یک عکس و این همه حرف...



مکان: تهران - میدان هاشمی - مسجد حضرت علی اکبر

زمان: سال 1364

نفر اول از سمت راست: حاج آقا رضوی، روحانی انقلابی دیروز و محافظه کار امروز، نماینده دو دوره ی مردم یزد در مجلس شورای اسلامی، اصلاحطلب، در حال حاضر امام جماعت همان مسجد حضرت علی اکبر می باشد. بدش نمی آید دوباره در سی آست به بازی گرفته شود.

نفر بلند قامتِ موجود در عکس: "بابا"، در حال ایراد سخنان آتشین برای نیروهای داوطلب، فرمانده ی اسبق،  معلم سابق، بازنشسته ی فعلی، ایشان هنوز هم با حفظ تمام کله شققی هایش به لحاظ فکری، خیلی با آدم ِ موجود در عکس تفاوت نکرده است.

نفرات سمت چپ: نیروهای داوطلب برای اعزام به جبهه، خیلیهاشان شهید شدند، از سرنوشت بقیه هم اطلاع درستی در دست نیست.

........

شروع جنگ، آدم ها با گرایش ها و سلایق مختلف را به هم نزدیک کرد.

و پایانش، دل ها را از هم دوور ساخت.

دوووووووور...

و بـــــــی نهایت دوووووووووور...

آپدیت به میمنت ِ یک اتفاق

تاریخ : شنبه 4 تیر ماه سال 1390 | 15:51

بسم الله 

منم به نوبه خودم عرض سلام و ارادت دارم به خودمون. واقعا خوشحالم که اینجا راه افتاد آخه نگران بودم زمانیکه دوستان خواب هستند و یا گوش شیطون کر سر کلاس هستند و یا دور از جون اوقات فراغتشون رو سرگرم درس خوندن هستن چطوری بحث های ۱۰۰٪ تخصصی که تقریبا از ماه مهر شروع شده رو ادامه بدیم. آخه می دونی!اینقده ما باسواد و با شعور و باکمالاتیم و اینقده که بلدیم حیفه زمانمون هدر بره اونم تو این دوران گهر بار پست گراجوییتی!والله!  




تاریخ : دوشنبه 31 مرداد ماه سال 1390 | 16:54

وقتی رسیدیم جلوی مجتمع راننده تاکسی گفتن که همینجا پیاده شین با سرویستون برین من نمیام داخل مجتمع که مث شهره! آخه نصفه شبی سرویس کجا بود مجتمع مث شهر کجا بود؟! 




سه شنبه 29 شهریور ماه سال 1390 | 20:25

دو سال پیش که پشت کنکوری بودم و همچون زلیخا در هجر رویت دوباره یوسف که همانا دانشگاه بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و کتابها رو می جویدم بعضی وقتا به این فکر می کردم که ملت چطوری می تونن از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو درس بخونن و خسته نشن؟! برای همین خودمو ملامت می کردم که ای دختره ی فلان فلان شده! تو واسه چی نرفتی اون ۴ سال حداقل یه ترم شو با چند تا خرخون هم اتاق شی که راز این روش درس خوندن رو بفهمی؟ 




چهارشنبه 6 مهر ماه سال 1390 | 21:22 

دوستان املای صحیح بلاخره؛ بالاخره هست. من اینو کلاس دوم دبستان فهمیدم وقتی مجله رشد رو می خوندم. داستان یه آهو بود که طبق معمول همه درام ها و تراژدی های کودکی نسل ما دنبال مامانش می گشت و بالاخره مامانشو پیدا کرد. من همش اونو می خوندم بالا٬ خره و نمی فهمیدم خره کدوم بالاست و چه ربطی به قصه داره



شنبه 21 آبان ماه سال 1390 | 23:42

تازه بعد از دو ماه کارآموزی تو یه آرایشگاه زنونه به این نتیجه رسیدم: کار هر خر نیست خرمن کوفتن! دور از جون شما البته. تو کارهای عملی اغلب با اعتماد به نفس وارد شدم و می دونستم که می تونم ولی این یه قلم منو شرمنده خودم کرد.



سه شنبه 8 آذر ماه سال 1390 | 13:15

امروز سر کلاس  غدد   استاد میگه که وقتیکه گلوکز وارد سلول میشه٬توسط فلان آنزیم فسفریله میشه و گیر میفته و به اصطلاح مقید!! میشه مثل شما دخترا که وقتی ازدواج کردید مقید میشید!!!! بعدشم گفت من همیشه به بچه ها میگم ازدواج مث همین فسفریله شدن هست و آدم مقید میشه! 

شما فسفریله اید یا دفسفریله؟!




چهارشنبه 14 دی ماه سال 1390 | 21:21

خیلی وقته که می خوام بهت بگم 

بیا از گذشته ها دل بکنیم 

دفتر خاطره ها رو پاره کن 

تو بیا و دل به دریا بزنیم...




یکشنبه 16 بهمن ماه سال 1390 | 20:13

اینروزا هر کار باحال  و بی حالی که می خوام انجام بدم موکولش می کنم به بعد از بیستم! گرچه همیشه تو امتحانا به خودمون میگیم بذار این امتحانا تموم بشه بعدش می ترکونیم! و بعدش به کل یادمون میره! حالا جوجه ها رو بعد از بیستم می شماریم.




