از دور به نظر می رسید راجع به موضوعی جر و بحث میکنند و یک چیزی که داخل مُشَما بوود میان آنها رد و بدل میشد. نزدیکتر که شدم دیدم پیرزنِ عینکی با صورتی گرد و چادری کهنه و رنگ و رو رفته به پسرک دوره گرد که داخل سطل آشغال را به امید یافتن موادی قابل بازیافت جستجو میکرد، میگفت: "پسرم بیا این مرغو همین الان کشتیم ببر خونه واسه زن و بچه ات، ببین بدنش هنوز داغه، نذاری خراب بشه ها، گناه داره، بردی خونه سریع پرو مو کن بذار یخچال مادر" و پسرک می گفت " چشم مادر چشم حاج خانووم چشم. دست شما درد نکنه" و تا می خواست مرغ قربانی شده را بگیرد باز هم پیرزن توضیحات و تذکراتش ادامه میافت و انگار دلش نمی آمد مرغ را بدهد و مرغ فلک زده این وسط بین دو دست،حیران بوود ... به فاصله چند متر جلوتر پیر مردی با موهای سفید و لباسی بشدت معمولی لای در ِ پیکان ایستاده و منتظر حاج خانووم بوود و یک لحظه نگاهش را از مرغ بر نمیداشت تا این فرضیه را در من تقویت کند که این زن و شوهر سالخورده ظاهرن خودشان بیشتر به آن مرغ احتیاج داشتند و برایشان باورکردنی نبوود که دارند از سر ِ عمل به عرف، چراغی را به مسجد میبخشند که ضرورت و وجوبِ آن در خانه، محرز بوود...
قدمهایم را تند و تندتر کردم و از کنارشان رد شدم و گذشتم.
اما داستان ِزندگی ِاین آدم ها همچنان ادامه دارد....
خیلی خیلی ممنون و مرسی که آهنگ ها رو سریع ارسال کردین. همه آهنگ ها از نظر من زیبا بودن و بعضن با حال و هوای دوستان خیلی تناسب داشتن. از بین این موزیک ها، یکیشون بین دوتا از بچه ها مشترکه و بقیه منحصر به فرده.
وقتتون رو بیشتر نمیگیرم موسیقی ها رو میتونید توو ادامه مطلب بشنوید و حدس بزنید کی به کیه...