سودابه خانوم همسایه ی ما هست. یعنی از زمانی که ما اومدیم اینجا، اینا بودن. یه زن کلانتر و به اصلاح خودمون بی حیا. بچه که بودیم حداقل ده بار توپ منو پاره کرده. الان نزدیکه 75سال اینا رو داره. این چند روز هر وقت از سرکار میومدم لای در خونش نشسته بوود  روی یه صندلی و بیرون رو دید میزد. کلا کارشون همین بوود از اول. خوراکشون سرک کشیدن تو کارای مردم بوود. یعنی من یاد ندارم که از در خونه رفته باشم بیرون، از خونه اینا یه کله در نیومده باشه ببینه کی به کیه. این چند روز که میدیدمش بی اعتنا رد میشدم. کلا سلامش نمی کردم. زیر چشمی نگاش میکردم و رد میشدم. اونم منو کامل ورانداز میکرد. نگاهم به نگاهش که می افتاد حس عجیبی داشتم. مخصوصا دیشب که دیدمش. نگاهش یه عمق خاصی داشت. خیلی حرف داشت. و البته بنظر میرسید کمی هم داره با نگاش فحش میده. فحشای بی ادبی..مردونه...اوه اوه اوه...

امروز با صدای جیغ و ناله و گریه ای که از خونه ی سودابه خانوم اینا میومد از خواب بیدارشدم... شاید از فردا دلم برای اوون نگاه پر جذبه که داره بهم فحش میده تنگ بشه...نمیدونم

نظرات 30 + ارسال نظر
یاسی جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:04 ب.ظ http://cashcool.blogsky.com/

وقتی کسی هیچ درگیریه ذهنی نداره دنبال درگیریهای مردم میگرده.خیلی از اینا افتخارشون همینه که از همه خبر دارن.اگه از این کار به کسی آسیب نرسونن به نظرم وجودشون خیلی آزار دهنده نمیشه.خدا کنه این دیدن برای کنجکاویه درونیشون باشه.اینجوری باور کن خودم که رد میشدم همه اطلاعاتمو بهش میدادم تا کمی آروم تر بشه
میگم حسین جان وقتی رد میشدی و ازیر چشمی نگاهش میکردی باحال میشد سوت هم میزدی
آخرش غمگین بووود؟؟؟پس حتما دلت تنگ میشه....

یاسی آخر زندگی آدما همیشه غمگینه
کاش آخرش با خنده و شادی بوود نه گریه

فاطیما جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ http://dokhis.blogfa.com

خدا بیامرزتش..به خاطره همه ی توپهایی که پاره کرد..
تو هم سعی کن ببخشیش!!!

اوهم ...

آقای خسته دل جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ب.ظ

آخی سودابه خانم مرد؟ هی روزگار! دله دیگه واسه سودابه خانم هم حتی تنگ میشه.

آقای خسته دل ما یه دوستی داریم خیلی جیگره
شما رو دیدم یاد اوون افتادم
اسمش رو یادم نمیاد
فک کنم اولش بـــــِ باشه ...

سیمین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:50 ب.ظ http://blackmight.blogsky.com

ما هم داشتیم این جور همسایه که هروقت من جیغ میزدم بهم شوکولات میداد.یه روز خیلی عصابی بود اومد بهم شوکولات بده من جیغ زدم و قهر کردم رفتم تو خونه!صبح پا شدم دیدم مرده!رقتم توی خونشون شوکولات هنوز روی میز بود!روحش شاد مه باعث شدی یادش کنم

آقای خسته دل جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ

اسمش ببعی نبود؟
خودت جیگری میگی نه دل و قلوه ای

طراوت جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:19 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

سلین.
آخی. روحش شاد. من دلم برا این جور پیرزنا میسوزه

آقای خسته دل چرا آخه بلی؟
اون ببعیو خوب اومدی! البته دور از جون بلی جون

belladona جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ب.ظ

سلی طراوت خوبی قویبونت
آقای خسته دل سرایدار یک از خوابگاههای ما بودش که خیلی هم خوشحال بود! امروز همچین با آقای خسته دل همزاد پنداری کردم شاید چون از ساعت ۸ تا حالا یه ریز جنبیدم!!

سیمین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:40 ب.ظ http://blackmight.blogsky.com

تعجبی نداره که این فکرو کردی چون همه وقتی منو میبینن یا میخون میگن بهم که خیلی بزرگی از سنت!همیشه سعی کردم پیری زود رس دلم رو رو رفتارم نشون ندم نشده انگار!

