می گفت دکتر فلانی که از بزرگترین متخصصان سرطان در امریکاست، در یک همایشی گفته: "مهمترین عامل ابتلا به سرطان، تنش های عصبیست". وقتی آدم استرس دارد، وقتی فکرش خراب است و از درون درگیر هزار مشکل و معضل روحی و جسمی و مادی و غیر مادیست، ناگهان ممکن است یکی از سلول های بدن تققی بزند و از فرم خارج شود. مثل چی؟... مثل اینکه الکتریسیته ی ساکن بدن در اثر برخورد دست با یک جسم فلزی بصورت یک جرقه ی کوچولو نمایان می شود. حالا این جرقه ی کوچولو در سلول های بدن (جرقه ی کوچولو اسمی من درآوردیست از جانب خودم) منجر به تشکیل رادیکال ازاد شده که انتقال آن از طریق خون موجب انجام واکنش شیمیایی و لاجرم تکثیر این فرم نادخ سلولی می شود.
می گفت به همین علت است که در امریکا متخصصان برای جلوگیری از بحث انتقال رادیکال های آزاد، تحقیقات خود را بر روی داروهای موضعی و موثر بر خون متمرکز کرده اند. اما از آنجا که پیشگیری همیشه بهتر از درمان است، آن طرفی ها انواع اقسام برنامه هایی که از نظر ما جفنگ و بی مزه است را بصورت عمومی برای ملتشان تجویز می کنند فقط به یک دلیل..."تخلیه روانی"... لذا مسابقات جهانی پرتاب کیبورد کامپیوتر و سه گانه ی حمل ِ همسر و جشن پرتاب گوجه فرنگی، بیش از آنکه دلیلی بر حماقت انها باشد، بیانگر این است که ما هنوز چقدر عقبیم... عقب اندر عقب.
جام جهانی فوتبال، لیگ جهانی والیبال، احتمال توافق با 5+1 در هفته آتی، کشتار شیعیان عراق بدست داعش و ...
از میان همه ی این اخبار، اما یک خبر کوتاه و تاثیر گذار حسابی دهان به دهان چرخید.
"شهلا توکلی همسرمرحوم تختی در گذشت"
47 سال پیش از این، مردی چهره در نقاب خاک نهاد که محبوبترین قهرمان و مردمی ترین پهلوان تمام تاریخ این سرزمین بوود و نسل به نسل و سینه به سینه قصه مردانگی هایش به ما رسید. قصه ی مرگ پهلوان اما خیلی پر رمز و راز بوود. سناریوی کشته شدن تختی توسط عوامل ساواک هیچگاه اثبات نشد و حتی در هیچ یک از اسناد کشف شده بعد سقوط پهلوی، خبری از دسیسه برای کشتن تختی نبود. داستان حسادت برادر شاه هم به همین اندازه ای که گفته شد بی پایه و اساس می نماید و شاید همه ی اینها ساخته و پرداخته مارکسیست ها و اسلام گرا ها بوود که برای مقابله با رژیم، نیاز به اسطوره سازی داشتند و مسئولیت مرگش را متوجه پهلوی می دانستند اما اسطوره یک مشکل بزرگ داشت که قابل کتمان نبود و نیست. مشکل خانوادگی شدید تختی با همسرش نهایتن به جدایی این دو انجامید و از آن پس باران اتهامات به سمت شهلا توکی سرازیر شد که خیانت وی به تختی، موجب خودکشی اسطوره شد. تختی قبل از مرگ حضانت تنها فرزند خود را به دوستش سپرد نه همسرش. شهلا هم در تمام این مدت چیزی نگفت و شد بانوی سکوت ایران. حال بعد از 47 سال، جعبه سیاه مرگ تختی از دنیا رفت تا ماجرای مرگ اسطوره، باز هم پیچیده و پیچیده تر شود...
چهل روز از رفتن بابا گذشت. رفتنی که هنوز زبونم بر نمی گرده ازش حرف بزنم. خدا خودش می دونه که توو این مدت چی به ما گذشت و چقدرضربه سنگینی خوردیم. من که تا دو ماه پیش دنبال درمانش بودم، الان هر روز و هر لحظه با دیدن نشانه هاش حالم دگرگون میشه. هضم این درد خیلی سخت و بلکه غیر ممکنه. گویی یک جای خالی برای همیشه تووو زندگی ادم بوجود میاد مخصوصن اگه اون جای خالی مربوط به پدری باشه که به عنوان تنها تکیه گاهت محسوب بشه.
توو این شرایط، احمقانه ترین کار اینه که از دیگران توقع همدردی داشته باشید. نه... اونی که برای ما عزیز بوود و همه چیزش رو به پامون ریخت، برای دیگران یه ادم عادیه مثه بقیه که یه روزی به دنیا می آد و یه روزی هم از این دنیا میره. نمیشه از مردم توقع بیجا داشت اما تفکر اونا چیزی از تعلق خاطر ما نسبت به پدرمون کم نمی کنه. هنوز من بعد از چهل روز گاهی شده که از خودم سوال می پرسم یعنی واقعن بابا مُرد؟!یعنی دیگه مردی توو زندگیم ندارم؟! یعنی کسی نیست که وقتی بیام خونه با صدای مردونش باهام حرف بزنه؟!
هر شب با همین افکار به خواب میرم و هرشب به نوعی خواب بابام رو میبینم. یه شب میبینم داریم با هم فوتبال میبینیم. یه شب میبینم بهم پول میده. یه شب توو خواب بهم میگه من نمردم و اشتباهی شده. یه شب مزارش زیارتگاه میشه و مردم حاجت میگیرن. و من هر شب با همین افکار و یاد ها و خواب ها آروم میگیرم و میمیرم...