زمانی که دانش آموز بودم، بخاطر اینکه پدرم تابستون تعطیل بوود، کلهم تعطیلات تابستونی رو می رفتیم طالقون. یعنی به محض اینکه آخرین امتحانو میدادیم، سریع لباس مباسارو جمع می کردیم و یه روزم میرفتیم فروشگاه قدس حبوبات و گوشت و مرغ و اینارو میخریدیم و فلنگ رو میبستیم به سمت ولایت. من و مادرم و خواهرم تمام تابستون رو اونجا میموندیم و بابا بعد از امتحانات تیر ماه ِ تجدیدی ها، میومد و به ما ملحق میشد. یادمه اینقدر عین این بچه های خیابونی توو این خاک و خل سگ دو میزدیم و زیر نور آفتاب بودیم که وقتی مهر ماه می خواستیم بریم مدرسه از شدت سیاه سوختگی خجالت می کشیدیم....عمه ام اینا ساکن طالقون بودن و من با چنتا از هم سن و سالام که اونا هم تعطیلات تابستونی رو میومدن طالقون، خوراکمون این بوود که از صب تا شب در امور گاوچرانی و علف چینی و پاک کردن طویله و ... به پسر عمه ام کمک کنیم تا عصر همه با هم بریم توو یکی از زمینای چمن و مسطحشون یه دست فوتبال ِ مشت بزنیم. بعضی مواقع هم اگه تایم خالی گیر میاوردیم، ظهرها می رفتیم فوتبال...الان یادم میافته که ما چجوری چله تابستون سر ظهر فوتبال بازی میکردیم و خون دماغ نمیشدیم، کرک و پرم میریزه (آیکونه "ریزش موو").
یه بار که ما هنوز طالقون خونه نساخته بودیم و خونه ی مادربزرگم اینا میرفتیم، یادمه که من سر ِ ظهر از فوتبال برگشتم و خسته و کوفته و له رفتم سر ِ یخچال. دیدم آب نیست. گفتم چرا آب توو یخچال نمیذارین؟! مامان گفت از همون شیر بخور سرده. حالا منظورش شیر ِ آب بوود اما من یهویی حواسم رفت به یه لیوان شیری که توو یخچال بوود. اصلن فک نکنم شیر ربطی به تشنگی داشته باشه اما اوون جمله ی مامان منو ترغیب به خوردنش کرد.
الان که یادم نمیاد اما احتمالن توو همون چند ثانیه با خودم کلی تجزیه تحلیل کرده بودم که خب یه لیوان شیر وقتی توو یخچال باشه چه کاربردی داره؟ باید نگهش داشت و داغش کرد و ریخت توو تن ِ یکی که ازش متنفری؟ باید در مواقعی که آب ِ خونه قطع میشه باهاش رفت دستشوی و طهارت کرد؟ باید برد و به گاوهای نر نشون داد و سرکوفتشون زد که چرا اونا نمیتونن شیر بدن؟
خب هیچ کدوم از این کاربردها رو نمیشد برای یک لیوان شیر متصور بوود و لذا تنها یک گزینه باقی موند و اونم خوردن و سر کشیدن ِ یک نفس ِ شیر بوود که بنده همانا این کار را عینهو آدمهای عوام انجام دادم در حالی که اصلن دنبال ِ آب رفته بودم .
به مجردی که شیر رو خوردم احساس کردم خیلی رقیق هست و ویسکوزیته پایینی داره (آیکونه "مکانیک سیالات"). خلاصه شیر که تموم شد، یخورده تهشو مز مزه کردم دیدم اوه اوه چقدر افتضاحه. اصلن ترش نبود و نمیخورد خراب باشه اما مزه گه میداد. به مامان گفتم این چی بوود چرا اینقدر این شیر گند مزه بوود؟ مامان گفت توو اونو خوردی؟؟؟؟؟ میدونی اوون چی بوود؟؟؟؟ گفتم خب شیر بوود دیگه...
