فقط باید ایستادن بر روی بلندی و به تماشا نشستن ِ شبانه ی شهر را تجربه کرده باشید تا لذت آن را درک کنید. سکوت ِسنگین و مرموز که از پشت ِ شبانه های یک شهر به گوش می رسد و انبوه چراغ های روشن همچون خوشه چین ِ ستاره در نامتناهی ظلمات، همه و همه، تصویری وهم آلود از مستولی شدن ِ هیولایی هولناک بر شهر را در ذهن تداعی می کند که سرپنجه هایش را از میان شکاف ِ بین ِ دلهای آدمیان، در کالبد هر خیابان و کوی و برزن فرو برده است...... اما من....عاقبت یک شب سوار بر قالیچه پرنده ام بر فراز شهر به پرواز در می آیم و با چوبک ِ جادوو که به سرش ستاره سنجاق شده، همه مردم را خبردار میکنم تا سوار بر قالیچه هایشان به جنگ هیولای هولناک بروند و راه و روزنی باز کنند به سمت فجر، پیش از طلوع فجر و پایان کابوس شبانه و آغاز روزهای پرماجرا...
چقدر آشوب بود!

یکی منو بگیره! گیجی ویجی میزنم نفصه شب!
اما نه؛ از یکم خیلی بیشتر خوشگل نوشتی. دستت درد نکنه
خیلی زیبا بود . من بار ها از روی بلندی به تهران و اصفهان خیره شدم و خیلی فکر و خیالها کردم . اینکه تو این خونه ها چه کسایی خوشحال هستن و کیا ناراحتن . چند نفر مشغول عشق بازی ان و چه کسایی دارن دعوا می کنن . شهری که مملو از انواع احساسات خوب و بد و عجیب و غریبه .
مه سرد رو تن پنجره ها / مثله بغض توی سینه منه ...
هول شب که با ابی صبح به پایان میرسد .
حسین یاد ققنوس افتادم البته دور از جون!این شهرتون چرا اینقده قرمزه؟ مث مواد مذاب آتشفشانه دیدی؟!
متن پست و فضا سازی طلوع و طلیعه و فجر خیلی خووب بوود،اما عنوان پست*شه را شوب* فوق العاده خوووب بووود.خلاقیت در این انتخاب عالی بوود.