گزارش یک جشن

به نام خدا

من حسین هستم 29 ساله از تهران. دیروز در اداره ما جشن میلاد حضرت فاطمه و بزرگداشت مقام مادر بوود. اول مراسم، یکی از پرسنل آمد و قرآن خواند. خیلی بلند خواند.  گوشمان کر شد. بعد چند نفر آقای کت و شلواری، ساکسیفون و شیپور بدست آمدند و سرود ملی را اجرا کردند. مجبور شدیم محض رسوا نشدن از عدم همرنگی با جماعت، ما نیز به احترام سرود، برخیزیم. وقتی سرود تمام شد و نشستم، احساس کردم جایم تنگ تر شده و دوتا آدم چاق کنار دستم از فرصت طلایی بشین پاشوی اجباری استفاده کرده و خود را بیشتر پهن کرده بودند و این شد که من تا آخر مراسم بین دوتا ک.ونِ گنده، گیر کرده بودم و از این پا به اوون پا میشدم.


آدمهای مختلفی آمدند و حرف زدند و برنامه اجرا کردند. گروه سرود، تواشیح و ... بعد نوبت دو تا ژانگولر شد. یکیش شبیه عقب افتاده ها بوود و دیگری کوتووله. حرکاتشان و رفتارشان اصلا یک لبخند کوچک هم به لبم نیاورد. آنقدر ابلهانه رفتار میکردند که من را یاد نقش چاپلین در "روشنایی های صحنه" انداختند. یک جفت کمدین بی مزه ورشکسته که حتی از انجام دادنِ همان پرتاب توپ و چرخاندن حلقه به دور دست که بچه ها هم بلدند، عاجز بودند.


کمی آنطرف تر، کارگرها هم نشسته بودند. اما آنها درست برعکس من، داشتند روده بُر میشدند از خنده....این که گفتم شوخی نبود...باور کنید یکی از کارگرها داشت از شدت خنده از حال میرفت. از وجناتشان میشد دریافت که خیلی حال کرده اند با این برنامه...ژانگولر ِ عقب افتاده، گفت میخواهد یک حرکت اعجاب انگیز انجام دهد. گمان کردم می خواهد از دیوار چین عبور کند. اما معلوم شد که می خواهد یک سماور پر از آب جوش را روی یک چوب بگذارد و به دندان بگیرد و تعادلش را حفظ کند. وقتی سماور را روی چوب گذاشت و  چوب را به دندان گرفت، انصافا خودم هم کمی هیجان زده شدم. . همین جور با سماور پر از آب جوش  بر روی چوبِ یک متری که به دندان گرفته بوود، از کنار رئیس رد شد. امیدوار بوودم در ادامه سوتی های قبلی اش سماور چپه شود و طوری روی آقای رئیس  بریزد که عقیمش کند. اما نشد و متاسفانه عملیات با موفقیت خاتمه یافت و همه کف و سوت زدند و من ناامید از نسوختن رئیس ...


چهره کارگرها و هیجانشان برایم جذاب بوود. بال بال میزدند برای این دوتا شاسکول. گمانم اگر خاله شادونه مهمان جشن ما بوود، کف میکردند و کارشان به بیمارستان میکشید. یعنی اینها آنقدر سختی میکشند که یک همچین اراجیفی میشود بهترین خاطره عمرشان که بروند و برای رفقایشان تعریف کنند. اینها همان کارگرانی هستند که با ماهی 400 هزار تومن کار میکنند. اینها همانهایی هستند که زیر دستگاه پرس، انگشتشان جا میماند و میشوند بند انگشتی. همانهایی که مدام در معرض مواد شیمیایی هستند و بعد از بازنشستگی، به فشار خوون و سرطان مبتلا میشوند و اعلامیه ترحیمشان را روی تابلوی جلوی نهار خوری نصب میکنند. اینها همانهایی هستند که از بچگی کارگر بوده اند. سر ِزمین کارکرده اند. دستهایشان ترک خورده و تاول زده است. اما همین آدمها، همین کارگرهای ساده و زحمت کش، همین قشر بی غل و غش، شاد بوودند و از ته دل میخندیدند. یعنی میخواهم بگویم شادی را فقط نباید در شمال شهر تهران جستجو کرد. اینها با تمام غم و غصه ها، می سازند و شادی و نشاطشان را از دست نمی دهند. و این شادی و خنده از ته دل، همان حلقه گم شده در زندگی من بووده و هست.


کم کم داشت دیر میشد. مجری از بیژن خاوری دعوت کرد که روی صحنه بیاید و بخواند. من بلند شدم و مراسم را ترک کردم. صدای بیژن خاوری تا بیرون سالن می آمد.

