دکتر پولدار (روزنوشت)


طالقان به لحاظ اقلیمی و موقعیت مکانیه نزدیک به تهرانش همیشه در کانون توجهات مایه داران و مرفه ان ِ بی درد بوده است. همین شده که الان بخش اعظمی از ویلاها و خانه های بلاد آبا و اجدادیه ما در اختیار کسانیست که اصل و نسبشان اصلن هیچ ربطی به آنجا ندارد.

یک آقایی هست به نام دکتر هاشمی. اسم کوچکش را نمی دانم اما دکتر عمومیست و به همین اسم دکتر هاشمی معروف است و اصالتن اراکی. از طریق یکی از رفقای محلی اش که وجه اشتراکشان اهل بافور و سیخ و سنگ بودن است، با طالقان آشنا شد و این آشنایی همانا و خرید باغ و بنا کردن ابنیه ای که بیشتر شبیه کاخ است نیز همانا. من برای آرام کردن دیگ جوشان فضولی ام یک مقدار آمار این بنده خدا را گرفتم. در جستجوهایم پی بردم که طرف دکتر است انصافن از نوع عمومی. مثل حمام عمومی. یک ساختمان کوچک پزشکان دارد حوالی نازی اباد یعنی آن ته مهای پایین شهر تهران که خلافکارهایش راس راس راسه ی ادم را با ساتور و قمه راس و ریس می کنند. در ادامه ی جستجوها معلوم شد ایشان حسابی مایه دار تشریف دارند و شیتیل میتیل، خفن مفن ... و ویلا میلا در هر شهر ریدیف میدیف ... در این زمان بود که جستجوها و تفتیش را متوقف کردم و عطای باب وودوارد و برنشتاین شدن را در قضیه واترگیت به لقایش بخشیدم...

حالا این مقدمه ی طولانی و بی ربط را برای این گفتم که حساب کار دستمان و دستتان بیاید که وقتی یه دکتر قزمیت ِ جنرال اپلیکیشن اینهمه متمکن هست و برای خودش جلال و جبروت دارد، تکلیف دکترهای بالای شهر و آنهایی که بالای مطبشان نوشته متخصص فلان از آمریکا و روی کارت آن دو دیگری نوشته بُورد فوق تخصصی رویال کالج انگلستان، کاملن مشخص است.

و لذا چهار ساعت در مطب این حضرات معطل بودن برای یک ویزیت سه دقیقه ای و قرو کرشمه های منشی های آش و لاش عقده ای را تحمل کردن و شلوغی و ترافیک داخل مطب و تحت انواع مالش ها قربتن الی الله قرار گرفتن را می توان قابل توجیه دانست. 

بله...دست مردم امروز زیر سنگ یک همچین افرادی هست. همینها که هزینه تبدیل لکسوز به پورشه شان از جیب بی پول من و شمای کارمند و کارگر و بازنشسته می رود. همینها که از نداریه بیماران، از فروختن طلاهای یادگاری برای تامین مخارج میلیونی درمان، از این داروخانه به آن داروخانه رفتن ِ بیماران چیزی نمی فهمند. صحبت از جماعتیست که با Kون گره بزنند ما با دندان نمی توانیم باز کنیم. 

این پست ادامه دارد...

(روزنوشت)

بعضی کشور ها نام و موقعیتشان را براحتی می توان بر روی نقشه ی جغرافیا پیدا کرد اما در عصر انفجار اطلاعات و در هیاهوی بوق های رسانه ای شرق و غرب، اسمی ازشان نیست. انگار یک مشت ملت بی سر و صدا در آن نقطه دارند بدون هیچ نوع کانفلیکت با هم زندگی می کنند. مثلن همین مغولستان ِ خودمان ... خداییش تا حالا چندتا از شما تلویزیون را روشن کرده اید و دیده اید که "حیاتی" دارد راجع به اعتراض دانشجویان مغولی بخاطر افزایش شهربه دانشگاه ها خبر می خواند...هان؟

بله از این کشورها که از لحاظ موقعیت ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک چیزی کمتر از ما ندارند، بسیار زیادند. اما مترقی بودن و شاخص بودن در برخی عرصه ها اصلن نیازی به هیاهو و شعار و آرمان گرایی های کذایی و الکی همه چیز را با ایدوئولوژی قاطی کردن، ندارد...

امروز که شوهر خواهرم برای داروهای بابا همه جا را گشت و نتوانست داروی فرانسوی گیر بیاورد و ناچارن مشابه ایسلندی اش را خرید، من فک ِپایینم از همین ارتفاع ِ صد و نود سانتی افتاد روی زمین. باورش سخت است، کشوری که تصور می کردم بریتانیا همه ی خون آن را مکیده و تفاله اش را قی کرده، کشوری که زیر پونز ِ نقشه ی اروپاست، یه همچین داروهای خفنی بسازند ملتش...آن وقت ما!؟

(روزنوشت)

امشب هنگام بازگشت به خانه، وقتی از خیابان پیچیدم داخل کوچه مُطَووَلمان، زن و شوهری با یک بچه ی مثلن سه چهار ساله، از دور و در جهت مخالف می آمدند که توجهم بهشان جلب شد...چون یک خانووم چادری قد بلند در کنار یک شوهر علیل که به شدت می شلید، گونه ای گوناگون از ناهمگونی پدید آورده بودند. همان لحظه گفتم چه کارها و چه حرفهاو لوس بازی ها...با چه منطقی این دختر همچین مردی را به مردی قبول کرده؟! نزدیک تر که شدیم، به مدد باریکه ی نوری که از ویترین مغازه ی بقالی داخل کوچه افتاده بوود، یکی دخترک را دید زدم و دیدم که این قرص ماه شب چهارده، چشمهایش کاملن دچار انحراف است. انگار قرص ماه ِ قضیه، همان بچه بوود و بس.

اصن همه ی کارهای دنیا همینجوری یه جور ِ ناجوریست. از دور یه جوور است، از نزدیک یه جور، و از نزدیکتر یه جوره دیگر...