مامان گفت: "زن دایی شیرش میرفت، با شیردوش دوشیده گذاشته یخچال تو چرا اوونو خوردی؟
دیگه بقیشو دقیق یادم نیست. با این که من خیلی بد دل نیستم، اما هنوزم که یادم میافته حالم بهم میخوره. و بدتر از همه اینکه من دقیقن شیر ِ اوون زن دایی ای رو خوردم که بشدت ازش بدم میاد. واقعن از یه همچون آدم مزخرفی یه همچین شیری هم بیرون میاد.
خلاصه که اینجوریاست دیگه. ملت عمدن سورسِشو خوردن و میخورن، ما اشتباهن محتویاتشو.
خداییش این اووت پوتای خانووم ها هم برای خودش داستان داره ها...
:))
حسین این پست و این خاطره یه چیزی بود اصلن،که فک نکنم ملتی که به سورسشم دسترسی دارن،همچو تجربه ای رو پیدا کنن...
راجع به اووت پووت خانووما چه بگویم آخه...خو جزئ از زیبایی های ظاهریشونه دیگه...وگرنه زن نبودن که...
این خاطره ی شیری،منو یاده یه ماجرایی انداخت حدوده 5 -6 سال پیش...دقیقا اون روز عصر هم من و چند تا از دوستام ،یه روزی شیری داشتیم...ولی چه روزی...
ماجرا این طوری بوودش که یه روز عصر زمستونی، بعد از تعطیلی کلاس،از دانشگاه زدیم بیرون،و چون هوا خیلی سرد بوودش،به پیشنهاد دوستان ،قرار شد بریم از خیابون بوعلی همدون شیر کاکائو داغ بخریم و خلاصه از گرمای شیر و سرمای هوا تواما لذت ببریم...ما رفتیم به سمت اون مغازه ی مورد نظر و شیر کاکائو خریدیم،و چون خیلی داغ بوود،و می خواستیم طی طریق هم کنیم،راه رفتن ما کند شده بود و هی تو دستمون این لیوان ها رو جابجا می کردیم که خنک بشه و ضمنا حواسمون بوود که از لیوان سر پر روی لباس مباسامون نریزه...خلاصه همین طور که در یک خط 4-5 نفره ی دخترونه حرکت می کردیم و از روال معمول خیلی آسه آسه تر راه می رفتیم،یهو رسیدیم از روبرو به یک دسته عظیم از آقایونِ پسر خاصه همدوونی(هِمِدانی خوانده شود)،ازون جایی که حتما بااس واسه ابراز وجود و نمک موجود در فضا کاری می کردن آقایون،خیلی بی ادبانه و با سر و صدای زیاد و نابهنجاری از میون ما رد می شدن،من و دوستام هم مواظب بودیم که باهاشون برخوردی نداشته باشیم تا رد بشن...توو آخرین نفراتی که ازین دسته داشتن رد میشدن،یکیشون که از کنار منو دوستم می گذشت،یهو دستش رو کرد توو لیواان شیر کاکائوی من...منم که کلا ازین راه رفتنشون و حرکاتشون عصبی شده بوودم،بی هیچ معطلی و ایضا فکری لیوان رو همون طور که دستش رو تووش کرده بوود،ریختم رووی لباس پسره و با خونسردی خیلی زیاد با دوستم از کنارشون در حالی که داشت داد و فریاد می زد:سوختم وای سوختم... گذشتیم و همون طور که داشتیم راه می رفتیم دوستم گفت:شیره ریخت روو شلواره پسره،فک کنم کامل سووخت،چون هنوزم دااغ بوود...