تولد آسمونی ها

اول نوشت: اسپیکرها روشن...

.

نمیدونید چه ذوقی داشت که اینهمه خاطره و این همه تولد رو خوندم و گلچین کردم و با دسته بندی (و البته بسته بندی) مهیای امشب کردم.

از همه دوستان بی نهایت ممنون و سپاس گذاری  کرده و مراتب تشکرجات را به عرض حضور مبارکه مکرمه معظمه تان می رساند. (آیکونه ماچ و بوس و بغل به پسرا و بای بای و تعظیم به دخترا)

ترتیب خاطرات، بر اساس زمان ارسال است.

.

برای دیدن خاطرات گلها، تشریف ببرید به ادامه مطلب.

1)

1361/5/12

زمان ولادت  .........  سه شنبه 12 مرداد 1361 برابر 13 شوال 1402 ساعت 7:20 صبح در بیمارستان بابک بوده است

(متن نوشته شده در جلد قرآن به خط شکسته نستعلیق پدرم)
میشه سوم آگوست 1982

یادمه بچگیهام تا سه سال با پدر بزرگم تو یه خونه بودیم. یک بار که پدر از سر کار اومده بود و طاقباز خوابیده بود دور خیز کردم و با ماتحت پریدم رو شیکمش. همونطور که انتظار داشتم برای یک لحظه خیلی کیف داد اما بعد بابا بزرگ از خواب پرید و من فرار کردم...
حالا از اون هوار کشیدن و از من تو هر سوراخی قایم شدن. تا یه هفته هردومون از هم پرهیز می کردیم...
سخته از تولد گفتن و انتخاب از بین بیست و چند تا تولدی که داشتم.
یادمه وقتی تو مراسم عقد سرویس جواهر خانوممو بهش دادم اون هم 2 تا سکه بهار بهم هدیه داد تو مراسم عقد همه یه تریپ شعر تولدت مبارک هم اومدن.
بهترین خاطره تولدم اونه. آخه من عقد و تولدم تو یه روز بود....

---------------------------------------------------------



2)

1366/8/1

فیروز آباد فارس که به علت شرایط کاریه پدر اون موقع اونجا بودیم.
من تو خونه به دنیا اومدم.میگن خونه با صفایی بوده  پر درخت و رویایی البته عکسشو دارم ولی دیگه قدیمی شده. چون خیلی تپل بودم و شرایط مامانم خاص بوده، بیمارستان اومده خونه
ساعت ۵ صبح بوده و بارون میومده. چقد قشنگ بوده نه؟ کاش خودم هم یادم بود.
من تو این چن سال  ۵ تا جشن تولد داشتم:
اولیش همون بدو تولد بوده که گوسفند قربونی میکنن واز این حرفا بیشتر به خاطر  مرتفع شدن خطری که جان بنده و مادر نازنینم رو تهدید میکرده
دومیش در سن ۵ و ۱۰ سالگی 
تولد 10 سالگیم بود
 یه کیک سفارش داده بودن  گل آفتابگردون بود خیلی خیلی خیلی دوسش داشتم
 از اون لحظه ای که رو دست مامانم بود تا وقتی که گذاشتش رو میز نمیدونی از ذوق و خوشحالی پاهام بی حس شده بود ... اومدن شمع بذارن رو کیک که برق رفت ... نیم ساعتی طول کشید که روشنایی جور شد  و بعد من دیدم که بچه کوچیکای مراسم کیک رو خراب کرده بودن ... با دست افتاده بودن تو کیک . وقتی دیدمش شروع کردم به داد زدن و افتادم به جون بچه ها ... مامانا بچه هاشون رو بغل میکردن که از من کتک نخوره . پشت سر هم فحش میدادم. مامانم دسم رو گرفت و پرتم کرد تو اتاق گفت:
 حرمت مهممونات رو نگه نداشتی ... خیلی برام سخت بود...درم بست ...خلاصه رفت و داشت عذر خواهی میکرد . وای یادآوریش هم سخته برام. فقط گریه میکردم . اوضاع که آروم شد . منو آوردن بیرون. اصلا دیگه برام مهم نبود. مراسم عزا بود انگار .آخه جرم من هر چی هم سنگین بود تو اون شرایط این مجازات حقم نبود
 نه؟
سومیش و چهارمیش در سن ۲۰ و۲۴ سالگی و از طرف دوستام بوده ۲تای آخری رو بیشتر دوس دارم به دور از هر گونه تجملات سرشار از صفا صممیت و صداقت.یکی تو خوابگاه یکیم تو همین خونه
وقتی که اینجا برام جشن گرفتن .کیک و آهنگ و دستو از این برنامه ها  خونه خودمون خیلی سوت و کور بود هر کی سرش به کار خودش بود. خیلی خوشحالم کرد اینو یادم نمیره.
آقا خودت جمع و جورش کن بذارش  من دیرم شده  خدافظ...

---------------------------------------------------------



3)
1366/12/16
من متولد شانزدهمین روز از آخرین ماه سال ۱۳۶۶ هستم .
محل تولدم هم بیمارستان شهریارِ تهرانه 

---------------------------------------------------------



4)

1367/8/8

از اون جایی که خدا پدر و مادرم رو خیلی خیلی دوست داشت تو یه روز پاییزی یه نی نی کپل مپل  بهشون هدیه داد این نی نی در هشتِ هشتِ شصت و هفت 1367.08.08، در یکی از بیمارستان های شهر شهریاران _ تبریز _ چشم به جهان گشود ، تا تو یه روزی مثل هزارو سیصد و هشتاد و هشتِ هشتِ هشت 1388.08.08 سالگرد تولدش رو جشن بگیره که بر حسب اتفاق مصادف با تولد هشتمین امامش هم بود. بابایی من دختر خیلی دوست داشت و همیشه آرزوش بود که یه دختر داشته باشه و این دخترش براش سالاد درست کنه چیزی که از دوران طفولیت یادمه اینه که همیشه دوست داشتم یه آزمایشگاه شیمی برا خودم داشته باشم و توش کار کنم ، همیشه یه گوشه ای از حیاط خونه رو اختصاص می دادم که وقتی بزرگ شدم آزمایشگاه بزنم ، با قبول شدن تو رشته ی شیمی یواش یواش دارم به آرزوم می رســم دیگه چی بگم ؟

---------------------------------------------------------




5)

1366/5/12

سلااااااااام.
بنده ............ متولد ۱۲/۵/۱۳۶۶ همی باشم
خاطره از جشن تولد؟ آخه ندارم خاطره! همه چی به خیرو خوشی گذشته.
فقط از دوران دو سه سالگیم؛ مامان میگه یه روز یه هندوانه ی خیلی گنده؛ قاچ کرده؛ کامل گذاشته جلومون؛ که منو خودش یکم بخوریم. یکی میاد زنگ میزنه؛ مامانم منو با هندونه ول میکنه میره دم در!
بعدمدتی که برمیگرده؛من به پوست هندونه رسیده بودم و شکمم شده بود یه طبل گنده! اونقدر بزرگ که مامانم گریش گرفته فک کرده الانه که بترکم!!
سریع بغلم کرده رفته خونه همسایه که نشونم بده و بگه آماده شن بریم دکتر! (بابا خونه نبوده).
که اونا آرومش کردن گفتن مهم نیس؛ همش آبه! سریع شکمش درست میشه؛ میره پایین!
موندم یه فسقل؛ چطور یه هندونه ی گنده رو خوردم! چون الان واقعا از یه قاچ بیشتر میترکم

---------------------------------------------------------




6)

1361/12/17

من هم متولد 17 اسفند 1361 هستم و در شناسنامه ما را به تاریخ 1362/1/1 پلاک کردند...ظاهرا قرار بوده بدنیا نیایم...نه که نیایم...قرار بوده عید بدنیا بیایم ولی چون فک میکردم دنیا خیلی باید جای خوبی باشد آخرای سال و دم دمای خانه تکانی خودم را به این جهان رسانیدم...اما در این سال ها دریافتم که جهان جای خیلی جالبی هم نیست و زیادی برای آمدن به اینجا عجله بخرج دادم... بچه که بودم رویاها و اهداف خیلی بزرگی در سر داشتم اما هرچه بزرگ شدم، کم کم همه شان را یادم رفت...و دست آخر اینی شدم الانه میبینید...و با توجه به شواهد و قرائن موجود می توان نتیجه گرفت همچنان همینی که هستم باقی خواهم ماند و بعید است تغییر خیلی خاصی در زندگی ام رخ دهد...مراسم جشن تولدم هم معمولا تحت تاثیر مراسم مهم و حیاتیه خانه تکانی بوود که به نظرم می توان به همین یک جرم تمام زنان عالم را در دادگاه جناینکاران جنگی محاکمه کرد...از تولد همان باسن درد ناشی از نشستن روی زمین خالی یادم هست و کشیده شدن پایه های مبل روی موزایک و اعصاب خوردی....یک بار هم بچه گی دختر عمه ام داشت خشتک ملت را در میاورد که چرا ماشین را برای من خریده اند و به او نمی دهند و خلاصه کوفتمان کرد سر سیاه زمستونی...

اصولا سالگرد و زاد روز چیزه چرتی است. چون اگر تلخ باشد می شود داغ و درفش و اگر شیرین باشد می شود نوستالوژی و اندوه...........

---------------------------------------------------------




7)

1363/6/31

بسمه تعالی 
اینجانب ................ متولد شهریور 63 هستم!

خاطره: من در حقیقت 31 شهریور بدنیا آومدم یعنی دقیقا روز قبل از بازگشایی مدارس و داداشم که اون موقع کلاس دوم ابتدایی بوده روز اول مهر رو با زیرشلواری میره مدرسه!!! آخه خاله ها و مادر بزرگ همه در گیر تولد بنده بودن. این خاطره رو داداشم گفت و هنوزم یادشه!!! داشتم می گشتم تو خاطرات تولدم و یه نکته همی کشف کردم که این خاطرات من به درد خودم و هم نسلای خودم می خورن هر چند به نظر من فان باشن ولی نسل جدید و آینده احتمالا به این خاطرات اینجوری نگاه کنن

---------------------------------------------------------




8)

1367/2/2

من متولد 2/2/1367 ام. دقیقا نمیدونم چی میخواستی یعنی منظورت از یه خاطره و تصویر ار تولدم چیه ولی کلا من از اول لوس بودم . من 8 امین و آخری بچه خانواده ام، 6 تا خواهر و  برادر دارم. مامانم  میگه وقتی سر من حامله بوده هر کسی پیشش میخوابیده انقد محکم لگد میزدم که طرف حس میکرده و پا میشده میرفته J)  خوهرام هم یادشونه :P  اجیم میگه که یه بار شب کنار مامان خوابیده بوده انقد محکم لگد زدم که از خواب بیدارش کردم. خلاصه مامانم 9 ماه بارداری خیلی سخت داشته . شب آخر ما خونه یکی از دوستای پدرم تو قلهک مهمون بودیم که مادرم دردش میگیره . میگن من خیلی بد به دنیا اومدم انقد بد که دور از جون مامانم نزدیک بوده براش اتفاق بد بیافته  L . خلاصه که وقتی به دنیا میام منو که از مامانم جدا مکنن یه جیغ بنف میزنمو کل بیمارستا ن ومیزارم رو سرم . هر کاری میکنن من اروم نمیشن تا منو میارم پیش مامانم منو میزارن رو شیکم مامانم . اونجا اروم میشم . دوباره که اروم میشم . میان مننو ببرن دوباره بی شرف بازی در میارمو  حریفم نمیشن آخرش منو میزارن پیش مامانم و میرنJ)
خلاصه که کلی لوس بودم از بچه گی. هنوزم هستماااااااااااا !! هیچ کسی حق نداره کناره مامان خدیج من بخوابه جز من ! مامانی من از در میام میاد بوسم میکنه بغلم میکنه که اگه بغلم نکنه واقعنی مریض میشم.  اخ یادم رفت بگم من بیمارستان ایران مهر تو دو راهی قلهک به دنیا اومدم.

---------------------------------------------------------




9)
1367/5/29
اینجانب متولد سال اژدها ماه شیر فکر کنم روزشم ببری پلنگی چیزی بوده...  
بیست نهم امرداد شصت هفت...روز آتش بس بین ایران و عراق 
شهرشم تهران... 
خاطره تولدی : (تولدی ندارم کودکانه میگم)... یادمه 3 سالم بود هر کی میرسید میپرسید چه شوهری میخوای سیبیل لامپی ، قیطونی ، عباس اقا و...(بد بختیه ها بچه 3 ساله چه میفهمه؟ ) منم تو عوالم خودم چون عاشق 4 قلو بودم میگفتم بزرگ که شدم مهریه سنگین میگیرم بعد 4 قلو میارم بعد شوهرمو میندازم دور با بچه ها و پوله به خوبی و خوشی زندگی میکنم ... بعد غصه ام میشد اگر بچه ها بزرگ بشن باباشونو بخوان چی ؟! زندگی که بدون بابا نمیشه!... بعد میرفتم واسشون بابا میگرفتم و به خوبی و خوشی زندگی میکردیم ... 

---------------------------------------------------------



10)
1355/12/27
لحظه ای که به زور کشیدنم بیرون رو خوب یادمه...باور کن....حسابی خون و خونریزی شد. از همون موقع دفاع شخصی رو یاد گرفتم. خیلی سمج بودم. اما بلاخره شکست خوردم. بی وجدانا دیدن سمجم چندتا زدنم تا گریم گرفت. تاره من لخت بودم و اونا نبودن.
بگذریم. آنقدر دستپاچه (شایدم دست به پاچه) بودن از ظهور من که یکی از تنظیف ها رو توو مکان قبلی جا گذاشتن. بی مسئولیت ها.
همین شد که مکان یک ماه بعد از ما اومد خونه ...فداش بشم خیلی سختی کشید.
اینا رو دیگه ننویس............ کجایی آقای زرنگ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

---------------------------------------------------------




11)
1361/2/13

سال‌هاست که اردیبهشت برای من رنگ و بوی دیگری دارد. دقیق‌تر بگویم بیست و نه سال است که اینطوری است. بیست و نه دانه سیزدهم اردیبهشت برای من گذشته و تمام این سال‌ها من اردیبهشت را دوست داشته‌ام و سیزدهمش را خیلی بیشتر دوست داشته‌ام. چون معمولا آدم‌ها روز تولدشان را روز خوبی می دانند و من هم جزو آدم‌ها محسوب می‌کنم خودم را. البته شاید کار جالبی نباشد که آدم خودش را جزو آدم‌ها حساب کند. شاید رسم بر این است که این قضیه را بر عهده دیگران بگذارد. به هر حال من سعی بر اثبات آدم بودن خودم ندارم و قضاوت را بر عهده‌ی مخاطب میگذارم. شنونده باید عاقل باشد. اَه.

بلی ، سال‌هاست که من اردیبهشت را دوست میدارم و فکر میکنم اردیبهشت هم از اینکه من دوستش میدارم خوشحال باشد. سال‌هاست که در این وقت سال من حالم خوب می شود و باعث تعجب خودم می شود که چرا حال من انقدر خوب می شود. امسال هم برایم اتفاقات خوبی افتاده تا به امروز. در زمینه‌ی کاری و ارتباطی. دوستانی بهتر از برگ درخت و آب روان پیداکرده ام برای خودم . و البته چیزهایی هم بوده که از دست داده ام. در مجموعش را که نگاه می کنم میبینم برایم سال خوبی بوده این سالی که از شروعش چهل و چهار روز می گذرد و برای اثبات خوب بودنش هنوز خیلی زود است. 

اما غمگینی ِ امروز عصرم ، شاید از آنجا نشات می گیرد که من به چیزهایی که دارم وابستگی دارم
دلتنگی ها برای من ناخوشایند و عجیب نیستند. که من خودم زاده‌ی یکی از همین دلتنگی ها هستم. یعنی من کلن آدم دلتنگی هستم. اصلا فکر میکنم یک روزی فامیلی ما "دلتنگ‌نشان" بوده است. البته دیگران مرا طور دیگری می بینند. چرا که از طرفی آدم شادی‌یوز (بر وزن پف.یوز) ی هم هستم. به این معنی که خودم را شادتر از آنچه که هستم نشان میدهم. در ماشین و تاکسی و اتوبوس و کافه و محل کار و خانه دوست و آشنا سعی میکنم انقدر شاد باشم و شادی کنم که دیگران از اینکه با من هستند شاد باشند. جوکی می گویم و اگر آهنگی باشد (بخصوص اگر آها بوگو و اینها باشد) باسنم را قر و تکانی می دهم و لبخند می زنم و اگر چیزی برای خندیدن باشد از ته دل به آن می خندم و از این قبیل کارها. یعنی به نوعی دارم خودم را آدم مطبوع و خوشایندی نشان می دهم. دلیلش هم ساده است. من از پس زده شدن و دوست نداشته شدن وحشت دارم. اتفاقی که هر چند وقت یک بار برایم می افتد و به من یادآوری می کند که آنقدرها هم که سعی میکنم آدم خوشایند و مطبوعی نیستم. البته در بعضی از این موارد تقصیر من نیست و چیزی که هستم باعث دوست داشته نشدنم می شود. و این را دیگر کاری‌ش نمی توانم بکنم.

اما خب شادی‌یوزی هم حدی دارد و گاهی وقت‌ها از اینکه انقدر خودم را شادمان نشان می دهم خسته می‌شوم و می‌آیم چهار کلمه مینویسم در محلی پابلیک که همه بخوانند و بعد پشیمان هم می شوم از این که گذاشته ام همه بدانند که من در عین شادمانی عیانم می توانم پنهانی دلتنگ هم باشم. البته خودم از اینکه این اواخر دوز ِ چس‌ناله هایم را کم کرده ام بسیار راضی و خوشنودم. 

این‌ها را گفتم تا خودم یادم بماند که یک روزی روزگاری در یک کافه ای با دوستان خیلی خوبی یک تولدی گرفتم و از اینکه ساعتی در کنارشان بودم حالم خوب بود و واقعا حالم خوب بود و شادی ام از جنس پف.یوزانه نبود. شادی واقعی ای که کمتر حسش کرده ام این چند وقت. و این برای من غنیمت است. برای منی که جایی در جنوب چوبم در آب است.



نظرات 137 + ارسال نظر
ممدوسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ب.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

سلام
من آدم احساساتی نیستم اصلا
حسین میدونه. اما الان یه جور دیگه ام
حدیث نفس آدما. این یکی خیلی شفافه. هرچند علاوه بر حسین یکی دو تا دیگه رو هم از سبک نوشته شون تشخیص دادم اما الان حسی کلانتر و بیشتری دارم.
اینکه اینجا تو این پست آدما خودشونن. چقدر عریان، محض و شفاف خودشونن.
این محضاً یک حدیث نفسه زیباست و بلوری
دهنت سرویس حسین این آهنگه حسمو تشدید میکنه

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:19 ب.ظ

اینجا آدما میتونن
دقیقا خودشون باشن
و دقیقا می تونن خودشون نباشن

ممدوسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:30 ب.ظ http://qalamrizha.blogspot.com

من اولیو انتخاب کردم...
این بار چهارمه که دارم می خونمشون...

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:31 ب.ظ

نمیدونم چرا دلم گرفت چشام پره اشکه بخدا . خدا خفت نکنه پسر

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ب.ظ

فاطمه جان
مثه اینه که تو هم آیکونه بووس و بغل میخوایا

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

با سلام...
بسیار مشتاق دیدار هستیم....

من هم کاش زود میومدم خاطره میذاشتم !

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ب.ظ

شماره ۱۰ خیلی با حال بود.

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:37 ب.ظ

شماره 10 خیلی جیگره

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:38 ب.ظ

سلام سمیرا
چه خوب شد برگشتی دختر
منتظرت بوودم
اگه خواستی خاطرت رو بنویس
هرچند حضورت هم خودش خاطره ای شد

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ب.ظ

ممدوسین
می خوای خودم واست نوشابه باز کنم؟

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:46 ب.ظ

۱۱ هم قشنگه یه جورایی غریبانه هست
یه آدمه کاملا بهاری و با احساس

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

2 چطوره فاطمه؟

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:54 ب.ظ

۲ خیلی تلخه یه تو ذوقیه فراموش نشدنی

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ

فاطی نظرت رو راجع به تک تکشون کوتاه بگو

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:56 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

قربونت عزیزم...
کم سعادتم دیگه...
من واسه پست های آتیت که آپدیتن کامنت میذارم .

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:58 ب.ظ

ایشالا
اگه پست های آتی درکار باشه

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

چرا نباشه ؟

من تازه میخوام بترکونم اینجارو ...

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:01 ب.ظ

تو دیگه چرا؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ب.ظ

ای جانم
شما کلا هر جا بری میترکونی
راستی پست جدیدتم دیدم
خیلی خوشحال شدم که داری واسه ارشد تلاش میکنی
ما یه دختر داریم اسمش مهتابه
خیلی شیطونه
اونم داره میخونه
ایشالا جفتتون قبول شید

belladona جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ب.ظ

محمد حسین و ندا و فاطمه و طراوت و مهتاب و خودت رو تونستم حدس بزنم. همه خیلی قشنگ نوشتن. خاطره طراوت خییییلی باحال بود و البته خاطره خودت هم زیبا!

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ

۹ خیلی صمیمی و دوستداشتنی
۸ لووووووووووووس.میدونی چه حسی به آدمای لووس دارم

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

متشکرم...

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

اینکه وگفتی یعنی چه؟:
ایشالا
اگه پست های آتی درکار باشه

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:06 ب.ظ

مرسی بلادونا
حالا بگو ببینم کی به کیه؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

بسمه الله
این بالایی بی نام و نشون کی بوود؟
هان
غریبه؟
میدم مهتاب و طراوت قرمه قرمت کنن...

*مینا* جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ http://mina-dream.blogfa.com

همشون قشنگ بودن
راستش نمی دونم چرا همه گریشون گرفته
من که واقعا لذت بردم از همشون ، دست بچه ها درد نکنه ، نمی شتونم از بین این ها یکی رو انتخاب کنم ، اما شماره 5 بیشترین لذت رو بهم از یه متن داد ، کلی هم خندیدم با اجازه

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ب.ظ

8 خیلی باحاله
لووسه جمع ما هست...ما هم که نازکشمون ردیف...
9 رو بجا نمیارم....بلادونا تو 9 رو میشناسی؟

[ بدون نام ] جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ

یعنی خودت جیگر نداری بیای جلو مهتاب و طراوت رو می فرستی؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ب.ظ

سلام مینا
مطمئنم کسی نمیتونه تو رو حدس بزنه
ولی من میشناسمت...مثه همیشه مثبت اندیش و امیدوار

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:12 ب.ظ

شماره ۶ خوشبحالشه ،خیلی، چو ن یه مراسمه پر از عشق صفا و...... رو تجربه کرده فرجامش مهم نیست
مهم اینه که درکش کرده و فراموش نمیکنه

belladona جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

بذار من حدسامو بگم جهنم ضرر فوقش خیط میشم!
1 محمد حسین
2 فاطمه
5 طراوت
8 ندا
9 مهتاب
11 خودتی!

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ب.ظ

ای بی نام و نشون میگم بلادونا بیاد سراغتا
اوون جیگر داره ما هست
گنده لاته
کلا جیگر ما هست
راستی
یکمم مثه خودته

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

چه باحال اینجا ....! شبا چت روم میشه ! بگم بچه های بالا هم یه سر بیا ن!

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ

ای جانم بلادونا (همون بلا دونه)
بقیه رونمی دونم
اما

11 من نیستم

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ

سمیرا جان
اینجا بچه محلاتون هستن کم و بیش
این بلادونا و طراوت بچه های دانشکده علوم پزشکیه مشهدن
خودشونو روو نمیکنن
ولی ما علم غیب داریم
میدونیم

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:21 ب.ظ

بلادونا جیگر ۱۱ و ۶ تابلو هس که:
۱۱ ممدوسین
۶ حسین

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ب.ظ

فاطی
واقعا که
خیلی سوتی دادی
کلا اشتباه گفتی
از تو بعید بوودا
ضمنا بلادونا رو میتونی حدس بزنی؟

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

سلام به همه دوستان...خدایی خیلی قشنگ بودند که ح ولی بابا 1 ذره از این تشریح مصایب کم میکردید بهترم میشد... نگید بابا ... به قول طراوت حیا کن ...
حسین 61 ایکه ممدوسین مردادیه..حالا بیابید پرتقال فروش را...
ها باید کیو قیمه قیمه کنم؟

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:27 ب.ظ

بسمه الله
به قول اوون ترانه معروف که میگفت یه حسی توو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه
مهتاب اومد
گل سر سبد دوستان.
خدا رحم کنه

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

صب کن بینم. مطمئنم درس گفتم

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

یه آن احساس کردم منم باید بنویسم ...

من 11 دی سال 65 ساعت 11 شب تو بیمارستان شاهین فر مشهد متولد شدم.میگن خالم که حس ششم قوی داشته یه حسی بش میگفته که قراره مامانم اون شب فارغ بشه واسه همینم شوهر خالمو مجبور میکنه که آمبولانس بیاره در خونمون تا مامانمو ببرن بیمارستان ولی مامان و بابام یکم قبل تر به سمت بیمارستان رفته بودن . مصادف بوده با شب کریسمس. به همین خاطر پدرم میخواسته اسم منو بذاره مریم ...ولی چون اسم زن عموم هم مریم بوده اسم اولین عشق پدرم رو من گذاشته میشه ....

خیلی به مخیله ها فشار نیارین ! منم سم !

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:29 ب.ظ

ای فاطی ای فاطی ای فاطی
پاک نامیدم کردی بچه
بابا مورد شماره 1
عشقته..نه؟

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

میخوای لوو نری چرا ما رو ضایع میکنی؟ ۶ خودتی کاری به عواقبش هم ندارم

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:31 ب.ظ

مرسی سمیرا عالی بوود
حتما اسنم تو رو هم میارم توو پست بعدی

یک پیر جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:32 ب.ظ http://arshadane.persianblog.ir

مگه جن دیدی بچه که بسمه الله دیدی؟
اهان من حدس زدم این 11 دی 65 سمیرا خانومه ...

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

قابل نداشت برادر....

شرمنده اگه خیلی ادبی و تاثیر گذار نبود .

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

آفرین مهداب خانوم
یه همچین حدسایی فقط از تو برمیاد و البته از مردای سیبیل لامپی و قیطونی

فاطمه جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:34 ب.ظ

۱۱ رو شک داشتم قلمش مثه محمد رضاست شایدو خودشه از دلتنگی زیاد میگه محمد رضا

Samiraaaaaaaa جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ http://seraphic.blogsky.com

And the Golden Globe goes to Yek pir

حسین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ب.ظ

دقیقا فاطی
زدی توو خال
خود خودشه
اینو از یکی از پستاش برداشتم
خودش نمیدونه
آخه جنوبه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد