چهار سال پیش زمانی که رفتم سره کار، همون روز اول با بچه هایی آشنا شدم که رفاقتمون و همکاریمون تا امروز ادامه داره. این بین یکی از بچه ها که علیرضا نام داشت، به لحاظ سنی تقریبن همسن خودم بوود. به همین خاطر خیلی با هم اُخت بوودیم. علیرضا بچه ی کاشان بوود که اومده بوود تهران کار می کرد و با یه دختره مشهدی نامزد کرده بوود. شخصیتش فوق العاده عجیب و دوست داشتنی بوود و خب مطابق معمول ِ تمام شخصیت هایی که خدا توو مسیر زندگی جلوی روم قرار داده، به شدت خاص بوود. از نحوه ی حرف زدن با ایما و اشاره، تا سکوت های بسیار طولانی و عطسه های به شدت بلند و مدله ازدواج منحصر به فرد و مهریه خانوومش، همه و همه با تمام افراد جامعه فرق داشت. ما دو سال تمام پشت یک میز و تقریبن در فاصله ی یک متری هم می نشستیم و من مدام سر به سرش می گذاشتم و می گفتیم و می خندیدیم. به لحاظ کاری هم کاملن مکمل هم بوودیم. در حقیقت فقط من و علیرضا در بین تمام افراد اداره، کارهای شبیه سازی بلد بودیم و با هم تقریبن تمام پروژه های مهم این مملکت رو کاور می کردیم. علیرضا به شدت مذهبی بوود. نمازهاش پنج وعده ای بوود. مدام از این کتاب های حوزوی می خوند چون باجناقش که در حقیقت دوست صمیمیش و معرف ِ خانومش بوود، طلبه ی جوانی بوود در قم. البته مدل های علیرضا از این حزب الهی ها نبود اما کلن خیلی معتقد بود. فک کنم دو سال پیش یه روزی از روزهای خرداد، تغیر و تحولات مهمی در اداره ی ما صورت گرفت و من به همراه دویست و خورده ای نفر از همکارانم یکهو از یک سازمان به یک سازمان دیگه منتقل شدیم. در حقیقت ما با همون کارها و پروژه های جاری، رفتیم زیر نظر یک سازمان دیگه. توو این تغییر و تحولات، سازمان اولیه، از بین این دویست و خورده ای آدم، می خواست 5 نفر رو حفظ بکنه که یکیشون من بوودم. اما روسا موافقت نکردن و به بهانه ی اینکه ما نیروی فوق لیسانس رو نمیدیم، ما رو ول نکردن و بجاش علیرضا رو که لیسانس بوود فرستادن. علیرضا رفت به یه قسمت از اوون اداره ی اولیه و خب چون خیلی به هم از لحاظ مسافتی نزدیک بودیم (مثلن صد متر) و از طرفی با هم تعاملات گسترده ی کاری و بین ِ سازمانی داشتیم، هر روز یا میومد سر میزد به ما و یا جلسات کاریه فی مابین داشتیم. علیرصا به اداره تعهد پنج ساله برای کار کردن داشت. به محض اینکه تعهدش تموم شد، ساز جدایی سر داد. خیلی بهش اصرار کردن بمونه اما قبول نکرد و گفت که می خواد بره قم پیش باجناقش. میگفت فعلن می خواد با تدریس و اینا امرار معاش کنه تا سر فرصت یه کار مناسب پیدا بشه. پیشنهاد های وسوسه کننده ی اداره مثله دادن خانه ی سازمانی و یا وام و فلان و بیسار هم فایده ای نداشت. تصمیمش برای رفتن قطعی بوود. از طرفی اونجایی که کار می کرد به شدت بهش وابسته بوودن و به همین خاطر ازش خواستن که یه نفر رو حداقل جای خودش معرفی کنه.
علیرضا یه روز با یه تعداد فرم اومد پیش من و گفت که می خواد بره و لازمه توو محل کارش یکی امورات رو پیش ببره. به من پیشنهاد داد تا به عنوان مشاور ساعتی، با سازمان مطبوعش همکاری کنم. سازمان ما و سازمان اونا هر دو وابسته به یک وزارتخونه هست و من تصورم این بوود که منی که توو یه سازمان از وزارت خونه استخدام و حقوق بگیر هستم، دیگه نمیشه با یه سازمان دیگه ای از همین وزارت خونه به صورت ساعتی کار کنم و یه حقوقم از اینور بگیرم. اما علیرضا توضیح داد که بخاطر حساسیت بالای کار، مجوز های لازم توو این زمینه اخذ شده و این شد که من از پارسال تا همین الان، علاوه بر کار اولم، بصورت پاره وقت و به عنوان مهندس مشاور توو سازمان دوم مشغول به فعالیت هستم.
علیرضا تقریبن یک ماهی بصورت گاه و بیگاه میومد تا منو با همه ی امور آشنا کنه و از اونطرف هم کارای تصویه اش رو تموم کنه. یه روزی شنیدیم که علیرضا رفت قم. رفت یعنی رفت که کلن رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد. از اوون زمان تا به امروز هر چی باهاش تماس میگیریم، هرچی بهش اس ام اس میدیم جوابی نمیاد. نه تنها به من، بلکه به روسا و کسایی که سالها باهاش کار کردن. نه تماسی جواب میده، نه تبریک عید جواب میده. نه هیچی. ما یه سری شک کردیم که ممکنه خطشو عوض کرده باشه اما وقتی با یه خط نا آشنا بهش اس ام اس دادیم، جواب اومد که :"شما؟"... و وقتی خودمونو معرفی کردیم بازم دیگه جوابی نیومد. واقعن تصورش عجیبه. کسی که تا دیروز اینهمه باهم ارتباط داشته باشین، یهو انگار کلن شما رو بی خیال شده و اصلن حتی حاضر نیست اسمتون رو بشنوه.
