معصومه را اگر میدیدی اصلا گمان نمی بردی که سن و سالش بیش از بیست و خورده ای باشد. بلندی قامت و تناسب اندام و سبزه رویی که زینت دختران هست را معصومه یکجا داشت. معصومه جایی را برای دیگران تنگ نکرده بوود، جایگاهی را اشغال نکرده بوود، آبی را نیالوده بوود، پرنده ای را اسیر نکرده بوود. معصومه از دنیا فقط یک آغوش باز میخواست، یک امید میخواست، برای زندگی یک بهانه میخواست، یک صدای مردانه می خواست، یک عشق میخواست.
و افسوس که همه اینها به نامردی از او دریغ شد و لابد قبل از اینکه آن همه زیباییش را به یک پیکر بی جان با چشمهای ورم کرده زیر ملافه سفید، مبدل کند، با خود به عقوبت عملش هم فکر کرده بوود.
باید جای معصومه باشی تا با آغوش باز، مرگ و دوزخ را در برگیری که دیگر چشمت به چشمِ جهنم دنیوی نیافتد...دنیایی که آغوشش را هیچگاه برای معصومه باز نکرد...
پشت اولین میز از آخرین اتاق واقع بر طبقه دوم ساختمانی که حدود 50 سال پیش، آلمانها بنا کرده اند، جاییست که این روزها من تمام روزم را مینشینم و با اسکرول، صفحات وورد و پی دی اِف را بالا پایین کرده و یا رووی نقشه های سالید وورک و کَتیا، زووم این و زووم اوت میکنم. گاهی با مگس کُش، به جان مگس هایی میافتم که این ایام از سال زمان جفت گیریشان است و از همین روی، همین جور بی پروا پرده دری می کنند و روی هم میپرند و ترتیب هم را میدهند. روزمرگیهای من همین هاست. بعضن همکاران میآیند و سر صحبت را باز میکنند. حرفهایشان اصلا برایم مهم نیست و معمولا فقط سر تکان میدهم بدون اینکه بشنوم و یا اهمیتی برایم داشته باشند. روزهایم پر از تکرار مکررات است. البته تکرار همیشه هم بد نیست. چیزهای خوب اگر تکرار شود خوب است. اما مشکل من این است که نمیدانم چه چیزی واقعا خوب است که بخواهم شرایط را برای تکرارش فراهم کنم.
اصولا روز آدم که همه اش اینگونه باشد، از شبش هم نمیشود توقع زیادی داشت. مواقعی پشت کامپیوتر نشسته ام که خواهرم ناگهان وارد اتاق میشود و شروع میکند به حرف زدن که میدانستی سحر ولدبیگی و نیما فلاح با هم ازدواج کرده اند، میدانستی آزیتا حاجیان از ازدواج دومش خیلی راضیست، میدانستی فریبرز عرب نیا از آتنه فقیه نصیری یک دختر و از عسل بدیعی یک پسر دارد؟... اینها را میگوید و همین جور ادامه میدهد و ناگهان میرود و من معمولا نمیرسم که جوابی بدهم. اما همین حرفها من را به این فکر می اندازد که مدتهاست اصلا فیلم ندیده ام. یعنی فکرش را که میکنم میبینم فیلم ها اصلا جذابیت گذشته را برای من ندارند. فیلم های زیادی بدستم رسیده که حوصله دیدنشان را نداشته ام. همین الان قفسه کتابخانه ام مملو است از سی دی ها و کتب مختلفی که همین جور آکبند مانده. اما آرزوی من این نیست که فراغتی برایم رخ دهد که بنشینم و همه شان را ببینم و بخوانم ....نه... من در رویای فراغتی هستم که همه کتاب ها و سی دی هایم را ببرم به یکی از بیابان های اطراف شهر و بعد با یک کبریت، همه شان را به آتش کشیده و از خجالت خودم درآیم.
سرگرمی ها و تفریحات دیگر و تفنن های رایج هم برای من کم و بیش همین وضعیت را دارند. منی که عاشق فوتبال بودم، الانه این عشق را در یکی از گورستانهای متروکه ی در و دهاتهای ناکجاآبادِ ذهنم مدفون کرده ام.
من تحمل دوستی با دختران را ندارم. من این روزها از عشق حرف زدن برایم عذاب آور است. اصلا نمیتوانم به همبستری با کسی فکر کنم که وقتی عاشقش هستم دهانم را سرویس میکند و وقتی دهانش را سرویس میکنم تازه عاشقم میشود. من همین زندگیه الاغیه خودم را که با خر غَلت زدن در نسبی گرایی ام عجین شده، بیشتر دوست دارم. همین زندگیه باری به هر جهتِ چپ اندر قیچی.
قیچی گفتم و یادم به همین دو لبه ی قیچی افتاد که گاهی هوس میکنم درش را تخته کنم تا مجبور نباشم برای دوکلام دری وری و چیز شعری که اینجا مینویسم، به زمین و زمان جواب پس دهم و خلق الله را بابت آش نخورده، توجیه کنم.
این روزها من بشدت از آدمی که بتواند درخت دیانتم را بخشکاند و پایه های ایدئولوژی ام را بلرزاند، استقبال میکنم. قطعا اگر از شر همین اصول و فروع و واجبات و مستحباتش خلاص شوم، هیچ تلاشی در جهت کاشتن نهال جدیدی بر روی خرابات فقهی و فلسفی اش نخواهم کرد.
من به مرحله ای از زندگی رسیده ام که هیچ چیز را نمیتوانم مطلق قبول کنم. من در رابطه خودم با خودم، رابطه خودم با محیط پیرامونی، رابطه اجزاء محیط با هم، رابطه گ.وز با شقیقه، رابطه ی سَر ِ سیر با کونه پیاز، و خیلی از روابط دیگر شک کرده ام و هیچ علاقه ای به یقین پیدا کردن ندارم. شکیات من اکنون دست کمی از شکیات زنون و امام محمد غزالی در باب فلسفه ی حرکت، ندارد. برای من، تقدم و تاخر و حدوث و قدوم و فیزیک و متافیزیک و جبر و اختیار، به اندازه ی پشم هم ارزشی ندارد. اصلا در فلسفه زندگی من، جای اوبجه و سوبجه، به طرز عجیبی با هم عوض شده است. من بشدت دچار ظن و تردید شده ام و لابد دیگران هم حق دارند به من مظنون باشند.
اما اگر شما هم بدیده یکی از مظنون همیشگی به من نگاه میکنید، علیرغم تمام شکیاتم، حداقل میتوانم در این یک مورد به یقین بگویم که خاطرتان جمع باشد و خیالتان راحت.
من کایزرشوزه نیستم.........................