"گر نکوبی شیشه غم را به سنگ   هفت رنگش می شود هفتاد رنگ"


کارگرها تا آخر نشستند و گوش دادند. چون خیلی خیلی بهتر از من میتوانستند معنی آن شعر را بفهمند و درک کنند...




این بوود انشای من


پایان


+ با تشکر از آقای موزارت بخاطر نواختن موسیقی



نظرات 28 + ارسال نظر
belladona یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:28 ب.ظ

اول

belladona یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:30 ب.ظ

طاقتِ این شکلی بودنتونو ندارم

ندا یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:38 ب.ظ http://lore.blogsky.com



حسین غم داره چرا ؟

belladona یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:40 ب.ظ

می دونستم کار درستی نیست ولی شد من الان این شکلی ام جون دکتر خل مشنگ سرگلزایی و دار ودسته ش راست میگم
شادی اونا رو دوست دارم. زندگی و شان اجتماعی منم دست کمی از اونا نداره ولی مث اونا شاد نیستم نمی دونم مقصر دقیقا چند نفره ولی خوب ای خاااااااک بر سر دکتر خل مشنگ و روسای بزرگوار که من شاد نیستم

یک پیر یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

چه مراسماتی دارین شما .
یعنی شمال شهر جای شادیه؟
یاد اهنگ دلقک محمد اصفهانی افتادم .شاید بهترین تشویق همون دو تا ژانگولر خنده های همون کارگرا و شما باشه .

فاطمه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ

من خنده هام از ته دله .اینقد تابلوام که اگه یه روز تو خودم باشم متاستاز میده به اطرافیان.
خدا نکنه برم تو لاکه خودم.

ای خدااا من چه کنم با تووو . این غمو بکوب لهش کن بچه

خاله قصه گو دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.khale suske.com

قصه شب
من امشب یه کار بد کردم! یه ساعت پیش سلامت کلید های آژیر حریق(همونا که روش نوشته هنگام آتش سوزی شیشه را بشکنید) رو کنترل کردم و از کیفیت درست و کالیبراسیون دقیق اونا اطمینان حاصل کردم! با کفش پاشنه بلندم کوفتم تو شیشه ی همون کلیده و بعد از اون پریدم تو اتاق و این آژیر بود که فریاد می زد و قطع میشه مگه حالا حالا ها! از اونجایی که زن جماعت مسئول هر جا بشن سه روز بعد از حادثه عملیات خنثی سازی صورت میگیره بعد از ۲۰ دقیقه ونگ ونگ آژیر نیروهای تاسیسات اومدن صدا رو خفه کردن. دیگه اینقد لفتش دادن که من به درگاه خدا به غلط کردن افتادم که نصف شبی کسی با این صدا یه بلا ملا سرش نیاد. بچه های خوبی باشین و هیچ وقت سلامت هیچ کلیدی رو چک نکنید. خوب دیگه قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
حسین لالا طراوت لالا آمد دوباره مهتاب بالا لالا لالایی ندا لالایی فاطی لالایی یاسی لالایی لالا لالایی

خاله جان کنترل بفرمایید خودتون رو
بدآموزی داره

خاله قصه گو دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

می خواستم پستش کنم ولی اینجا نوشتمش تقدیم به حسین شاید یه ذره شاد شه برای اینکه ناراحتیش ناراحتمون می کنه و خوشحالیش خوشحالمون می کنه(اشک شوق به خاطر این کار خدا پسندانه م)

مرسی ... مخلصیم
مگه میشه شما باشین و آدم غمگین باشه؟

ندا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:12 ق.ظ http://lore.blogsky.com

خاله قصه گو الهام بود ؟

طراوت دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ب.ظ


الهی که...

امیدوارم عاقبتشو.ن اونطور که گفتی دردناک نباشه.


خاله قصه گو بلادونا بود نه؟!
خیلی باحالی هر کی هستی
دوست دارم یه دنیااااااااااااا

ندا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:11 ب.ظ http://lore.blogsky.com

ممدوسین دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:59 ب.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

یکی از خئاص ندونستن و درک نکردن یه سری چیزها و البته درد زیاد داشتن همینه.
اصولا آدمهایی که سطحی ترن با چیزهای سطحی تری هم خنده شون میگیره.
نمی خوام به قشری توهین کرده باشم فقط می خوام بحث شکاف فرهنگیو بگم که از شکاف اقتصادی بیشتر ضربه میزنه.

مهستی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 ب.ظ http://mz991.blogsky.com

سلام حسین خان .

گزارش جالبی بود . نمی دونم چی بگم . شاید بشه از رفتار اون کارگر های زحمت کش درس گرفت . درس شاد بودن و غنیمت شمردن لحظات و...

راستیِ ؛
ما ز یاران چشم یاری داشتیم . . .