پنجشنبه 18 اسفند ماه سال 1390 | 14:06 |

بلاخره امروز تمام تست های باحال و بی نظیر این طرح پایلوت تموم شد و می مونه کارهای بیوشیمی که میفته برا بعد عید و از بعد عید هم ایشالله پایان نامه شروع میشه. چقدر دلم تنگ میشه واسه این روزای قشنگی که گذشت٬ واسه اون لحظاتی که کارت ست میشه و از خوشحالی تو هوا کله ملق می زنی. واسه اون روزایی که من و هدی به همراه آقای صادقی عزیز نور مناسب واسه مرکز تحقیقات علوم اعصاب رو تنظیم کردیم. 




چهارشنبه 16 فروردین ماه سال 1391

ساعت ۱۱ شب بود٬ هندزفری تو گوشم بود و داشتم آهنگای شاد گوش میدادم که خدای نکرده ییهو دلم نگیره. .............

دختر صندلی کناریم خواب بود٬ به خودم فرصت دادم فقط چند دقیقه امشب گریه کنم! موزیک خودمو خاموش کردم و اشکا شروع کردن گوله گوله اومدن و پهنای صورتمو پر کردن. دلم تنگ شده بود.




چهارشنبه 20 اردیبهشت ماه سال 1391 | 23:06

پدر گلم و مادر عزیزم طی یک سفر تشریف آوردن اینجا و روح بنده رو شاد کردن! در این سفر خاله و شوهر خاله و دایی و زن دایی اونا رو مشایعت می کنن. دقیقا پارسال همین روزا بود که اونا اومدن پیش من تا من روز مادر رو به مادرم تبریک بگم٬ قدرت خدا امسال واسم کادو هم آوردن! 




دوشنبه 15 خرداد ماه سال 1391 | 22:19

جا داره همینجا تشکر کنم از آقای قاسمی مسئول امور مالی (یه همچین چیزی) که نظارت داشتن بر امر کاشت و آبیاری و از باغبان محترم جناب آقای قویدل که خعلی با سلیقه ن! دیروز صبح که می خواستیم بریم داخل محوطه دانشکده٬ نگهبان کارت خواست ازمون و ما هم شاکی شدیم که یعنی چی دیرمون شد و بعدش به محض اینکه از میدان دید اونا دور شدیم افتادیم به جون درختا. 




پنجشنبه 8 تیر ماه سال 1391 | 23:05

اینروزا چینی دلم خیلی تراش خورده...

نازک شده... 

زود ترک بر می داره...




دوشنبه 23 مرداد ماه سال 1391 | 17:35

بعضیا میگن تشخیص خیر و شر همچینم کار سختی نیست٬ واسه بعضیام مرزبندی بین خیر و شر خیلی سخت میشه٬ ولی بعضی وقت ها شاید نباید خیلی به این جریان جو بدیم و منتظر بمونیم یعنی صبر کنیم تا آروم آروم این راه پر تلاطم طی بشه یعنی کمتر دست و پا بزنیم و یه ذره خونسرد باشیم همون که میگن بی خیاااااال! شایدم بر عکس!! 




جمعه 3 شهریور ماه سال 1391

اون گردوهایی که دوشنبه از جاغرق خریده بودم٬ امشب دارم با دمم می شکنم:))) فردا دارم میرم خونه! حالا خوشحالی خودم یه طرف خوشحالی خانواده یه طرف٬ موندم خوشحالی رفقا رو کدوم طرف بزارم! هر کی منو دید گفت داری میری خونه؟؟؟؟؟ و کم از اشک شوقش نمونده بود٬ اینقدی که اینا خوشحالن من به خودم و احساساتم شک کردم٬ خدایا شکرت که جور شد من دارم میرم حداقل این بروبچ یه نفس راحت می کشن:))))) 

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با اینکه فک کنم چن روزی مونده
اما خواستم امسال من اولین نفر باشم
لذا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بلادونا تولدت پیشاپیش مبارک
با آرزوی بهترین ها



هُو شافی

خدایا

من خودم از همه بهتر میدونم چقد آدم مزخرفی هستم...اصلن رووم نمیشه ازت چیزی بخوام...ولی خب چیکار میشه کرد. تقصیر ِ خودته که یه نوری توو تاریکیه این شبا گذاشتی که یه آدمه روسیاهی مثه منم جسارت به خرج میده و خواسته هاشو بیان میکنه...

خدا ... وقتی پای تو وسط میاد خیلی خواسته ها مطرح میشه. ازدواج و اشتغال و خوشبختیه جوونا، عاقبت به خیریه پدر مادرا، بر طرف شدنه مشکلات اقتصادی و خیلی چیزای دیگه.

اما راستشو بخوای من توو نخ ِ اوون "لباس عافیتت" هستم که همه جا حرفش هست. نمیدونم این لباس دخترونه هست، پسرونه هست، بچه گونه هست...اما هرچی که باشه، مطمئنم اونقدی هست که به تن ِِ این بچه های سرطانی بره.

خدا به حق ِ اوون بنده های خووبت امشب همشونو شفا بده...یا اگه خووب شدنی نیستن، اگه قراره ببریشون پیشه خودت، پس به داد ِ دل پدر مادراشون برس...

اصلن خودت هر جوور صلاح میدونی توو این شبا یه کاری براشون بکن...


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

1)



2)



3)



4)



5)



6)



7)



8)



9)



10)