(روزنوشت)

برای ناهار داشتم کشک بادمجان ردیف میکردم که یهویی صدای دست و جیغ و هوورا از واحد بغلی یعنی همان واحدی که دو هفته پیش عروسی پسرشان بوود، درآمد. ظاهرن جمعی از بانوان محترمه ی مکرمه ی مجلله، مراسم مولودی خوانی داشتند. خانمی که صدایش به لحاظ بم بوودن دست کمی از سیم اول گیتار یا دکمه ی سمت چپ پیانو نداشت، باد به گلو انداخته بوود و با زبان شیوای آذری می خواند و جماعت اوناث هم در کف زدن و شیون و کل کشیدن هیچ کم نمی گذاشتند و خب از چس سانت تیغه ی بین ما و واحد بغلی هم نمی شد انتظار داشت که این اصوات را بی کم و کاست به اینور منتقل نکند. البته من از خواندنشان چیزی متوجه نمی شدم چون همه به زبان ترکی بوود اما آن آخرهایش که دیگه جو گیر شده و فارسی و ترکی را میکس کرده بودند اینجوری شنیدم که خانومه می خواند: " حالا حالا حالا حالا.... حالا حالا حالا حالا....مریضامون شفا بگیرن ایشالله.... دخترامون عروس بشن ایشالله....به پسرهای پاک بدن ایشالله....حالا حالا حالا حالا....حالا حالا حالا حالا..." و بعد جمعیت هم که با همین ریتم دست می زدند همچین تپل ایشالله می گفتند. مخصوصن ایشالله دعای سوم را خیلی محکم تر گفتند لامصبا. البته من می گذارم به حساب اینکه مقصود خانوم مُط... نه ببخشید خانووم مولودی خوان این بوده که اولن انشالله دخترهای جمع زودی عروس شوند و ثانیا در این پروسه ی ازدواج، خانواده هاشان اینها را به پسرهای پاک بدهند تا خوشبختی شان تضمین شود. چون اگر از آن دعا غیر از این برداشت بخواهی کنی خداییش خیلی ضایع است. و من به این فکر می کنم که اگر معادل این دعا در یک محفل یا جشن مردانه بخواهد در حق پسران انجام شود، دقیقن از چه فعلی و با چه رویی باید استفاده کرد؟!
پ.ن:
خدایا توبه...

از من کم شده ها

پریشب عروسیه پسره واحد بغلی بوود. مامان بابا دعوت بودند و حوالی 10 از تالار برگشتند. دیروز مامان می گفت بعد از مراسم تالار، عروس رو آوردند در همین واحد بغلی، دیوار به دیوار اتاق من و تا ساعت 2 نصف شب بزن و بکوب کردند جوری که بقیه همسایه ها منجمله مامان و خواهرم هم رفته بودند برای تماشا و درست در همین لحظات من خواب بودم. یعنی عروس را که ساعت 12 آوردند اینجا، من دقیقن یک ربع به دوازده خوابیده بوودم و از این همه های و هووی هیچی نفهمیدم.

این که می گویم "من خواب بودم" یعنی آدمی خواب بوود که سابق بر این با صدای یک پشه یا چکچک کردن شیر آب هم از خواب بیدار می شد. حالا شما خودتان قضاوت کنید در مورد حجم فعالیت های ذهنی، کاری و غیر کاری این روزهایم. ضمنن می خواستم همین چند خط را که مربوط به پریشب بوود، دیشب بنویسم اما باز هم خستگی اجازه نداد. حالا آدم هی خودش را گوول بزند که نه فلان است بهمان است هنوز کلی فرصت مانده هنوز خیلی جوان هستیم. اما در عمل سن آدم که از سی گذشت توانایی ها بصورت کاملن محسوس و لحظه به لحظه کاهش می یابد. این یک مشت بوود نمونه ی خروار. تازه در مورد بعضی دیگر از خلق و خوی ها هم تغییرات را در خودم مشاهده می کنم که بنا به مصلحت و حفظ اسرار از گفتنش معذورم و سکوت می کنم. اما شاید یک روزی یک باکس جدید باز کردم در اینجا مثلن به اسم "از من کم شده ها" واز این مقولات نوشتم. از استعداد ها و توانایی هایی که یک روزی داشتم اما به مرور زمان یا تحلیل رفته و یا به کل از بین رفته است. و بعد با خواندن این پست ها، هی غمناکیه توخالی ام فربه تر شود...

دیروز ظهر که از طالقان به سمت تهران می آمدم، طبق عادت در پمپ بنزین ِ خلوت ِ بین راه سوخت گیری می کردم که دیدم یک خانووم پرادو سوار از این غربتی ها که تابلو تازه به دوران رسیده بوود همچین با یک مانوری پیچید داخل لاین بنزین سوپر که از صدای ترمزش کرک و پر همه پاپیون خورد. بعد که ماشینش رو با بنزین آزاد تا خرخره پر کرد، چون هنوز نفر جلویی کارش تموم نشده بوود، لات بازیه حاج خانووم گل کرد و یه دنده عقب گرفت که بندازه از عقب در بره. دنده عقب و گاز ماشین را گرفتن همانا و کوبیده شدن به یک بلوک سیمانی و یک میلیون تومان خوشگل خرج برداشتن ماشین نیز همانا... یک ضرب المثل طالقانی هست که میگه: "ندید بدید و قماش ِ تمبان، یا کین می ترکه یا تمبان".....