فاطمه جان
آبجی کوچیکه
تولدت مبارک باشه
نمیدونم میای اینجا رو بخونی یا نه
اما من همیشه و هر سال تا زنده ام تولدت برام مهمه و تبریکشو همینجا میگم
ایشالا که زندگیت پر از لحظه های خووب باشه و خدا رو شکر که تو رو به ما داد.
امیدوارم که توو دنیای حقیقی موفق و پیروز باشی
و اگه بازم حس و حال ِ ما مجازی ها رو داشتی،
بهمون مجددن سر بزنی..............................
ضمنن تبریکمو داری؟ شبیه کشتی شد.........
رفتم دفتر ِ معاونت یه چند برگ کاغذ آ چهار بردارم دیدم حامد، آبدارچی ِ اداره، نشسته روی صندلی معاونت و لَم داده و با تلفن ِخط ِهشت که برای تماس های خارج از اداره است، داره با نامزدش که یک ماهه عقد کردن، گل میگه و گل میشنوه و نقشه میکشه برای آیندشون که برن یه توک پا تا کره ی ماه و برگردن و زمین رو دور بزنن و چنین کنند و چنان کنند...من یه چشمکی بهش زدم و گفتم راحتی؟! اونم خندید و درحالی که همچنان با نامزدش حرف میزد، دستی برای ما به نشونه ی چاق سلامتی تکون داد....و البته من آدم ِ توو ذوق زنی نیستم اما مطمئنم نفر بعدی که حامد رو ببینه، حکمن بهش خبر میده که بخاطر وضعیت اسف بار ِ مالی ِ اداره، قراره دو نفر از سه تا آبدارچی رو تعدیل کنن و شاید حامد از هفته ی آتی برای عشق بازی با نامزدش دیگه احتیاجی به تلفن دفتر معاونت نداشته باشه.
فقط برای اینکه بدونید و از من نپرسید:
دیروز صبح متوجه شدم فاطمه خانوم که بهترین دوست من در فضای مجازی بوود و مثله خواهر دوستش داشتم، وبلاگش رو حذف کرده. و حوالی ساعت 10 هم یک پیام خصوصی داشتم از ایشون که گفته بوود دیگه تمایل نداره در فضای مجازی هیچ ردی ازش باشه و برای همیشه خداحافظی کرده بوود... از میزان شوکه کننده بودن ِ خبر چیزی نمیگم چون مطمئنم خودتون میتونید حدس بزنید که چقدر این مساله برام گرون تموم شد و تحملش سخت بوود. خبری که به غایت ناگهانی و غیر منتظره بوود. در مورد چیستی و چراییش، من هم هیچ اطلاعی ندارم. اما به گمونم بخاطر تمام خوبی هایی که فاطمه توو این مدت کرد و تمام الطافی که به من داشت، باید به تصمیمش احترام بگذارم و احترام بگذاریم. و می خوام بابت همه محبتاش ازش تشکر کنم و امیدوارم که در ادامه ی مسیر و مسلخ زندگی، موفق و پیروز و سربلند باشه.
داستان فاطمه و "قاب تنهایی من" تمام شد. اما حکایت ِدو لبه ی قیچی همچنان باقیست...