اول هفته که طلا به پایین ترین قیمت اش در چند ماه اخیر رسید یک سکه تمام بهار خریدم...سره کار به دوستانم قضیه سکه خریدنم را گفتم و یکهو بحثی شد که آقا اصلن آدم بزند به کار سکه و فیلان کند و بهمان کند و با یه تکان ِ بازار حقوق یکسال ِ کارمندی را دشت کند. خلاصه که ولوله ای افتاد و بعد یکی از بچه ها به من گفت چرا یکی خریدی؟! بیشتر می خریدی که بیشتر سوود کنی...گفتم اولن که پولش را نداشتم و ثانین اگرم داشتم نمی خریدم چون دوست ندارم در این شرایط بد اقتصادی منم به کثافت کاری های دلال ها در این مملکت دامن بزنم یا به آنها ملحق شوم. این حرفم و مخصوصن جمله ی آخرم همچین همه را ساکت کرد و آب سردی بوود بر پیکر دوستان سودجو... یکی از همکاران که سن و سالش بیشتر از بقیه بوود گفت: احسنت. مرحبا جدی جدی کیف کردم با این طرز تفکرت. واقعن با این روش در زندگی، بهشت را برای خودت خریدی...
خلاصه این را گفت و دوباره ولوله افتاد یک سری گفتند اینها چرند است یک سری هم گفتند پول دلالی مشکل دارد و بحث بی فرجام ماند همان گونه که از اول هم انتظارش می رفت.
اما من هنوز در توهم حرف آن همکارم بوودم که برای خودم بهشت را خریده ام. اتاق که خلوت شد، در فانتزی هایم، خودم را با لباس نیم تنه و دکولته ی بافته شده با برگ به همراه یک شرت کوتاه که آن هم با برگ درست شده و دور تا دور کمرش مزین به گل های لیلیوم بوود، در یک باغ ِ به غایت سرسبز که میخورد همان بهشت موعود باشد در حالی که بر روی یک تخت بسیار زیبا و روان یَله داده بوودم و یک دستم به ران سرخ شده ی بوقلمون بوود و دست دیگرم هم لای پر و پاچه ی یک پری ِماه رووی، تصور کردم. واقعن حس خووبی داشت و گمان می کردم خوشبخت ترین و سعادتمند ترین ادم روی زمین هستم حتی با همین حس و همین یک وعده ی خشک و خالی.
همین حین موبایلم زنگ زد که باید برای ماموریت بروی سمنان. سمنان که نه، 80 کیلومتر داخل کویرهای سمنان دقیقن جایی که الاغ را هم با سنگ بزنی آنطرفی نمیرود. احساس کردم از بهشت برین و سعادت ابدی و خوشبختی مطلق به قعر جهنم اسفل اسافلین سقوط آزاد کرده ام. چخوف خدا بیامرز راست می گفت. در زندگی خوشبختی مطلق وجود ندارد. خوشبختی همواره آلوده به زهر است. یا خودش زهر آلود است. یا یک عامل بیرونی می آید و آن را به زهر می آلاید...
دقیقن خودش زهر الوده :(
واقعن پست جالبی بود.باخوندنش حسهای متفاوتی به خواننده دست میده.
این تجسمت من را هم به تجسم کردنت وا داشت که با آن دستان طویل تا ماتحت پری را زیرو رو مینمایی....
و آن دو خط آخر، نمیدونم ،شاید خلقت آدمها جوری هست که ظرفیت خوشبختی مطلق رو ندارن،شاید آلوده بودن خوشبختی به زهر خودش یه جنبه ی تربیتی باشه برای انسانها...
نچ
شرت با گل لیلیوم
راجع به هر تیکه ازین پست یه نظر و یه فکری دارم،نوشتن همه ی نظرات شاید این کامنت رو طولانی کنه،ولی مختص عرض می کنم؛ ازین بی غل و غش نوشتن خوشم می ههد ،ازین رءال بودن،حتی همون فانتزیه ذهنی،خالی از تکلف و تصنعه،و البته با چاشنیه طنز که خووندنش رو شیرین تر می کنه...
اما اینکه یهو اون بهشت،جای خودش رو در عالم واقع به سمنان و ماموریت میده،خلاف هوشبختی یا زهری بر بدبختی نیست ...(شاید یه کم شعر و شعار گونه ولی بهش معتقدم)،فقط بد بختی ،بد بختی میاره...منظورم اینه که این تفکر بخت بد ،همه ی نگاه و روشنایی ها رو تیره می کنه...که من معتقدم تو اصلا همچو آدمی نیستی،کلی هم روشن بین هستی...حالا آدما بنا به دلایلی گاهی حوصله ی کویر و کار و سفر های این چنینی رو ندارن،در اوج دلخستگی و از باغ و بوستان به کویر رسید همچی نظری هم در لحظه پیدا می کنن...ولی میشه از شب ستاره باروون کویر هم لذت برد و دوباره عروج کرد...
نمیدونم چرا وقتی میام اینجا این پست رو میخونم کلن روحم شاد میشه
درسته که خوشبختی مطلق نداریم.هیچ چیزی تو تین دنیا مطلق نیست حتی بدبختی.نیمه ی پر دیدن هم مرهمی هست واسه این مطلق نبودن ها.
با حال بود
چه زود رفتی به قعر جهنم! سمنانم برا خودش حال و هوایی داره؛ کویر هم زیباست!
به قول ارسطو: گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد؟
همه ی بدبختیات به خاطر پر و پاچه ی به غایت فریبای ِ اون پری ِ ور پریده است.....