زوزه ی بادِ نابهنگام این روزهای واپسین بهاری و آسمان نیمه ابری و دلگیر از بغض ِابر ِسیاه و تیره ی سرنوشت، دفترچه ی خاطرات خاک گرفته ام را ورق می زند و برگ هایش را به یاد آن اولین پاییز آشناییمان بر باد می دهد تا خاطرات با تو بودن را یک به یک از مقابل تاریکخانه ی دیدگانم که روزگاری شاید نه چندان دور، روشنی اش را از تابش ِ خورشید نگاهت می گرفت، بگذراند......
باد ِ نابهنگام این روزهای واپسین بهاری، بر آتش درونم می دمد و شعله ی عمرم را تا آستانه ی سی سالگی بالا میبرد و می سوزاندم و با سر پنجه هایش خاکسترم را می گستراند بر پهنه ی زمین تا شاید تمام قصه ی گفتن ها و شنیدن ها و لمس کردن ها و بوسیدن ها و بوئیدن ها و بغض فرو بردن ها و آه کشیدن ها و شادمان و اندوهگین شدن ها و رنج بردن ها و گنج نبردن ها و صورت به سیلی سرخ نگه داشتها و سر به سینه گذاشتن ها و دیده بر دیده نهادن ها و گریه کردن ها و دل به ناچار کندن هایمان جاودان شود....
عاقبت این باد ِنابهنگام بهاری، ما را خواهد مُرد....
میگم این آهنگه عجیب مهیجه هاااااااا چرت وپرت گفتنه آدمو تحریک میکنه لا مصب
فاطی جون خو دیگه کوچولو مینویسم،خوبه ه

* این فضاهای خالی پر از ناگفته هاااس
مگر نه سرمایه هر دلی حرفهایی ست که برای نگفتن دارد

(خوده خوده خوده دکتر شریعتی)