عموپورنگ دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:13 ب.ظ

شد ۱۴ تا

belladona دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:17 ب.ظ

من از سر شب اینجا رو باز کردم به امید حرفی کلامی هیییییی خوب چرا یه پست نمی ذاری؟ آخه تو چرا؟

بیا فالت بگیروم دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:28 ب.ظ

گفتم بذار یه دونه فال حافط واسه این بشر بگیرم بلکم از زبان لسان الغیب پی به راز این غم تو ببریم که دیدم خدا هواتو داره بدجور. این شد:
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم...
یعنی حافظ یه همچین آدمیه وا.

ندا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:46 ب.ظ http://lore.blogsky.com

یک پیر دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:47 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

عمو پورنگ جون کی میای خونه ما یاسین منتظرته
میتونم به حافظ گرامی بگم نوووووش.
بچه ها میخواین گاز انبری بهش حمله کنیم حالش جا بیاد؟

حسین دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ

والا امشب خیلی دیر اومدم
احتمال داره این دیر اومدنام دائمی بشه
بعدن توضیح میدم
ضمنا ممنون از شما بلادونا...آقا اگه میای اینجا سر میزنی میبینی چیز نویی نیست، به رومون نیار که شرمندتون نشیم
...
خیلی خیلی مرسی و ممنون از تو و حافظ و خواهشن برای همیشه قول بده کنارمون باشی
...
و لازم بذکره که این دری وری هایی که من مینویسم و شما از روی محبت زیادتون اسمشو پست میذارین، همیشه یه چنتاشو آماده توو چرکنویس دارم...ولی امشب اوضاع کامپیوترم داغونه
همین کامنتم مردم تا نوشتم و الان مطمئن نیستم سند میشه یا نه
در هر صورت ما همه جوره معذرت میخوایم
و مخلص شما و بقیه نوابغ و سایر دوستان هستیم و نفسمون به نفستون بنده
ایشالا فردا به بعد جبران میکنیم

حسین دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام مهتاب
خیلی چاکریم

دوستان شب خوش

یک پیر سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:04 ق.ظ http://arshadane.persianblog.ir

سلام حسین مخلصیم .
کم نباش و همیشه باش.ستاد درخواست دهندگان به راه حق.کمکی از دست ما بر میاد بگو.کامپیوترت چی شده که داغونه؟

شب خوش

فاطمه سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 ق.ظ

اون چاکره ، این مخلصه به به .من چی باشم خوبه؟
وا چه ربطی داره فاطی خودتو قاطی نکن لطفا

کورش سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:20 ق.ظ

آقا خیلی قشنگ بود یعنی آدم قشنگ احساس میکرد که اونجا بوده و همون حس هایی که تشریح فرمودید را احساس میکنه، بنازم به قلمت حسین.
واقعا به همون اندازه که از زندگی بخوای و توقع داشته باشی بهش میرسی توقع و اون چیزی که کارگرهای اداره شما و یا خیلی از افراد دیگه مثل اونا از زندگی دارن در همین حده بنابراین زود خوشحال میشن.
ولی از همه اینا بگذریم بازم میگم قلم شما حرف نداره که من از خوندن این مطلب کیف کردم.

belladona سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:21 ق.ظ

فاطی تو جیگری
حسین سیستمت قاط زده؟ طلفی! چند وقته که زیگیل اینجا شدم و هی میام حالتو می پرسم و نمی خوام که این احوالپرسی تبدیل به حالگیری بشه؛ سو! هر چی می خوای بنویس هر جور راحتی بنویس کم بنویس زیاد بنویس نمی خوام که احساس کنی زیر ذره بینی و اونجوری که راضیت می کنه ننویسی و خسته بشی از نوشتن.خلاصه از این حرفا

طراوت سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ق.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

بابا بلادونااااااااااااااااا

طراوت سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:26 ق.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

بلی تو زیر ذره بین من هستی !
گفتم که دیگه گفته باشم خلاصه

یک پیر سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:04 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

شما فاطمه جونی یه جیگری که "تا" نداره صورت داره ماه نداره شاه میاد با لشکرش شاهزاده هاش دورو برش ایا بدمممم؟ایا ندم؟
به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش مخمل باشه.
اقا این راهپیمایی مردم دانمارک رو با اهنگ خواستگاری حسن شماعی زاده دیدین؟حتما ببینید
این لینک یوتوبشه:
http://www.youtube.com/watch?v=YoXamel3SZk

ممرضا سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:00 ب.ظ http://fluorescent.blogfa.com

میبینی کارگر ها رو؟ دغدغه هاشون رو؟ اختلاف سطح فکرشون رو؟
اینو بسط بده تو جامعه
اونوقت برات حل میشه که چرا ما هنوز سندیکای کارگری نداریم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد