باران


تهـــــــــــــران




میم مثله...

اول نوشت:

اسپیکرها روشن...............

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.


.

.

.

.


میم...مثله...معصومیت از دست رقته....



عقب افتاده...

امروز 19 بهمن ماه سال 90 هست. یعنی یک چیزی حدودا (شاید هم دقیقا) 40 روز تا پایان سال مانده...امسال برایم خیلی طولانی بود و زمستانش طولانی تر. یک جورایی گمان میکنم سن و سالم در این 28 سال گیر کرده و قرار نیست 29 ساله شوم. یعنی حساب که میکنم میبینم من الان خیلی وقت است که هر وقت کسی سن و سالم را میپرسد میگویم 28 سالم هست. تو گویی که ثانیه ها و دقایق این روزهای من بسط نشسته اند و خیال طی شدن ندارند. البته ناشکری نمی کنم. همه چیز خوب است و به خوشی میگذرد...به لطف خانواده و دوستان و آشنایان. 

اما خب آدمیزاد نیاز دارد هراز گاهی حال و روزش را مرور کند و نق بزند با خودش و دوستانش...البته نق زدن نباید دائمی باشد و از نوع وبلاگی...حتما میدانید نق زدن وبلاگی چیست...بعضی ها بیرون از فضای مجازی کاملا عادی اند و طبیعی اما به اینجا که میرسند، نق زدن و غر زدن و غمنامه و شکواییه از آدم و عالم نوشتنشان میگیرد و یک حس ناامیدی و پایان جهان را به ملت القا میکنند که نگو و نپرس.

خداییش فکر نکنم من از آن دسته اش باشم چون اینجا همه جور نوشته ای می شود یافت. اما این روزها بهانه گیر شده ام. غر زدن و نق زدن خونم بالا رفته...شاید بخاطر بی برنامه گی های خودم باشد و شاید هم بخاطر ذات این روزهای زمستانیه سال است . البته به عقیده من زمستان همه اش شب است. چون تا آدم به خودش می جنبد میبیند که آفتاب غروب کرده.

.

بعد از دو روز ماموریت کاری، کلی تصمیم داشتم و برنامه ریخته بودم برای آخر هفته که به کارها و امورات عقب افتاده ( نه عقب افتاده گی ذهنی) ام برسم. اما فکر که میکنم میبینم از سر شب تا الان هیچ کار مفیدی انجام نداده ام و فقط تنها کار مفیدم این بوده که عصر 2 ساعتی بخوابم. آن هم من که شبش هم درست و حسابی نمی خوابم و برای خودم هم این یک خبر عجیب و نگران کننده است که چطور شده من توانسته ام قبل از شام 2 ساعت بخوابم.

کار کتاب و مقالاتم را گذاشتم جلویم تا بلکه انجامشان دهم. اما دستم به قلم اصلاح و جراحی و سلاخی نرفت. و بعد رفتم به پشت بام که هوایم عوض شود. هوا حسابی سرد بوود و و صدای زوزه باد لابلای ساختمان ها و ابنیه های نتراشیده (نچندان خوش تراشیده) بگوش می رسید. و بعد آمدم و دوباره دستم به جلو انداختن کارهای عقب افتاده نرفت.

بنظرم مشکل از بی برنامه گی و تنبلی و سستی نیست چون ما برادریمان را قبلا در حل و فصل این امور نشان داده ایم. مشکل از جای دیگری نشات میگیرد. مساله این است که من این روزها با ذات و بنیان خیلی از این مسائل، مشکل پیدا کرده ام و روزی نیست که سوالهای متعددی در مورد خودم مطرح نکنم. این که چرا من کتاب نوشته ام  و چرا مقاله نوشته ام  و چرا اصلا درس خوانده ام و ادامه تحصیل داده ام و اصلن این رشته تحصیلی و این شغل را انتخاب کرده ام و چرا در تهران و ایران زندگی میکنم و چرا من نباید الان یک موسیقیدان یا شاعر یا کارگردان تاتر یا مستند ساز یا یک کشاورز باشم...البته برای تک تک این سوال ها، جواب های منطقی و محکمه پسند دارم که شاید هر آدم عاقلی را قانع کند اما مساله اینجاست که هر کدام از این جواب ها، یک علت و انگیزه را بیان میکند. در حالی که من از این علت ها و انگیزه ها بیزارم. 

من دوست دارم کارهایم بی علت و انگیزه باشد. درس بخوانم که درس خوانده باشم نه اینکه کسی بشوم و دانشم را گسترش دهم. پول در بیاورم که پول درآورده باشم نه اینکه امورات زندگیم را سامان بخشم....کتاب بنویسم که کتاب نوشته باشم نه اینکه کسی بیاید بخواند و بر معلوماتش افزوده شود...اصولا این رابطه علت و معلولی چیز چرتی هست....چون اگر آدم کاری را به علت و با انگیزه ای انجام دهد، هرازگاهی که آن علت و انگیزه جاییش بلنگد و منطقش ضعیف بنماید، آن کاری را که تا دیروز به بهترین شکل انجام می داد دیگر نمیتوانی انجامش دهد..... بهتر است همه چیز معلول باشد که البته این خودش یک تناقض دارد و هر معلول را علتی هست. پس بهتر است این برهان علیت اصلا از قاموس هستی حذف گردد و همه چیز خودبخود باشد و انگیزه و علتی برای انجام کارها نباشد. 

خدا را هم من به همان برهان نظمش قبول میکنم و نیازی به علیت بازی نمیبینم.

گمان می کنم با این طرز تفکر خیلی بهتر و راحت تر می توان در این جهان روزگار بسر کرد. چون با این شرایط  انجام امور عقب افتاده ات را می توانی بدون نگرانی از ضعیف شدن منطق و کهنه شدن انگیزشی اش، به سرانجام برسانی.....