امروز صبح مثلن خیر سرمون خواستیم یه کم با تاخیر بریم اداره و مامان اینا رو بدرقه کنیم...اونا ساعت 12 پرواز داشتن و من مجبور بودم قبل از 11 اداره باشم و لذا با همشون خداحافطی و دیده بوسی راه انداختم و اومدم بیام بیرون دیدم اوه اوه از بینی م به شدت خون میاد. بندم نمیومد...حالا بند آوردن این خون یه داستان، دل نگرونیه اینا هم یه داستان دیگه. هی میگم بابا چیزی نیست بینی م خشک شده سرما خوردم یکم خون اومده، گوششون بدهکار نبود و داشتن تا آستانه ی لغو سفر پیش میرفتن. خلاصه از خر شیطون پیاده شدن و همه ی سفارش هایی که من یک ساعت پیش بهشون کرده بودم که مواظب خودتون باشید و فلان و بیسار رو به خودم تحویل دادن و خداحافظی کردم و رفتم اداره...بعد از نهار یهو دیدم دوباره خون ریزی شدید شروع شد جوری که انگار دماغم شده بوود عینهو لوله آفتابه و خون همه لباسامو گرفت. خلاصه خیلی سریع و اورژانسی رفتم درمونگاه اداره که نسبتن مجهز هست و پزشکاش هم همه از دوستام هستن. یه چیزایی فرو کردن توو این دماغه وامونده و مجبورم کردن یه نیم ساعتی فقط بالا رو نگاه کنم تا بند بیاد. و این شد که مجبور شدم زودتر بیام خونه و احتمالن فردا هم استعلاجی خواهم بوود...حالا توو اوون هیرو بیری و خون و خونریزی و خون بازی و عملیات درمانی پیچیده، یه اس ام اس اومد و منم به سختی تلاش کردم از لابلای دست و بال ِ دکترا ببینم چیه که دیدم نوشته: "شهروند گرامی زین پس به سبب تمکن مالی، از سود سهام عدالت فقط سه حرف ِ آخرش به شما تعلق میگیرد"....فک کن

نظرات 16 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 06:53 ب.ظ

وای خدایا چی کار کردی تو با خودت آخه؟ خین و خین ریزی واسه چی راه انداختی؟ راستشو بگو با سر رفتی تو مشت کی؟ من که می دونم با یکی دعوات شده الکی داری اینا رو میگی من که می دونممی بینم که پسر نازدونه ی مامان و خواهری و دلشون همش شور تورو می زنه دیگه ای بابااااااا حالا شام چی درست کردی؟ ناهار فردا قراره چی بخورین؟بنده خدا پدرتون که مجبورن این چند روز تن به دست پخت تو بدن

آقا جان ما کاری نکردیم با خودمون ولی خب گاهی اینجوری میشه. در مورد اوون عزیز دردونه و اوون قضایا هم که باس بگم اصلن و ابدن از این خبر مبرا نیست. ضمنن بنده و بابا به تناوب عملیات پخت عذا رو بر عهده میگیریم. والا من بیش از نصف ایام سال رو تنها و مجردی زندگی میکنم و میشورم و میپزمو میروبمو میسابم...نه که مثه بعضی از این دانشجوهای خوشحال سوسول موسول که توو خوابگاه لای پر ِ قوو زندگی میکننا، اما بازم میان و همش دلتنگ و بی حالن... یکیشم همین نمیدونم چیچی های خوابگاه نشین.

نون الف شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ب.ظ http://lore.blogsky.com


آخی
:( نگرانمون کردی پسر :(

نگران چیه ندا نگران کدومه؟
ما ردیفیم اساسی

قیچی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:45 ب.ظ

ضمنن پست قبلی رمز گذاری شد تا امضای بچه ها مورد سو استفاده قرار نگیره (آیکونه حفاظت)

نون الف شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ http://lore.blogsky.com

.خودمون رمزشو نداریم :)) ؟

belladona شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:55 ب.ظ

وااااا کی همش دلتنگ و بی حاله؟ینی آدم یه عشوه خرکی هم نمی تونه واسه شما بیاد؟من اینجا نیام عواطفم رو بریزم بیرون کجا برم؟هان؟(اسمایلی محمدرضا فروتن)
خوب اون پست قبلیو رمزشو به من بده خیلی رمز دوست دارمآآآآآخی پدر محترم آشپزی می کنن؟ الهی قربون همه ی پدرای جیگر بابای منم بعضی غذاها رو خیلی خوب درست می کنن و مادرم عاشق دستپخت ایشون هستن نمی دونی چقده رمانتیکن اینا

رویا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 07:57 ب.ظ

باد می وزد و پنجره تاب می خورد روی لولای قدیمی،کهنه در،
ابر می آید و ماه بازی می کند با سایه اش روی زمین،مثله یک چراغ سو سو می زند بر نگاه خیس من یک اشک تر(کاف به کسره)

نون الف شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ب.ظ http://lore.blogsky.com

بابای من دستپختش از مامانم بهتر بود
خودش به ممان آشپزی یاد داده بود

همیشه از غذاهای مامان ایراد میگرفت ، میرفت خودش برا خودش غذا میزاشت :))

belladona شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ

ای جونم رویا جون چقده خوشگل گفتی اینجا داره بارون میاد بعد از یه روز پر از گرد و غبار واقعا این بارون سورپرایز بزرگی واسه زمین بود چه زمین خوش شانسی

نون الف شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:08 ب.ظ http://lore.blogsky.com

رویا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:20 ب.ظ

سلام بلادونا جوون.قربونت خانوومی.لطف شما همیشه زیاده.آخی چه قدر باروون خووبه...(آیکونه خیلی دلم می خواد)

رویا شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:21 ب.ظ

دست مایه ی فخر است که بخشی از آن سهام شرکت شرکای عادل و عدل و عدالت به محضر شوما رسیده شد ولو به صورت پیامکی ومژده بر تمکن امکان شوما نویده شد.آنان که اندک سهمی نبرده اند چه...!
(آیکون وزیر عوام السلطنه ی ممالک ماست بندی)

فاطمه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:47 ب.ظ

عب نداره .یه کم مردا هم طعم خون و خونریزی رو بچشن بد نیس. حالا بالا پایینش فرقی نمیکنه .برا آینده خوبه درکت بهتر میشه

میگم این اس ام اسِ تکراری نبووود؟...

فاطمه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ

یه آمپول هست اسمش آتروپینِ به این دوستای پزشک بگوو بنویسن برات(بدون نسخه نمیدن)وقتی خین دماغ شدی بریز رو پنبه بچپون توش بند میاد.فنکنی شوخی میکنما راس میگم...

طراوت شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

حسین چت شد یهو؟ رفتنی شدی؟!
(ایکن شیون و زاری و فین فین و اشک ذوق!)

میگم این چطور اداره ایه که درمانگاه مجهز داره؟! مشکوکم بهت! نکنه میری جای دیگه به مامان اینا میگی رفتم اداره؟! بچه برو بشین سر کار و زندگیت! دهه!

طراوت شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:53 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

ولی جدا از شوخی یه دکتر درست درمون برو اگه تکرار شد.
برا راحتی خیالت خودت.

احتمالا استرست این روزا زیاد بوده پسرم

یاسی شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:55 ب.ظ

سلام.خدا بد نده حسین جون.ایشالا که هیچی نیست.کمی استراحت کن. جای مامان خالی نباشه .به سلامتی برن و برگردن ایشالا.زیارتشون قبول باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد