بوده اونی که گفته مرد نباید گریه کنه...من دارم گریه میکنم همین الان دارم اشک میریزم زجه میزنم....اما تو خیال نکنی گریه هام واسه خاطر دختر بیست روزه ات هستا .... نه والا ..درسته که شیرینیش که همون هفته دادی هنوز لابلای دندونام حس میشه، ولی واسه اونم ناراحت نیستم...

من همش این روزا کارم شده ورق زدن جزوه ها و دستنوشته های لعنتیه زمان دانشجویی که ببینم اونورِ این واکنش کوفتی چی میشه....

سعید جان...بمون...طاقت بیار پسر...خیلیا چشم انتظارتن...جون مادرت برگرد...جون همسرت ..جون دخترت طاقت بیار و پر نکش...

اما عزیز...اگه نخواستی بمونی..اگه پر کشیدی ... اگه خیالت هوای رفتن کرد....

نشونی منو از اتاق انتظار،

از نیمکت های بیمارستان،

و از تک تک درختان خیابان آراج بپرس...."

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

امروز نوشت:

رفتنت مبارک...

پرکشیدنت مبارک...

نموندن و ندیدنت مبارک...

شهادتت مبارک...