اولین پست بهاری (روزنوشت)

یکی از بهترین لحظات برای من، نشستن پشت کامپیوتر و تایپ کردن یک نوشته و به اشتراک گذاشتن اوون در فضای وبلاگی هست. هجوم بی رحمانه ی رسانه های مجازی جدید و جذاب هم نتونسته از حس و حال علاقه من به وبلاگ نویسی کم کنه و همین که من در هیچ رسانه ای به جز همین وبلاگ، نمی نویسم و حضور ندارم، می تونه خودش گواه محکمی بر ادعام باشه. هنوز هم برای من، صدای تایپ کردن با کیبورد به مراتب جذاب تر از کار با گوشی های لمسی هست (که من ندارمشون البته).
....
بگذریم.
سال 93 گرفتاری های کاری و روحیم به قدری زیاد بوود که کمتر فرصت حضور در این فضا رو پیدا کردم اما امسال رو می خوام بیشتر از سال گذشته بنویسم. 
و چه خووب که اولین پست وبلاگی در سال جدید مقارن شد با روز مادر. 
لذا تبریک عرض میکنم به همه ی خانووم ها و مادر های عزیز.


لایف ایز نات گوووود (روزنوشت)


دیروز بعد از مدت ها بلاخره وقت کردم و با فاطمه رفتم برای خرید تلویزیون. با هزار زور و فشار. هرچیز که خردیش به عهده ی من باشد یک جوری گندش را در می آرم بس که بی حوصله و اعصاب هستم در امر خرید و از این مغازه به آن مغازه رفتن. بالای جمهوری خیابان نمی دانم چی چی ماشین را پارک کردیم و از کوچه ی رم بغل سفارت ایتالیا پیاده رفتیم سمت خیابان جمهوری که همانجا یکی از رفقای قدیمم را که در علاء الدین مبایل فروشی دارد دیدیم. سلام و علیک و ماچ و بوسه، اینجا چیکار میکنید و از این حرفا، گفتیم اومدیم برا خرید تلویزیون. رفقیمون ما رو حواله کرد به یکی از نمایندگی های ال جی همون خیابان جمهوری که پسر خالش فروشنده ی اونجاست و میتونه ما رو کمک کنه. کوورم که از خدا چی می خواد یه ام پی تری پلیر. سریع رفتیم از میان انبوه مغازه ها و پاساژ های مسحور کننده و موج موج جمعیت، رسیدیم به نمایندگی ال جی و ظرف 20 دقیقه کار خرید تلویزیون یکسره شد بدون اینکه حتی یک مغازه ی دیگر را هم ببینیم.

لباس ها متحدالشکل، برخورد فروشنده بیست، تریپ پرسنل یک، ادیبات و مشتری مداری خدا، خدمات پس از فروش پیغمبر... از صبح تا حالا چند بار تماس گرفتند. تلویزیون را امروز خودشان آوردند و در منزل تحویل دادند. قرار شد فردا نفر بفرستند رایگان نصبش کنند. دوباره دوباره تماس گرفتند تا از رفتار و ظاهر و برخورد پرسنل گرفته تا سالم بودن تلویزیون تحویلی اطمینان حاصل کنند. خلاصه که از دیروز تا حالا یک جورایی ما مدیون این ال جی شدیم. اصلن یه وضع نافرمی. والا ما اینقدر راضی به زحمت نبودیم. اگر اجازه می دادند و دهاتی بازی نبود، خودم از داخل همون نمایندگی تلویزیون را می بستم داخل چادرشب و میذاشتم عقب ماشین. خودمم نصبش می کردم. یک زمانی تلویزیون همه ی فامیل را من نصب و تنظیم می کردم. دبیرستانی بودم و کمی زبان می دانستم. فیش ها و خروجی ها را می شناختم. جهت کلی آنتن ها را می دانستم. منو ها را سر در می آوردم. شام می رفتیم خونه ی عمو، دایی، مامان بزرگ و غیره. و من دست به کار می شدم. تلویزیون رنگی های 21 اینچی که تازه به بازار آمده بودند را دو سووت ردیف می کردم. 

الان زمانه عوض شده. همه چیز آپش دار شده، باید متخصصش باشی. مسئولیت همه مشخص است. یکی می فروشد. یکی فاکتور می کند. یکی تحویل می دهد و یکی نصب می کند. همه چیز از قبل برنامه ریزی شده است. خانوومی که زنگ زده بوود، انگار حرفاش را از روی کتاب می خواند. پسرک جوانی هم که برای تحویل تلویزیون آمده بوود،  جرات نکرد حتی انعام بخواهد. وقتی داشت می رفت، یک شکلات تعارفش کردم. برداشت البته با کمی تردید. تشکر کرد و خداحافظی و کلی معذرت بخاطر تاخیرش. که مبادا زیرآبش بخورد. من دلم همان تلویزیون 21 اینچ پارس را می خواهد که بابا خریده بود. از آپشن و هوشمند و تاچ خوشم نمی آید.از خدمات پس از فروش و مشتری مداری بیزارم. از اسیر شدن ادم ها توسط کمپانی های بزرگ خوشم نمی اید. قدیم اینطوری نبود...

زینب جان(روزنوشت)

همکارم، خانوومش قزوین معلمه و تعهد به خدمت در اونجا داره، لذا خودش اینجا مجردی زندگی میکنه و فقط آخر هفته هاست که میتونه بره پیش زن و بچش. یه دختر چهار ساله داره به نام زینب. آخ که من عاااااااشق حرف زدن های تلفنی این پدر و دختر هستم.

سلام زینب جان. خوبی بابا؟ جانم بابا. چی کار کردی؟ نقاشی کشیدی بابا؟ جایزه بردی بابا؟   

اقا من دلم همین الان یهویی فل فور یه دختر کاکل زری می خواد مسئولین رسیدگی نمی کنن چرا؟