بعد از چند کلامی راجع به ش دیگ به بحث ادامه ندادیم،و به پیشنهاد بچه ها گوشه ای وایسادیم تا بتونن شیرکاکائو شون راحت بخورن و تند تر حرکت کنیم،همین طور که وایساده بوودیم و مشغول صحبت،دوباره همون پسره سر و کله اش پیدا شد،این بار توو دست اون یه لیوان گنده شیر دااغ بوود،یهو اومد سمت منو دوستم،رو کرد به من گفت:توو بوودی روو من شیر ریختی(و در همین حین لیوانو داشت بالا می برد که خالی کنه توو سره من)منم دیدم اگه نجنبم تمومه اوون شیر روو سره من خالی میشه،باز هم در یه حرکت محیر العقول زدم زیر دست پسره و دوباره تمومه شیر پخش و پلا شد رووی لباساش،حالا این صحنه در حالی بوود که کلی خاانوومه محترمه همدانی هم داشتن ما رو مثه سینما تئاتر سیار نیگا می کردن،بعد از پاشیدن شیر به لباسای پسره،اونقدر عصبانی و آشفته شده بوود که فقط می خواست تلافی کنه،یهو لیوان شیر دوستمو از توو دستش کشید بیرون،که دوباره خالی کنه رو سره من...که دیگه همه ی بچه ها طی یه عملیاته شیری هرچی شیر توو لیواناشون بوود به سمت سر و صورتش نشونه رفتن و اون پسره هم از محلکه(مهلکه) گریخت ،بدجورم گریخت...طوری که شلوار سفیدش ،قهوه ای شد و کاپشنه مشکیش،سفید ...و هنوز خاانومای همدانی به قول خودشون داشتن ما رو می پایدن و زیر لب غر غر می کردن...
بالاخره ما هم یه ماشین دربستی گرفتیم و صحنه ی وقوع جرم رو ترک کردیم.
و تا مدت ها اون روز شیری و شیر داغی که توو هوای یخ زده ی همدان پرواز می کردو به یاد داشتیم و یه سری خنده های سرخوشانه هم پشت بندش...
و ازون روز به بعد ما دیگه هیچ وقت در خیابان های شهر همدان شیر کاکائو نخوردیم(نقطه)
*از دوستان خواننده عذر میخوام بدلیل درازای کامنت و بد نوشتاریه بنده در نقل خاطره...
*همه ی شهروندان ،شهر همدون محترم هستند به جد و تاکید(صرفا افراد خاص در گوشه و کنار کره ی خاکی دیده می شوند،همیشه و همه جا)
سلاااااام


خوشحالم که وبلاگ شما تازه آپ شده...
من از کامنتدونی وبلاگ آش کشک (فکرکنم) به اینجا رسیدم...
چقدر خاطره ت قشنگ بود خیلی خوب نوشتی تیکه آخرش واقعا حال منم بد شد...شیر زن دایی
و رویا خانوووووم
خاطره شما هم خیلی قشنگ بود...
وای واقعا دلم برا وبلاگ خونی تنگ شده بود.
از دست ِ این کلوب و فیس بوک
موفق باشید.
خیلی باحال بود حسین.نوش جونت باشه.فکر کنم این ماشالا خوش تیپیت مال همون 1لیوان شیرِ
شاید این اتفاق باعث میشد از زن دایی بیشتر خوشت بیاد
وای خدا من همش منتظر بودم بری لیوان آب دندون مصنوعی یکیو نوش جان کنی و بعدش گفتم نکنه خدای نکرده یه چیز مهلک تو اون لیوان بوده مث سم مورچه! ولی همه ی این خطرات رد شد و رسید به یه چیز خوشمزه! قربونش برم شیر زن داییشو خورده
منم بچگیام از کله ی صبح تا شب فوتبال بازی میکردم .
دقیقا سر همین قضیه ی سیاه شدن , مامانم همیشه بهم سرکوفت میزد .
خاطره ی جالبی از شیر زندایی بود . حالا جای شکرش باقیه سم یا چیز دیگه ای نبود .
خاطره رویا خانم هم جالب بود !