پریشب سر ِ سفره شام ِ سه نفره مان، نفهمیدیم چه شد که بحث رفت سمت روابط بین زن و مرد و برخوردها و عکس العمل های طرفین در مواجهه با یکدیگر...که یکهو مامان از یکی از فایلهای بایگانی ِ ذهنش، یک پرونده کشید بیرون مربوط به حدود 30 سال پیش و گفت: "همین بابات که الان اینجا نشسته، یه بار سر ِ اینکه من یه قوری رو سهوَن شکستم، جلو مهمونا سرم داد زد....همین بابات" و ادامه داد به توضیح و تفصیل و شرحی بر جزئیات ماجرا...حرفش که تمام شد روو کردم به بابا و گفتم اینایی که میگه یادته؟!، بابا بشقابش رو به دست گرفت و در حالی که یککه خورده بوود، سرش را تکان داد که یعنی نه. و من مطمئنم که یادش نبود. نه این قضیه، نه خیلی قضایای دیگر و نه حتی شام ِ شب ِ قبلش را. اما این فراموشی های مردانه و گذر کردن از خیلی مسائل و اتفاقات ِ ریز و درشت زندگی، دلیلی بر حس نکردنشان و تحمل نکردنشان از جانب آقایان نیست....حداقل خط و خطوط چهره ی پدرم که اینو میگفت.

امروز صبح مثلن خیر سرمون خواستیم یه کم با تاخیر بریم اداره و مامان اینا رو بدرقه کنیم...اونا ساعت 12 پرواز داشتن و من مجبور بودم قبل از 11 اداره باشم و لذا با همشون خداحافطی و دیده بوسی راه انداختم و اومدم بیام بیرون دیدم اوه اوه از بینی م به شدت خون میاد. بندم نمیومد...حالا بند آوردن این خون یه داستان، دل نگرونیه اینا هم یه داستان دیگه. هی میگم بابا چیزی نیست بینی م خشک شده سرما خوردم یکم خون اومده، گوششون بدهکار نبود و داشتن تا آستانه ی لغو سفر پیش میرفتن. خلاصه از خر شیطون پیاده شدن و همه ی سفارش هایی که من یک ساعت پیش بهشون کرده بودم که مواظب خودتون باشید و فلان و بیسار رو به خودم تحویل دادن و خداحافظی کردم و رفتم اداره...بعد از نهار یهو دیدم دوباره خون ریزی شدید شروع شد جوری که انگار دماغم شده بوود عینهو لوله آفتابه و خون همه لباسامو گرفت. خلاصه خیلی سریع و اورژانسی رفتم درمونگاه اداره که نسبتن مجهز هست و پزشکاش هم همه از دوستام هستن. یه چیزایی فرو کردن توو این دماغه وامونده و مجبورم کردن یه نیم ساعتی فقط بالا رو نگاه کنم تا بند بیاد. و این شد که مجبور شدم زودتر بیام خونه و احتمالن فردا هم استعلاجی خواهم بوود...حالا توو اوون هیرو بیری و خون و خونریزی و خون بازی و عملیات درمانی پیچیده، یه اس ام اس اومد و منم به سختی تلاش کردم از لابلای دست و بال ِ دکترا ببینم چیه که دیدم نوشته: "شهروند گرامی زین پس به سبب تمکن مالی، از سود سهام عدالت فقط سه حرف ِ آخرش به شما تعلق میگیرد"....فک کن

بنگ اوغلان، منگ اوغلان، مشنگ اوغلان

1- بعد از دو سال و خورده ای، متاسفانه سرمای شدیدی خوردم و کارم به آنتی هیستامین و آدولت کُلد و دیفن هیدرامین کشیده. این دارو ها هم که دریغ از دوزار اثر بخشی،... 


2- امشب که حس و حال نوشتن دارم، اینترنت ِ گه مصب به طرز بسیار نادخی شل کن سفت کن در میاره. هی وصل میشه، هی قطع میشه، هی قطع میشه هی دوباره وصل میشه. اِی بر باعث و بانیش لعنت که به اینجور حرکتای رفت و برگشتی اینقده علاقه داره... 


3- بدترین و نافرم ترین اتفاق ِ این روزها، ابقای رئیس ِ کلله شومبولاتیک به مدت دوسال دیگه بوود و ما باید حالاحالاها زیر یوغ این مردک الدنگ باشیم. یعنی رسم روزگار توو مملکت ما اینه. هرچی آدم مزخرف و دستمال به دست رو انگار زیر ک.ونشون چسب ِیک دو سه ریختن که از صندلیه ریاست جدا نمیشن.


4- به قول ِیارو گفتنی، شانسی که زپلشک آید، زن زاید و خر زاید و مهمان ِعزیز آید...

.

.

یه چیزایی هم وسط ِ نماز آید...