دیروز عصری خاله اینجا بوود. یک انگشتری خریده بوود از کریمخان به قراره چهار میلیون تومان. کلن پنج گرم بوود اما قیمتش بخاطر سنگ های قیمتی و زینتی که اتفاقن ریده بوود به نما و ظاهر نکره ی انگشتری، به اندازه ی سی گرم طلای هجده عیار بوود ... بعد من که در عقبه ی ذهنی ام، تعویض دکوراسیون خانه ی خاله اینها که آن هم حدود چند ده میلیون آب خورده بوود نیز چرخ می زد، داشتم به این فکر میکردم که همین مبلغ چهار میلیون چقدر می تواند مشکلات و گره های کور را از زندگی ازواج طبقه ی متوسط و رو به پایین باز کند. همین حین صدای گپ و گفت ِ زنانه ی مامان و خاله توجهم را جلب کرد که خاله میگفت هیچ کدام از اینها نه ارضایش می کند و نه ارزشی برایش دارد. میگفت ترجیح میداد با یک مرد با احساس ِبا تفاوت که بشود با هم حرف بزنند، به مهمانی بروند، به یک سفر ساده بروند، زندگی کند، تا این آدمی که از لحاظ مادی کاملن تامینش کرده اما از لحاظ فکری و اخلاقی در یک سیاره ی دیگر سیر می کند. می گفت که ترجیح می داد مثله آن یکی خاله ام، نانِ خالی بزند داخل پیاله ی مملو از عشق و بخورد اما این زندگی بی روح را تجربه نکند. شاید آن یکی خاله ام هم آرزوی زندگی این یکی را داشته باشد. نمی دانم. دنیای عجیبیست. همه افسوس هم را می خورند. این افسوس ِآن یکی...آن یکی افسوس ِآن یکی....آن یکی افسوس ِآن یکی .... آن یکی افسوس ِآن یکی...
هی روزگار
هیچ کس از چیزی که داره راضی نیست:(
ما هیچ وقت نمی دونیم کجا میریم و چه می کنیم. برای همین هم همیشه بلاتکلیفیم و بدون توجه به داشته هامون غبطه داشته های دیگران رو می خوریم.
یه فیلمی حیلی قدییمها دیدم به نام «افسانه آه» که تقریباً تم نوشته تو رو داشت. طرف به خاطر نداشته هاش آه می کشید و بعد می دید جای فلانیه (مثل خاله تو) و زندگی تو موقیت دیگه ای ادامه پیدا میکرد اما چون آدما نمی دونن از این تغییرات می خوان به کجا برسن باز آه می کشیدنو ...
دقیقا اکثر مردم دارن حسرت می خورن.
فکر کنم شاید چون زندگی ها یکنواخت شدن. بدون هیچ تفریح خاصی؛ بدون پول کافی که بشه یه سفر رفت؛ که بشه کار رو کنار گذاشت وقت کرد و یه سفر رفت؛ و بدون محبت شاید...
همه ماشینی شدن
البته لازم به ذکرِ به جز من :دی
من از تمام داشته هام راضیم و حاضر نیستم اونارو با هیچ چیز و هیچ کس عوض کنم.
زندگی رو همین جوری که هست دوست دارم :-*
ای جانم
چقد خوبه اینی که گفتی.
البته من با شناخت نسبی که از دوستای وبلاگی دارم می دونم همهشون تقریبن همینجورین
من اما دوست ندارم جای ِ هیچ کسی باشم جز خودم!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
البته هنوز ازدواج نکردم
خو عکس انگشتره هم میذاشتی بینم چطوریه.من پوشیدن طلا و جواهر رو دوست ندارماا و دیدنش رو دوس دارم.قشنگه خوو...
چقد الان احساس کلاغ بودن بهم دس داد
ناشکری و نا سپاسی از داشته ها ویژگی اکثر آدماس .وقتی از دستش دادن بعدش متوجه میشن.همین خاله ت اگه خدای نکرده یه کم از سلامتیش کم بشه میدونه که باید شکرگزار باشه .شکر گزار سلامتیه خودش،همسرش و بچه هاش....
من الان فقط دوس داشتم جای بلادونا باشم که رفته شمال بعد تو مسیرش از تهران هم رد شده.بعد اونوقت اگه جاش بودم میتونستم تو رو تهران ببینم
شاید گاهی،افسوس زمان گذشته و انسان های رفته را برای مدت زمانی اندک،در ذهن و در دل مرور کنم...
شاید گاهی ،افسوس کم تجربگی و نابخردی را در زمان پیشین با خود بیان کنم...
تا یاد آوری کنم و یاد آور شوند ،تا راهی یابم و راهی شوند...برای کاستن از افسوس و افزودن بر آرامش...
امااا هیچ گاه...افسوس زندگی در پس دیوار دل هیچ نگاهی به تمنا نَبَرم...
من همین خویشتنم... با همه ی نیک و بدم
همیشه مرغ همسایه ......غازٍ