دل رو به دریا بزن و بخون......

همه ما مواقعی میشه که برای خودمون، برای دلمون می خونیم. گاهی شاد گاهی غمگین، پاپ، کلاسیک و ..........

اصلنم مهم نیست که ما صداهامون چقد شبیه صدای خواننده اصلی هست....

ما برای رفع دلتنگی هامون می خونیم. خوندن میتوونه تا حدود زیادی حس و حال ما رو که شاید بعضی اوقات به زبان آوردنش با کلمات رسمی خیلی مشکل باشه، بیان کنه



توو وبلاگ یکی از دوستام دیدم که بازی خوانندگی گذاشته بوود. خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم که با کمک شما، این بازی رو اینجا هم داشته باشیم.

قضیه خیلی ساده هست..... یه آهنگی رو که خیلی دوست دارید انتخاب می کنید و بعد چشم ها رو میبندین دل رو به دریا می زنید و شروع میکنید به خوندن... صدای خوندتون رو که ضبط کردین، fبه اسم خودتون یا وبلاگتون به این آدرس می فرستید:

gheychee@yahoo.com


بعد من همه آهنگ ها رو بدون معرفی خواننده هاش توو یه پست میذارم تا همه بتونیم صداهای همدیگه رو بشنویم.... و ببینیم کی چی خونده و صدای کی قشنگ تره......

لطفا اصلا به این فکر نکنید که صداتون ممکنه خوب نباشه..... اصلا مهم نیست... مهم اینه که میخوایم یه خاطره مشترک بسازیم......

سعی کنید همه شرکت کنید تا بازیمون جذاب تر و هیجانش بیشتر بشه

اگه از دورو اطرافیانتون هم کسی صداش خوبه و دوست داره بخونه، حتما صداش رو ضبط کنید و  بفرستید......

خواهشا خجالت رو بگذارید کنار و راحت بخونید....

اگه کسی واقعا نمیتونه به هر دلیلی بخونه، می تونه یه شعر دکلمه کنه و بفرسته (البته اولویت در خوندن هست و برای شعر خونی و دکلمه بعدا یه بازی مجزا راه میندازیم)....

لطفا عجله کنید...

برای ارسال صداهاتون تا یک هفته فرصت دارید

شب عید غدیر از صداها روونمایی میشه



این هم یه آهنگ به افتخار شما....






خواب یا بیداری...

