سال ٨٤ اخرین کلاس دانشگاه رو خوب یادم هست. درست زمان فارغ التحصیلی، یه نگاهی به صندلی های تک نفره و وایت برد انداختم که سالهای سال باهاش اخت داشتم، یعنی از ٧ سالگی تا ٢٢ سالگی به محیط اموزش و کلاس درس تعلق داشتم و دل کندن ازش تو اوون اخرین روزهای شهریور که ٢٢ ساله بودم سخت بود و همراه با دلتنگی های غریب. با اینکه اهل رمانتیک بازی نبودم اما یهو جدا شدن از درس و وارد شدن به محیط جامعه در اوج جوانی و خامی با اوون احوالات اولین روزهای پاییزی ادغام میشد و دلتنگم می کرد.
البته این احساسات فقط چند ماه طول کشید و بلافاصله وارد مقطع فوق لیسانس شدم. حالا ابدیده تر شده بودم و با تجربه تر و دیگه لحظه شماری می کردم واسه فارغ التحصیلی و ورود به بازار کار، لذا بعد از فراغت از درس نه تنها غمگین نبودم، بلکه هیجان داشتم از اینکه بلاخره از داشته های علمیم می تونم درامد کسب کنم.
و به سرعت ٩ سال از اون تاریخ گذشت و من الان ٣٥ سالگی رو به نیمه رسوندم، موهام جوگندمی شده، وزنم زیاتر شده، و خیلی پخته تر شدم،سرد و گرم روزگار رو چشیدم، خیلی چیزا رو از دست دادم و چیزای جدید بدست اوردم، از جمله خانواده و پسر کوچولوم که همه دنیامه و حالا باید برای اون برنامه ریزی کنم.
حالا سال ٩٦ پاییز دوباره برای من حال و هوای جشن شکوفه ها رو داره، ادامه تحصیل بعد از گذشت چیزی حدود یک دهه...
حسین دکتری قبول شدی به سلامتی؟

جوون تری هام کجایی که یادت بخیر
من سال 84 تازه وارد دانشگاه شدم و در همون روزهای پاییزی که تو غمگین بودی از اتمامش، منم غمگین بودم از شروعش! چون از خونه جدا شدم و باید چهار سال میشستم پشت همون صندلی های تک نفره و درس میخوندم
ولی ارشد که قبول شدم ازین که مجدد اومدم دانشگاه اونم جایی که دوست داشتم، تو پوست خودم نمیگنجیدم. اینقد هیجان داشتم که بعید میدونم ازون به بعد بیش از 5-4 بار دیگه چنان حسی داشته بودم!! آآآخییییییش هعی
اره، یه کلمه هم نخوندم، یعنی وقت نداشتم همش درگیر اداره و کارهای بیرون، خلاصه یهویی شد کلش،
الانم مرددم، اگه خوشم نیاد دو سوت انصراف
اااا چقد خوب. تجربه کمکت کرده
کلا دکتری چیز اعصاب خورد کنیه و نمیشناسم کسی رو که در این راستا مو سفید نکرده باشه یا چشماش ضعیف تر نشده باشه!! ولی کلی از بچه های گروه ما خانوم ها و آقایونی هستن که هم کار میکنن هم بچه دارن تازه راه دور هم زندگی میکنن!! اگه علاقمند بشی که کلی سود کردی واسه کارت اما اگه نشدی نری بهتره چون واقعااا آدمو پیر میکنه و پشیمون
نه منو پیر نمیکنه، درس که فشار نمیاره چون من عادت ندارم درس بخونم همش با همون اموزه های کلاسه، پروژه و تحقیقم که برام عادیه اصلن همه زندگی و کارم همینه ، اما کلن محیط دانشگاه ها رو دوست ندارم ، از این لوس بازی های استاد شاگردی و اینا، یعنی کلن تو اجتماع زیاد بودن زجر اوره، همون دخمه تنهایی خودمو ترجیح می دم
چقدر فاطمه جان کمرنگ شدن تو نوشته ها. همونی که اهنگ برگرد علیزاده رو برات فرستاده بود. مامان بچه ها!
من به جاش دلگیر شدم
تف تو این زندگی