(روزنوشت)

با بعضی از آدمایی که باهاشون در طول روز سروکار داریم، ممکنه خیلی رابطه ی  صمیمی و دیالوگ خصوصی نداشته باشیم و ارتباطمون در حد یک سلام علیک ساده، یا یک احوال پرسی کوتاه، یا حتی یک کار اداری و رسمی باشه، اما اونقدر بعضی از این آدما مودب جنتلمن و باحال و مشتی هستن که دوست داری یه بارم که شده باهاشون طرح دوستی بریزی. دوست داری مثلن با اوون همسایه با کلاسه که هر روز صبح موقع از خونه بیرون رفتن سلام علیک میکنی، بیشتر آشنا شی. یا با مسئول بایگانی اداره رفت و آمد خانوادگی راه بندازی. بعد مثلن یه روزی که با خونواده به جایی مثل پارک میری و  بر حسب اتفاق اوون آقا باکلاسه رو میبینی، کلی سلام علیک کنی و بعدش اطرافیانت تعریف کنن از این رفیق مودب و موجهت و تو هم هی بخاطر داشتن یه همچین رفقایی، "تریپ" ورداری.
از طرفی یه سری دیگه از آدما توو حلقه ی اطرافیان من و خیلی از شماها هستن که ممکنه خیلی هم در طول روز باهاشون دیالوگ داشته و از سر اجبار ، کمی تا حدودی هم رفاقت داشته باشیم. اما بس که بعضیاشون آش و لاش و سیرابی و چ.اقال هستن، مثلن اگه برای مراسم عروسیتون دعوتشون کنی، بعدن توو فیلم میبینی یه سر، نیشش بازه و با هر حرکت موزونی که تو اوون وسط کردی، اوون داشته ریسه میرفته. یا مثلن اگه یه روزی بابات بیاد مدرسه یا دانشگاه، جخ همون فرداش بخاطر ِ چهره ی چوروکیده ی بابات بین بقیه بچه ها سوژه خندت میکنه. یا حتی اگه توو خیابون، اتفاقی، با خانومت ببینتت و از قضا خانووم یه قدم از شما جلوتر باشه، میره پشتت صفحه میذاره که فلانی زن ذلیله و زنش اصلن حسابش نمی کنه. یه همچین آدمایی رو حالا تحت عنوان دوست یا هر کوفت و زهرمار دیگه، اگه یه بار با خونواده بصورت اتفاقی دیدین، سعی کنین سرتونو بندازین پایین و یه جورایی بخیزین و در برین و باهاشون رو برو نشین چون وجهه تون شدیدن خدشه دار میشه. سرتونو بندازین پایین و بپیچونین و برین. سرتون رو در حدی بندازین پایین که خشتک شلوارتونو ببینین، اما ریخت نحس اینا رو نبینین....

(روز نوشت)

پریشب یا پیش پریشب که خونه ی فاطی اینا بودم، تصمیم گرفتیم عصری بریم محض تجدید خاطره ی دوران آشنایی پیش از ازدواج، یک چرخی در پارک شهر یعنی همان جایی که اولین دیدارهامون رو با هم داشتیم بزنیم. رفتیم و بعد از کلی چرخیدن در لابلای چنارهای سر به فلک کشیده و سرک کشیدن به قسمت بازیه بچه ها و لبریز شدن از نوستالوژی های کودکانه، یک نیمکت در بخش دنج پارک پیدا کردیم و من شروع کردم به حرف زدن مثله مدل هایی که یک عاشق بعد از کلی جان کندن و تیشه به بیستون فرو کردن، معشوقه اش را پیدا کند. از این حرفهای عشقولانه که فقط خود ِ دو طرف با آن حال میکنند و یک شخص ثالث اگر بشنود، یحتمل بالا می آورد.
همین حین بوود که بصورت کاملن ییهویی توجهم به یک آدم جلب شد. بله این آدم کسی نبود جز حسین دوربینی معروف که قبلن اینجا ذکرش در تذکره الاولیای قیچیایی اومده بوود. حسین دوربینی یک حالت خیلی سرگشته داشت دقیقن مشابه شخصیت فیلم های جری شاتسبرگ. یک جوری معلق در کهکشان راه شیری، از خانه مانده و از دوربین رانده. برای خودش پیاده گز می کرد و یک مشمع پلاستیکی به دست داشت. چند بار نیمکتش را عوض کرد. چرخش سرش خیلی ناگهانی و غیر طبیعی بوود. شاید انتظار داشت هر لحظه کسی بشناسدش و باهاش عکش یادگاری بگیره. اما نه تنها کسی نشناختش، بلکه مایی که شناختیمش هم به چیزی حسابش نکردیم. البته دروغ چرا، فاطی خیلی به من اصرار کرد که اگر دوست داری باهاش مصاحبه کنی، با موبایل ضبط کنیم. اما من با اینکه خیلی مشتاق مصاحبه بودم، در اوون لحظه نفسِ ِاینکار رو خیلی احمقانه یافتم و کمی هم چاشنیه خجالت و شاید هم ترس، مانع از این کار شد. حسین دوربینی، بعد از چند بار جا عوض کردن، بساطش رو جمع کرد و رفت و در تاریکیه شب و نامتناهی ِظلمات گوشه ی پارک، محو شد.
یک جایی خوانده بودم حسین دوربینی زندگی و خانواده و کارش را سر این عشقش از دست داده است. بعد بلند شدیم و رفتیم. و در مسیر من توی دلم می گفتم آن عشقولانه هایی که گفتم چقدر مزخرف و کتابی و انتزاعی است. عشق یعنی همین جوور ساده. مثل حسین دوربینی، بشود از همه چیز گذشت و جز معشوق کسی را ندید.
و من دوست دارم این مدلی عاشقت باشم .... عزیزم.