غروب که برای برگشتن به خونه سوار سرویس میشم، هوا کاملا تاریک هست... با احتساب یک ترافیک معمولی، ما اقلکن یک ساعت و نیم توو راه هستیم تا برسیم خوونه.... واسه همینم هست که راننده تمام چراغ های داخل رو خاموش میکنه و همه همکارا توو تاریکی به خواب میرن... فک کنم فقط من بیدار میمونم.... توو اوون ظلمات سرم رو می چسبونم به شیشه و با دستم خنکیش رو حس می کنم و خیره میشم به خیابوونا .........
سعی می کنم به چیزایی فک کنم که زمان بگذره و و ترافیک و دوری مسیر کمتر احساس بشه.... همین حین، نوشته ی سر در یک اداره که ابتدای تونل رسالت و مقابل ایستگاه مترو هست، نظرم رو به خودش جلب میکنه... روی سر در این اداره نوشته:
سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامی
یک محوطه بزرگ و چندین ساختمون رو میشه پشت این تابلو دید..... سعی میکنم که ماموریت این اداره رو حدس بزنم.... خوب اینجا سازمانی هست که کارش فرهنگ و ارتباطات اسلامیه... نه.... این که نمیشه کار.....یعنی چی کارش فرهنگ و ارتباطاته اسلامیه؟؟؟!!!!!..... بیشتر روی قضیه متمرکز میشم... خوب کارمندای این اداره کارشون چی میتونه باشه؟؟؟؟....فرهنگ؟...اوون که متولیش وزارت فرهنگ و ارشاده...ارتباطات؟.... اونم که وزارت ارتباطات داریم.... تبلیغات و فرهنگ سازی دینی؟.... اونم که سازمان تبلیغات اسلامی و هزار تا نهاد کووفت و زهرمار دیگه هستن..... یعنی چی؟... پس توو این اداره چه غلطی میکنن؟.... کم کم مساله برام جدی میشه...سعی میکنم عمیق تر بشم روو موضوع.....ولی هرچی بیشتر فک می کنم کمتر نتیجه میگیرم.... سازمان...فرهنگ....ارتباطات...اسلامی...این کلمات رو هزار با از ذهنم عبور میدم.... معنیشون رو با خودم مرور می کنم.... مفهوم هر کدوم از این کلمات رو میفهمم...... ولی همین چهار تا کلمه ساده وقتی کنار هم میشینن، انگار با هم خوب جفت و جور نمیشن و هیچ معنی رو به ذهن متبادر نمیکنن..... کلمات رو با خودم به انگلیسی ترجمه میکنم تا شاید توو زبان اصلی بشه از این ترکیب، چیزی برداشت کرد.... اما نخیر...ظاهرا فایده نداره.... هیچ چی سر در نمیارم.... کم کم نا امید میشم.... خدایا یعنی من اینقد کند ذهنم؟؟؟؟؟..... درسته که خیلی از این نهاد ها و سازمان ها الکی هستن ولی بلاخره توو این اداره یه کاری میکنن دیگه.... پس چرا من نمیتونم حدسی بزنم؟.... نکنه من دارم پیر میشم؟..... نکنه دارم فراموشی میگیرم؟....چشمام سیاهی میره.... احساس سر درد شدیدی میکنم..... با یاس و نومیدی فروو میرم در خودم و افکارم...................
ناگهان احساس میکنم نوری شدید داره چشمام رو اذیت میکنه..... مهتابی های سقفی داخل سرویس روشن شدن.... چشمام رو ریز میکنم تا نورش زیاد اذیتم نکنه و مردمک چشمم آرووم آرووم تنگ تر بشه.... همه همکارا پیاده میشن و من هنوز نشستم... سرویس کاملا خالی شده.... راننده سرش رو 180 درجه میچرخونه و به من با تعجب نگاه میکنه..... نگاهه معنادارش مثل سوزنی میمونه که به بدنم می خوره و منو از جا می پرونه....
و من به عنوان آخرین نفر از سرویس پیاده میشم.... و همه چیز یادم میره....  


بچه های دیروز....

عصر امروز خاله عزیز و پسرانش اینجا بودند. 

سرویس پسر خاله ام محسن دیروز ظاهرا یاتاقان زده است و راننده شان تماس گرفته با خاله که فردا بچه را خودتان به مدرسه ببرید و خاله هم قرار است فردا صبح با ال 90 سفیدش بچه را به مدرسه ببرد...

داشتم فک می کردم اگر زمانی که من ابتدایی بودم همچین اتفاقی برایم میافتاد و سرویس مدرسه مان خراب می شد، چطور مطلع می شدیم....ما که تلفن نداشتیم....

اصلا به فرض که راننده سرویسمان با منزل همسایه تماس می گرفت و خبرمان میکرد،... پدرم که محل کارش شهریار بوود چطور می توانست من را به مدرسه برساند و عصری هم برگرداند؟...

مادرم هم که رانندگی بلد نبود....

بعد یکهو یادم میاید که آن زمان ما اصلا ماشین نداشتیم .....

پس چطور زمانی که سرویس خراب میشد به مدرسه میرفتم؟؟؟؟؟؟

هر چه فکر میکنم چیزی خاطرم نمی آید و گویی این قسمت از حافظه ام را با یکی از این پاک کن های قدیمی که یک طرفش قرمز بود و یک طرفش آبی، پاک کرده اند.

.

الان که حواسم را بیشتر جمع می کنم میبینم که ای دل غافل ما اصلا سرویس نداشتیم و هر روز تا مدرسه پیاده گز می کردیم....................................