حسین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:42 ب.ظ

البته من منظورم اسم سیمین بوود صرفا
یه نوستالوژی ازش دارم واسه این گفتم

ندا جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:43 ب.ظ http://lore.blogsky.com

هعی

امروز بهشت زهرا بودم :(

خدا مادر ِهمکارتو رحمت کنه ندا

حسین جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ب.ظ

به آقای خسته دل:
نه ببعی نبود یه چی بوود تو مایه های بارسلونا ...
ضمنا من نه جیگرم نه دل نه قلوه...شاید دست، پا، قفسه سینه، ستون فقرات یا یه همچین چیزایی باشم در هر صورت یه چیزی هستم که درصد استخونش بیشتره

به طراوت:
هوی کُته مراسم ختم اومدی هر و کر نکن بچه

ندا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:02 ق.ظ http://lore.blogsky.com

ممنونم :-*

فاطمه شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ق.ظ

خدا رحمتش کنه

[ بدون نام ] شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:12 ق.ظ

شد ۱۴ تا

belladona شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:19 ق.ظ

حسین تو که اینقده خوبی اینقد آقایی تو که ختم مردای نیک روزگاری می تونی یه چند پاراگراف مقاله انگلیسی رو واسه امر خیر پارافریز کنی؟ دیگه دکتر پشت سرم حرف زده گفته یه مقاله رو این دختره برده بنویسه هنوز خبری ازش نشده! تازه الان همش 2 ماه و نیمه که قراره بنویسمش اونم 4 بار بیشتر بهم نگفته! یعنی ظرفیت استاد راهنمای من اینقدر کمه؟!

ممدوسین شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:42 ق.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

منم اتفاقاْ با سیمین نوستالژی دارم
خدا سودابه رو بیامرزه. ما یکی داریم بش میگیم زن جهانگیر همینطوریه. البته خیلی بدش میاد کسی ماشینشو زیر پنجره اش پارک کنه. یعنی دقیقاْ همون کاری که حسین و ممدو وقتی میان خونه ما می کنن

طراوت شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:47 ق.ظ

پس کو خرما و حلواش؟
من عاشق حلوام!

بلی چه استاد راهنمای کم ظرفیتی خدایی!(البته میدونم که الان میخوای کلمو بکنی بابت این حرف)
استاد راهنمای من بیچاره دیگه فهمیده نمیتونه با من بجنگه! دیگه نمیگه برو پروپزالتو بیار که دیر شد! هر چی هم بهش میگم میگه رو چشم! تو فقط وقتت آزاد باشه که راحت پروپزال بنویس!
ببین باید با سیاست عمل میکردی که اون مقاله رو خودش بنویسه، اسم تو هم نفر اول بذاره!

یک پیر شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:52 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

اینجا الان چرا اینجوریه خوب؟
تسلیت با خنده ندیده بودم به خدا
خدا رحمتش کنه میدونی این همسایه ها چه خیری به ادم میرسونن ؟!

هیچوقت خونه اتو دزد نمیزنه .
اگر بخوان بیان تحقیق میدونی باید به کی بسپری چی بگه .
اینکه چند روز نباشی یکی نگرانت میشه و حداقل تعجب میکنه.
بعد اینکه حتی اگر خونه خالی باشه بازم خالی محسوب نمیشه چون دم در یکی هنوز مراقبت هست .
و کلی مزایای دیگه .
برای شادی روح جمیع رفتگان من یقرا فاتحه مع الصلوات.

رویا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:16 ب.ظ http://nal-abad.blogsky.com/

میدونی اون نگاه پر جذبه ی زنانه یه جورایی مخصوص نسل سودابه خانومه،اون اخلاق کلانتر وار یه زن،حتی اون نگاهی که میگی توش فحش هست.منم این نگاه و حس رو تجربه کردم، که از قضا همسایه ی ما هم خانومی با چنین خصوصیاتی بود با همین حدود سن،بچه که بودم چون نمی ذاشت راحت بازی کنیم،یا یه خط در میون میومد دعوا می کرد با بچه ها، با دیدنش ناخودآگاه واهمه ای تو دل بچه ها میومد، اما با این اوصاف مهربونی و دلسوزی خاص خودشم داشت.
روزی که مُرد ،لامپ تیر چراغ برق کوچه ام سوخت، یه هفته طول کشید که اومدن واسه تعمیر، اون روز مامور ادره برق دنبال خانوم همسایه می گشت،میگفت همیشه اون میومد اداره،تا سر ظهر نشده منو می کشوند اینجا...

خیلی نوشتم هااا، ولی نوشتت سبب شد دلم بگه واسه اون نگاه پر جذبه تنگه که دیگه گیر نمییاااد.

