هوای دلم هنوز همان هوای پاییز است...

بهار آمده هوا دوباره دل انگیز است

زمستانش به سر رفت و کنون موسم رستاخیز است

صدای زوزه باد ِ بهاری چه شور انگیز است

ترنم باران دل انگیز است

هوای دلم اما هنوز همان هوای پاییز است


**********************************


زکوی یار خبر نیامده چشمان من هنوز تیز است

ره رسیدنم به او پر از کلوخ و سنگ ریز است

دو دست من به پستان دخترک، آویز است

به خط سینه اش گُل آویز است

هوای دلم اما هنوز همان هوای پاییز است


**********************************


جوانی را قدم زدیم و میان سالگی در پیش است
اگر چه نان و رزقمان بسته به چند من ریش است
بدون پشم و ریش هم اما چشممان درویش است
تلاطم و خروش درونم همچو آب در کاریز است

هوای دلم اما هنوز همان هوای پاییز است


**********************************


نزاع مقنن و مجری را برنده محمود است
به دیده ی مردمان از این جدال ها دود است
فروگذاشته آرشه از حنجره و ساز غالب همان عود است
نصیب ما ز جام و باده و عافیت، دو پیک پرهیز است

 دلم اما هنوز هوایش همان هوای پاییز است


**********************************


تمام وجودم از برای تو مجنون است
فراغ لیلی ِ وجودت، دلیل این سینه ی پر خون است
که دیده ز جوشش خون، همیشه جیحون است
قرار خون بازی ِ من و تو، سال تحویل در ونیز است
اما

هوای دلم هنوز همان هوای پاییز است


**********************************


صراط عبور مابین خیر و شر چه باریک است
چه خوش خیر موطنی ساختم و اینک جلای وطن نزدیک است
قطار عمر میگذرد و صدای سوت آن یکریز است
اگر چه هوای بهار، دل انگیز است 
اما

هوای دلم هنوز همان هوای پاییز است

خزان زده
برگ ریز 
هنوز ز غصه لبریز است...



حسین.ک

90/12/26







آخر خط....

وختی در دوئل با سرنوشت و تقدیر، تمام تمرکز و فکرت را میگذاری، تمام داشته هایت را بکار میگیری و از همه اندوخته هایت مایه می گذاری، تا تو زودتر ماشه هفت تیر را بچکانی و آخر داستان را با دستان خودت بنا کنی و به قلم خودت مرقوم نمایی،.... درست همان لحظه که قدم دهم را برداشته ای و می خواهی برگردی و ماشه را بچکانی، همان لحظه است که می فهمی این هفت تیر لعنتی خالی از هر گونه تیر و تدبیری است .... و هیچ توفیری ندارد که آدم فروش های تگزاسی، تیرهایت را خالی کرده اند یا از روز نخست تیری درکار نبوده است....مهم این است که تو فقط کسری از ثانیه با مرگ فاصله داری..... مهم این است که در همان آنه کوتاه، همه چیزت را از مقابل چشم می گذرانی و افسوس می خوری از این همه سال که بر طبل اختیار کوبیدی و به عبث گمان کردی که آن لحظه ی موعودت را خود رقم میزنی...... در آن لحظه حتی ارزش آن تیر ناقابلی که قرار است حرامت شود را هم نداری ..... تو میمیری.... اما اسبت و لباست و کلاه حصیریت و حتی سیگار برگت هنوز هستند.... و خورشید هم هنوز طلوع می کند...... 

هشیاری بیار... اینجا کســـی هشیار نیست....

سر شب که بد عادت، پیک عرق سگی رو سنگین بری بالا.... با کله ای عین دیگ آب جوش و یکی در میون دود کردن سیگار و آروغ هفت ریشتری... تا خود خروس خون تلوتلو می خوری دنبال راه خونه و تازه دوزاریه کجت صاف میشه و جا میافته... افسارت رو میدی دست زمونه و یادت به قطار افسار گسیخته آندره کونچولوفسکی میافته که چطور زنجیر پاره کرده بود و یه عشق کشککی جم و جورش کرد که همش چرت و حرف مفت و چیز شعره...چون هیشکی نتونسته جولو قضادرش رو بگیره و خودشم اسم درموندگیشو گذاشته حکمت...حکمت میگی و یاد خود الاغ و نکبتت میافتی و کارهای نکرده و تل انبار شده و شیره هایی که مالیدی سر خودت... نکبت میگی و عفت خانومه میدون خراسون میاد جلو چشت که اسمش و کارش محال الجمعه... محال همون اصله حاله که با صدای مکس ولووم ضبط پشت چراغ قرمز، پوزخند میزنی به دختر فال فروش با دست های منجمد و ترک خورده... ترک میگی و یادت به ترکیدن میافته که اگه ناخوداگاه باشه، میشی لق لقه ی دهن آقای مافنگیتون خانوم و سگ سوته های ولگرد و پاچه گیرش 

و اگر نه، میشی فدای اسب حضرت عباس..........