خط و نشان (روزنوشت)

یکی از مشغولیات روتین من پیرامون این شبکه های اشتماعی، جستجوی نام افرادیست که در یک مخطعی از زمان با آنها دم خور بوده ام. هم کلاسی، هم دانشگاهی، دوست، هم محلی، فامیل، آشنا، غیره و ذالک...هرچند معمولن در این گونه مواقع، نام ها و آدمهای زیادی به ذهنم نمی رسند که بگردم دمبالشان اما همان معدود نفراتی که در ذهنم فلاشر می زنند و نام و شهرتشان را تایپ می کنم، اگر یافت شوند، برایم جذابیت های زیادی به لحاظ تغییرات ظاهری و همچنین پست ها و عکس های به اشتراک گذاشته شده ایجاد می نمایند.


غرض اینکه عکس بالا مربوط به یکی از همین دوستان بازیافته در محیط مجازیست به نام یحیی که لبنانی الاصل بوود و ما آن ته مهای کلاس ریاضی 2 کنار هم می نشستیم. پویان و مرتضی هم مجاور بودند به ما. یحیی کلن و جزئن توو فاز درس و اینا نبود و با یک قماش همفکر خودش که همه اهل میوزیک و این داستانها بوند، می چرخید و درام می نواخت و کنسرت برگزار می کرد در آمفی تاتر دانشکده. و آخر سر هم هر کدام به یکی از این گروه های زیر زمینی و رو زمینی گراییده شدند. یحیی هم رفت آمریکا و اینجور که از عکس هایش بر می آید آنور آب هم به همین جنگولک بازی ها مشغول است.  
البته ناگفته نماند در صفحه ی شخصی این بنده خدا، حدود یکصد عکس شخصی به اشتراک گذاشته شده بوود با کیفیت تر و گویا تر. اما خب از یک آدم تا بنا گووش شرق زده و صرفن تلویزیون ایران را نگاه کرده ایی مثه من که تمام عمرش از شابدولعظیم آنطرف تر نرفته، نمی توان انتظار داشت آمریکا را با اپل و جنرال موتورز و بوئینگ بشناسد و معرفی کند و لذا برای اثبات صدق گفتارش در مورد اینکه عکس فوق الذکر مربوط به ینگ دنیاست، الزامن باید از آن دAف های خسته ی سمت راستی مدد بگیرد ... بگذریم.
خواستم بگویم بعضی جاها، بعضی مکانها بعضی زمانها، آدمهایی که دنیاهایشان یک دنیا با هم فرق دارد، جمع می شوند دور هم و رابطه برقرار می کنند و وابسته می شوند. و بعد وجه اشتراک که تاریخ انقضایش برسد، سربازی که تمام شود، فارغ التحصیلی که رخ دهد، کرکره ی وبلاگی پایین بیاید، همه می روند سی کار خودشان و گور بابای خاطرات مشترک... و ما همین جور روز به روز از هم فاصله می گیریم و دور میشویم. اما این منش و روش یک روزی آدمی را از درون متلاشی میکند. باور ندارید؟! این خط. این نشان...اینم کلاه زر نشان.

(روزنوشت)

روزها و ایام کلن و ذاتن خیلی با هم تفاوتی ندارن. اما بعضی اتفاقات کوچیک و بزرگ هستن که می تونن یک روز کاملن عادی رو تبدیل به یه روز خاص و اسپیشیال کنن. اتفاقاتی مثه، قبولی دانشگاه، پیدا کردن کار، سالگرد ازدواج، تولد عزیزان و ....

و خب به همین دلیله که امروز و امشب برای من خیلی خاص و شادی بخش هست. 

امشب تولد فاطمه هست که اگر چه عمر آشنائیمون فقط کمی بیش از دو سال هس، اما انگار سالهاست میشناسمش و همیشه با اینکه به لحاظ مسافتی خیلی از هم فاصله داشتیم و داریم، فک نکنم روزی باشه که به یادش نباشم.



فاطمه جان عزیزم، آبجی خوب و دوست داشتنی. تولدت هزار بار و هوار بار مبارک و از همین دور همه ی آرزوهای خوب و دست یافتنی رو برات از خدا خواهانم. تقارن تولد امسالت با این شبهای عزیز رو هم به فال نیک میگیرم و امیدوارم در کنار همسر خوب و دو تا گل ِ دوستداشتنیت، همیشه خوش و برقرار باشی.


(روزنوشت)

اوایل هفته ی گذشته برخلاف تمام خط کشی های ذهنی و بلک لیست هایی که برای خودم ایجاد کرده بودم، به سرم زد برم یکی از این دوره های فری دیسکاشن زبان شرکت کنم. به واقع این تعریف و تمجید ها و به به و چه چه ها و از اطراف و اکناف تعریف شنیدن هایی که از آموزشگاه سفیر در پردازنده های چهار هسته ای ذهنم داشتم در شکل گیری این تصمیم دخیل بود یا حداقل کم دخیل نبود و لذا به یک ساعت نکشید که ته و توی تمام سیستم آموزشی و برنامه ثبت نام و امتحانات و شهریه و تخفیفات و شعبات و خلاصه فیها خالدون قضیه را از اینترنت درآوردم...هر چند در تمام این مدت، سوابق ده دوازده ساله ی شرکت کردنم در کلاس زبان از ذهنم عبور می کرد، از تحمل وری هارد چر اَند بورینگ کلاس به مثابه اولیور توییست گرفته تا پرس شدن داخل جمعیت  در اتوبوس شرکت واحد و حواله دادن انواع فحش های کش دار و دکمه دار به خودم و خاندانم که چرا و به چه منظور و با چه نیت و هدف همچین رنجی را بر خودم مباح دانسته ام...البته این شعبه ی آموزشگاه که نزدیک به منزل ماست در ترم جاری کلاس فری دیسکاشن برگزار نمی کند و علیهذا فعلن قضیه ی کلاس رفتنم سرش گرد است اما هیچ بعید نیست یهو به کلله ام بزند و در این کلاس های ترمیک که معلوم نیست ترم آخرش کی می رسد، یه مصاحبه بدهم و برم سر کلاس بنشینم...لیکن همین تصمیم گیری و تصمیم سوزی های پی در پی به من نشان داد گاهی قسمت پوپریه ذهنم بخش افلاطونی را سخت به چالش می کشد و از خر شیطان پایینش می اورد، گاهی هم منطق افلاطونی نیم کره ی پوپری را مقید به تصمیم گیری در چارچوب عقاید و دیدگاه های تجربی می نماید. گاهی این دو به مفاهمه می رسند، گاهی هم به مجادله، گاهی هم هیچ کدام هیچ غلطی نمی کنند...