من قبل از اینم به این مورد بر خورده بودم. و از این قضایا توو بلاگستان هم زیاد پیش میاد که خیلیا یه جوری میرن که دیگه هیچ اسمی ازشون نمونه. نمی دونم چی باید گفت یا چی میشه گفت. فک می کنم بعضیا برای اینکه با تغییر و تحولات خودشون رو وفق بدن نیاز دارن که یهو از همه اونایی که می شناختنشون و به هم وابستگی داشتن، بکنن و برن تا مسیرشون رو پیدا کنن. خوب یا بد رفتار اینجور آدما رو نمی دونم اما همین قدر می تونم بگم که به نظرم باید به نظرشون احترام گذاشت.
پ.ن:
ادامه دارد.
انقده از اینجوری رفتن بدم میاد :|
میدونم ادم یهو از یه ج ا دل میکنه و میزاره میره ، اما این خودخواهی مطلقه که به ادماییکه دلتنگت میشن احازه ندی پیدات کنن، که بتونن حالتو بپرسن
خودخواهی مطلقه ، حالا هر دلیلی که میخواد داشته باشه !
دوستی و دوست داشتن لذت بخشه اما دوست ماندن و بوودن خیلی لذت بخش تر...به نظر من تنها به یاد دوستان بوودن کافی نیست اینکه حداقل هر چند وقت یک بار حس دوستات رو لمس کنی و صداشون رو بشنوی یه صفای دیگه داره.
اگه دوستامون رو واقعن شناخته باشیم و ایمان داشته باشیم بهشون برا پیدا کردن مسیر زندگی نیازمند به وجود دوستان هستیم نه اینکه دل بکنیم و بریم پی زندگی....
من اگه کسی رو دوس داشته باشم عمرن نمیتونم ول کنم برم و سراغی ازش نگیرم... بعدشم از اینجور اخلاق خوشم نمیاد و به نظرم هیچ توجیهی قابل قبول نیست...نه؟
واقعن که
همین که فاطی جونم گفت :-*
چقدر همه ی حرفااش حرف دلم بود... و اینکه چقدر یه روزی واسم زنده شد...
هیچ وقت نتونستم کسی از دوستام و حتی آشناهامو از یاد ببرم یا سراغی ازشون نگیرم(چون تقریبن از همون اول با خودم روراستم که کی بدرد دوستی می خوره و کی نمی خوره،کی اخلاقش با من جوره و یا نیست)...مگر اینکه فرد مقابل ،همچی نیتی داشته باشه که بخواد راهشو بکشه سمت دیگه...که اون وقت همون جمله ای که آخر گفتی منم به نظرشو خواستش احترام میذارم.(البته توو این بین،توو رفتارای گذشته م با فرد دوست،دنبال علت و سبب می گردم،که مثلا ممکنه چی شده باشه یا من چه رفتاری داشته م که حالا رفیقم دیگه نمی خواد ادامه بده، و اگه بتونم اصلاحش می کنم و در جهت رفعش بر می آم...
اما گاهی هم دلیلی که از جانب خودم قابله حل باشه رو پیدا نمی کنم... و این جاست که میگم خب،یه روز دلش می خواسته، امروز دیگه دلش نمی خواد(بنا به هر دلیلی که شاید هیچ وقتم متوجه نشم.)
*این حرفایی که دارم میزنم واسه م یه زانی خیلی سخت بود،خیلی آزارم میداد و به شدت درگیر این بازیای دوستانه و این رفتارا می شدم،اما حالا خیلی تونستم روی کنترل خودم و حق دادن به طرف مقابلم کار کنم،که هنوزم باز جاای کار داره.
سلام دوستان
وای چه کار بدی کرده دوستت حسین! میگم کاش میشد باهاش تماس بگیری. شاااید شماها دچار سوء تفاهم شدین و واقعا داستان اونطوری نباشه! چمیدونم، دل آدم خیلی میشکنه
گاهی این اخلاق خوبه، مثلا یه عزیزی رو از دست بدی و بتونی به راحتی فراموشش کنی. اما گاهی نه خب!
من کلا اینطوری نیستم! خیال همه راحت
اگه دل دوستان برای بلادونا تنگ شده که شاید بیاد خب
دل منم خیلی تنگ شده ...
اما خب دوستاایی که خوبن ،آدم باهاشون زوود ارتباط میگیره،به قولی خاطرشون واسمون عزیزه،رفتنشون،اونم یهوویی،میتونه خیلی سخت تر و ناراحت کننده باشه،و اون وابستگیه ،شاید حتی به دلخوری هم برسه...
نمی دونم،تقریبا این رفتارا رو کم و بیش دیدیم و حرفی که می مونه اینه که،شاید طرفمون با گذشته مشکل داره،و نه صرفا دوستان و رفقای گذشته،و ظهور دوباره ی آدمای سابق،گذشته رو توو ذهنش زنده میکنه و این باعث دوری میشه...
البته همیشه صادق نیست...
امیدوارم هیچ کس یهویی و بی مقدمه و بی دلیل هیچ دوست و جمع دوستانه ای رو ترک نکنه.
رفتن آدمها چه قدر سخت است .. تا آخرین لحظه هم باور نمیکنی که داری از دستشان میدهی !
کفشهای آبنباتی
ژوان هریس