بی ربطی جات (روزنوشت)

1- فکر کنید یک پسری که تازه ازدواج کرده و در اولین روزهای نامزدی به اتفاق عشق زندگی اش به شمال می رود، وقتی صبح از خواب پاشده و به دستشویی می رود، مشاهد می نماید که داخل ِ دمپایی های جلو بسته، پر از آب است و وقتی از همسره محترم جویای علیت ِ این قضیه می شود، دختره طفل معصوم از همه جا بی خبر می گوید: "عزیزم آدم که میره دستشویی خیلی خووبه که بعدش پاهاشو حتمن بشوره. اینجوری بهداشتی تره". و بعد پسر هم پیشنهاد بدهد که خوب عزیزم حداقل دمپایی را به صورت عمودی به دیوار تکیه بده تا آبش بریزد و نفر بعدی به فAک فنا نرود و چون دختر هم فوق العاده خوب و روشنفکر هست، قول می دهد که به این پیشنهاد پسر حتمن فکر کند. علیهذا پسرها باید یاد بگیرند که اگر می خواهد در دوران تاهل زندگیه آرامی داشته باشند، الزامن باید هرچند وقت یکبار در بلک لیست های خود یک تجدید نظر اساسی داشته باشند و به آن ورژن بزنند. اصلن بلک لیستی که قابل تجدید نظر نباشد بلک لیست نیست...


2- گرمای هفته ی قبل ِ تهران تا جایی که من به یاد دارم بی سابقه یا حداقل کم سابقه بوود و همه ی تهرانی ها به نوعی این گرما را با گوشت و پوست و استخوان خود حس کردند. در مسیر بازگشت به خانه، خیابان 21 متری جی، یک حمام عمومی قرار دارد که هنوز باز است و مشتریان خاص خود را دارد. کنار ورودی حمام یک مرد میانسال با هیکلی شبیه به لوزی روی صندلی تاشوی کوچکش می نشیند و لیف و صابون و روشور می فروشد. چهار شنبه ی هفته ی قبل، ظهر که از کنار این حمام رد شدم مرد لوزی گون با هیکل نتراشیده و بیمار گونه اش که جابجایی آن به سختی میسر بوود، در حالی که لنگ خیسی به سر گذاشته بوود که از آن بخار بلند می شد، داشت تلاش نافرجامی برای انتقال سرمایه ی اندکش به سایه می نمود. گمانم این مرد بیش از بقیه مردم، شدت گرمای آن روز را چشید...


3- در مورد شب های قدر که از قدیم الایم روایات و داستان های مختلفی نقل میشد که در این شب قرآن نازل شد و شب بسیار عزیزی است و درهای بهشت باز است و فیلان است و بهمان است، یک نکته همیشه در ذهنم بووده که چرا این شب در طول سال ثابت نیست و امسال در تابستان است و سال بعد در بهار و چندین سال بعد می چرخد و میافتد داخل زمستان و قص علیهذا. در حقیقت تمام ایام سال و تمامی شبها، در طول عمرشان حداقل یکبار شب ِ  قدر شدن را تجربه می کنند. شاید این مساله کنایه از این باشد که همیشه همه چیز پتانسل لازم برای خووب بودن را داراست...


4- آدمی مثل من که سالهای قبل حتی یک روز از ماه رمضان را روزه خواری نمی کرد و مدام علیه روزه خوارانی که حتی بصورت موجه و بخاطر مشکلات پزشکی، مجبور به روزه خواری بوودند می تاخت که خدا اگر کسی را بیمار کند در حقیقت توفیق روزه گرفتن را از او سلب کرده، وقتی امسال بعد از ده رووز روزه داری، زرتش قمصور می شود و دکتر اجازه ی ادامه ی حضور در مهمانی الهی را بهش نمی دهد، در تناقضی آشکار با گذشته اش، از هر فرصتی برای نوشیدن ِ پنهانی چند جرعه آب استفاده می کند، این نظریه به ذهن خطور می کند که بنی بشر در کسب منعت های شخصی، چقدر نسبی گرایانه قضاوت می کند. معنی روان تر ِ جمله ی قبلی می شود این که انسان اصولن موجود بسیار پیچیده و در عین حال اَن توو اَنیست...