روز نوشتی بوددد، بس نوستالژِیککک.

ثریا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:29 ب.ظ

یاد گرفتم اگه کسی هم برام خوشایند نبود بهش احترام بذارم که فردا پشیمونی نداشته باشم و بگم ای کاش فلان کار ومیکردم من اگه جای شما بودم همیشه بهش سلاممی کردم و احترام میذاشتم...بعضی ها نیاز به این محبته رو دارن...شاید اگه باهاش مهربون بودی اونم باهات مهربون میشد... محبت سنگ رو موم میکنه... ان شالله خدا رحمتش کنه(اگه درست متوجه شدم و فوت شده باشن).....بازگشت همه ما به سوی اوست...

الهام شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ب.ظ

این که نوشتی "سودابه همسایه ما هست " خیلی قشنگ بود . مطمئنن اگه جور دیگه ای به سودابه نگاه میکردی خیلی هم دوستداشتنی بود. اونوقت هر روز سلامش میکردی و کلی هم لذت میبردی از نگاهش .
چقدر دوست داشته که دوستش داشته باشی .
الانم که سرش شلوغه به خاطر مهمونی ورودش به احتمالن یه دنیای دیگه وگرنه خوشحال میشد اینارو میخوند .

نون الف یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ب.ظ http://lore.blogsky.com


دکی کجاس روزشو تبریک بگم ؟

زن جهانگیر خان یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:32 ب.ظ

ببین جوجه ایندفه خواستی جایی بری خبرمون کن من هی نیام برم بیکار نیستما!خجالتم خوب چیزیه والله!

چشم ایندفعه میگیم

طراوت یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

روز تموم آقایون این وبلاگ مبارررررررررررررررررررک

مرسی

طراوت یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:29 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

اینو تو وبلاگ ضعیفه خوندم. تقدیم به آقایون های وبلاگ. خیلی قشنگه:

مرد یعنی کار و کار و کار و کار

یکسره در شیفت های بیشمار


مثل یک چیزی میان منگنه

روز و شب از هر طرف تحت فشار


مرد موجی است هی در حال دو

جان بر آرد تا برآرد انتظار


او خودش همواره در تولید پول

لیک فرزند و عیالش پول خوار


با چه عشقی دائما در چرخشند

گرد شهد جیب او زنبور وار


چون که آخر شب به منزل می رسد

خسته اما با لبانی خنده بار


جای چای و یک خدا قوت به او

می شود صد لیست در پیشش قطار


از کتاب و دفتر و خودکار ، تا

اسفناج و پرتقال و زهرمار


آن یکی می خواهد از او شهریه

این یکی هم کفش و کیفی مارک دار


هر چه می گوید که جیبم خالی است

هر چه می گوید ندارم ، ای هوار


نعره می آید : "به ما مربوط نیست

ما مگر گفتیم ماها را بیار"


مرد یعنی آن که با پول و پله

می شود در خانه ، صاحب اعتبار


مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو

ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار


خلقتش اصلا به این خاطر بود

تا درآرد روزگار از وی دمار

ثریا دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:21 ب.ظ

حالمان بد نیست کم غم می خوریم .... کم که نه! هر روز کم کم می خوریم

آب می خواهم، سرابم میدهند .... عشق می ورزم عذابم می دهند

خنجری بر قلب بیمارم زدند ... بی گناهی بودم و دارم زدند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب...... از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست ..... از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد .... یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام ... تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم.... خوب اگر اینست من بد می شوم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم ....هر چه در دل داشتم رو می کنم

بت پرستم،بت پرستی کار ماست....چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم ... طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام .... راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! .. . من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن ...من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش ... من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است... گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش ... دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود ... قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود ... شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد ... خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان ... خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد ...این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان...بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام ....بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود ... قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود... تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!... فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه


هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه

هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت


یک غزل آمد که حالم را گرفت:


ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود انچه میپنداشتیم

طراوت دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:32 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

ثریا خیلی قشنگ بود. مرسی

یک پیر دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

آی حسین حدیث داریم که مبادا ما ارتحال کنیم و شما عشق و حال و برید شمال و طالقون و ددر ...
حالا که رفتی اشکال نداره فقط سوغاتی فراموش نشه لطفا
روزت مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ایشالا همیشه شاد شاد شاد باشی .

مرسی

یاسی دوشنبه 15 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:49 ب.ظ http://cashcool.blogsky.com/

پدران آینده روزتون مبارک

فدای شما

ثریا چهارشنبه 17 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:34 ب.ظ

خواهش میکنم طراوت عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد