بعد از یک سال سگ دو زدن دنبال جواز ساخت و نقشه کشی و عوارض و بیمه و کوفت و زهرمار، تازه امسال بعد عید بوود که تقریبا کارا راست و ریس شد و تاییدیه نقشه ها رو گرفتیم و حتی خونه ایی رو اجاره کردیم تا توو این مدت ِکوبیدن و ساختن ِخونه کلنگیه فعلی، بریم اونجا زندگی کنیم...قرار مدارها بر این بوود که تا قبل ماه رمضون بریم خونه اجاره ای و بعد از اومدنِ جواز، همین تابستونی کار تخریب خونه کلنگی و پی ریزیه ساختمون جدید رو شروع کنیم.
امشب که اومدم خونه دیدم همه پَکَرن...ظاهرن یه طرحی اومده تو شهرداری به نام "طرح منزلت" که قراره از این به بعد کوچه ها به جای شیش متر، هشت متر باشه و این یعنی تمام دوندگی های این مدت بابام دوود شد رفت هوا...یعنی اینکه کلی از مِلکمون رو بازم باید عقب نشینی کنیم...یعنی اینکه تمام مراحل رو باید از اول طی کنیم...یعنی اینکه بابا نزدیک هشت میلیون تومن پوولی که توو این مدت خرج ِ نقشه ها و بیمه کارگرا کرده همش به باد فنا رفت.
واسه من اصلن مهم نیست اینچیزا..برام اهمیت نداره کوچه هشت متری باشه یا شیش متری مهم نیس که قانون فقط برای ما قانونه و به اوون بالاها که میرسه راحت میشه کنارش گذاشت و دورش زد...مهم نیست شهرداری ها که غرق در کثافت و رشوه خواری هستن، واسه سرکیسه کردن مردم قوانین خلق الساعه تصویب میکنن ...اصلن سوختن پوول هم اهمیتی نداره...برای من بابام از همه چیز مهم تره
اوون چیزی که آزارم میده چهره درهم شکسته ی باباست که امشب نا امیدانه عصرونه خورد و بدون کمترین حرفی وضو گرفت طبق معمول دم ِ مغربی رفت مسجد...چهرش خیلی گرفته بوود و شاید به این فکر میکرد که با شصت و دو سال سن، دوباره انرژی دوندگی های این تیپی رو داره یا نه...
پدرها قهرمان زندگیه بچه ها هستن
منم دوس ندارم اینجوری قهرمان زندگیم شکست بخوره...........
اول
سلام صحرا خانووم مخلصم..خوش اومدین ...صفا آوردین
باورت میشه با خوندن این پست گریه کردم...
یاد بابای خودم افتادم که دلش شکسته...بدجور
ای خداااا چرا نمیتونیم کاری کنیم بابا ها غصه نخورن؟
خیلی دلم گرفت
نمیدونم مشکل شما چیه
ایشالا کهه حل شه تا باباتو اونجوری غمگین نبینی
دقیقا همین حالا که دارم این رو می نویسم پدرم اون اتاق نشسته و من بعد از یک مشاجره سخت و نفس گیر با اون (که طبق معمول اون برنده شد)اومدم پشت pc ناراحتم از دستش و حسابی کفری .اما خیلی دوستش دارم و وقتی این پست رو خوند م خواستم همین طوری این رو بنویسم
.................
خوب تو برو دنبال کارا ی اداری .
الهی بمیرن ،الهی برن زیر گِل اونایی که باعث و بانی این ناراحتی بودن . بده خیلی بده.منم دقیقا همینم وقتی بابام ناراحته به شدت دلم میگیره و وقتی خوشحاله منم خوشحالم
فاطی نفرین ناله هات خیلی باحالن
شیرینی هر چی طرح رو زیر سوال میبره قربان.
غصه خوردن نداره که شیرینی خوردن داره .
ما نه اهل شیرینی دادن هستیم نه اهل شیرینی گرفتن و خوردن و اینا
اگه بوودیم اوضامون خیلی بهتر از اینا بووود...
ای خاااااااااااک بر سرشون که یه دل شکستن خاااااااااااک
خوب واسه طرخهایی که تصویب شده و خودشون می دونن واسه تصویبش چه خون دلی خورده شده این قانون رو استثنا کنن خاک بر سرای احمق
ایشالله که خدا غم رو از دل بابای تو و صحرا برداره و خیلی زود دلشون شاد شاد شاد بشه
آره والا
اصلن چرا این قانون داره عطف به ما سبق میشه خیلی عجیبه
حالا ما که خووبه
یکی از همسایه ها کوبیده چهار طبقه ساخته داره تووکاریاشو انجام میده، بهش میگن پایان کار بهت نمیدیم باید خراب کنی عقب نشینی کنی
....
این بیشرفا هر روز یه بامبولی در میارن. اصلا معلوم نیست دارن چه غلطی می کنن.
شکسته شدن باباها و خم شدنشون زیر بار زندگی رو دارم 22 روز یه بار میبینم. بیشتر به چشمم اومده تو این دیدارهای یک هفته ای و البته که کاری از دستمون بر نمیاد. آنها از قد کشیدن ما خشحال و ما از خمیدن آنها دلگیر. هرچند دور گردون و رسم زمون همینه
قهرمان ِ تو هیچوقت شکست نمیخوره...بابای تو بهتر ا هرکسی یاد گرفته که در برابر مشکلات ایستاده باشه...
اصن کاش میتونستیم تو روستا زندگی کنیم از این قرتی بازیا فک نکنم باشه .من که میخوام دوران بازنشستگیم رو برم یه روستای سرسبز زندگی کنم .
آروم ،صدای چهچه بلبل،صدای آب روان، زیر سایه درخت اووفی چه حالی میده
گفتم باز نشستگی یادم به این جوکه افتاد:
به یه بچه شیرازی میگن میخوای بزرگ شی چیکاره شی؟
میگه:باز نشسته
رااس میگی،قهرمانای زندگیمون،پدرا ی مهربون.
تمام تلاششون واسه لبخند زدنه بچه هاشون می ذارن،وقتی اینجوری ، یک عامل خارجی/بیگانه/دست نشانده، همه چیزو به هم میریزه، فقط اون لبخند از لبِ بچه ها محو نمیشه،غرور یه پدر خراب میشه.
این حس و حالو می فهمم،خیلی ی ی .
همه ی بابا هایی که از ته دل بچه هاشونو دوست دارن و واسشون زحمت میکشن رو هم خیلی دوست دارم.
نمی دونم تو ، وقتی بابات ناراحته و دلشکسته چی کار میکنی،اما من فکر می کنم تو این مواقع خیلی دلشون حمایت خونوادشونو می خواد،واسه همین میرم با بابام حرف میزنم ، یه سری جنبه های خوبشو پیدا می کنم مثلا"...
خلاصه که اینکه گاهی هم باید ما بچه ها مثه کوه پشت پدرامون وایسیم،حتی اگه تنها کاری که بشه کرد،یه لبخند و یه مااچ از ته دل باشه.
* من آدم حرافی نیستم هااا،ولی وقتی هم حرفم بگیره ،دیگع خعلی میگیره.*
هعی
چن روز پیش همین حالو داشتم
وقتی بابام میخواس قبض برقو بده دستم که پرداخت کنم
انقد دستش میلرزید که دستاشو تو با دستام نگه داشتم که بتونم قبضو ازش بگیرم:(
خیلی سخته تکیه گاهت اونی که حامیته
اونی که دوستش داری و انقد خسته ببینی :(
حسم همون حسی بود که تو موقع دیدن بابات داشتی :(
قربونت فاطی که خوب نفرین کردی.دیگه میخوان اوضاع زندگی مردم و تا کجا به منجلاب بکشن نمیدونم.وقتی دیگه نون سفره ها رو دارن روز به روز کمتر میکنن وقتی مالیات سنگینتر میشه.آب و برق و کوفت و....دیگه یک پدر بازنشسته چجوری با لبخند وضو بگیره.خدا لبخند و ازشون بگیره و پشت همون میزی که نشستن تز میدن کمرشون خم بشه .
ایشالا بابات زنده و سالم باشه و با پیش اومدن یک خیری این ناراحتی از یادش بره.
چه قشنگـــ نوشته بودییی ، خیلی خوشم اومد
قهرمان زندگیت زنده باد