نقاب


خواهرم زمانی که مجرد بوود و با ما زندگی میکرد، دقیقن بر عکس من، هر روز تمام اتفاقات ریز و درشت محل کارش را با دیتیل در خانه تعریف می کرد...یادم هست آن اواخر از یکی از همکارانش می گفت که پسر مجردی بوود حدودای چهل و چهار یا چهل و پنج ساله... ظاهرن طرف تنهایی و مجردی در یک خانه ی بزرگ در نیاوران زندگی می کرد و ماشین شاسی بلند سوار می شد و مضاف بر این کار ِدولتی، صاحب یک شرکت واردات دارو هم بوود ... یک همچین آدمی علاوه بر اینکه بالقوه  سوژه هرروکرهای پنهانی ِدختران دم بخت بوود، قطعن برای برخی خانم های متاهل ِ مشکل دار که رابطه ی خاصی با همسرانشان نداشتند، می توانست یک آلترناتیو جهت لAس زدن و ایجاد رابطه ی کلامی و غیر کلامی نیز باشد...با این حال اینجور که شنیدم، طرف خیلی گاردش بسته بوود و کمتر کسی از پشت صحنه ی زندگی اش و روابط خاصش خبر داشت و لذا یکجورایی همه اندرکفَش بودند که ببینند آیا در این سن و سال واقعن تنهای تنها است و هیچ تمایلی به جنس مخالف ندارد یا قضیه جور دیگریست؟!...اما ظاهرن یک روزی حوالی ظهر که کارمندان مشغول ناهار خوردن بودند، دختری مثلن بیست و خورده ای ساله وارد شعبه می شود و هرچه دلش می خواهد از شارلاتان، نامرد، خائن و هیز گرفته تا خیانت کار و حرومزاده و زن باز، بار طرف می کند و با تهدید به شکایت و غیره و ذالک، شعبه را ترک می کند...یادم هست خواهرم چون از طرف اصلن خوشش نمی آمد این قسمت قضیه را خیلی با آب و تاب و شوق و ذوق تعریف کرد اما من هم آن موقع و هم الان و هم احتمالن در آینده دلم برای آن پیر پسر و خودم و بقیه آدم ها سوخت و می سوزد. چون معتقدم قطعن یک روزی اسرار هر یک از ما برملا و  چهره ی واقعیمان برای اطرافیان هویدا می شود... یک روزی .... یک جایی ... همینجا ... همین دنیا.

طلا

قدر و ارزش و اعتبار طلا را حتی منی که از کللهم اجمعین جواهرات ِ عالم فقط یک ربع سکه بهار آزادی دارم هم کاملن درک می کنم. اینکه چرا از بین تمام فلزات و حتی غیرفلزات، طلا تا بدین حد در کانون توجهات بوده و ذی قیمت است، سوالی است که بنده تاکنون جواب محکم و قائمی برای آن نیافته ام. ای بسا عناصر و فلزاتی زیباتر و کمیاب تر وجود دارند اما هیچ وقت به اندازه ی طلا، بر روی تمام شئون مادی و گاهن معنوی زندگانیه انسان ها تاثیر گذار نبوده و نیستند و طلا و حواشی و جنجال هایش، همه این عناصر مفلوک را خانه نشین کرده و به حاشیه رانده است. شاید روزی روزگاری در زمان های قدیم عده ای آدم که به طلا دسترسی داشتند، با تبلیغات و فرهنگ سازی در جوامع خویش و با هدف به جیب زدن سرمایه های مردم، این باور را به عموم القاء کردند که طلا بسیار ارزشمند است و این امر بصورت یک قرارداد نانوشته، نسل به نسل و سینه به سینه منتقل شده و طلا را به جایگاه کنونی اش رسانده است. 

در هر صورت، تاریخچه ی طلا و ذی قیمت بودن آن به هرجایی هم که منسوب باشد، از اعتبار آن کم نمی کند. طلا در روزگار ما شبیه یک حاجی بازاریه عمده فروش در بازار کویتی ها هست که همه بازار به او اعتماد دارند. شما می توانید به طلاهایتان تکیه کنید. می توانید آن را گرو بگذارید و در ازایش پول قرض بگیرید. می توانید وقتی پدرتان ورشکسته شد و کلی بدهی بالا آورد، روی فورشش حساب باز کنید. می توانید طلا را به شکل زیورآلات به نامزدتان هدیه کنید و برق شادی را در افق نگاهش رویت نمایید. شاید اتومبیل ِ گران قیمتتان روز به روز توی ِ سرش بخورد و از قیمت بیافتد، شاید لباس هایتان بعد از چند بار شستن، آب برود، شاید خانه تان بعد از چند سال سکونت زوارش در برود و کلنگی شود، شاید پدر و مادرتان اگر در خطشان نباشید عاق ِتان کنند، شاید نامزدتان دل در گرو عشق دیگری بنهد، شاید رفقایتان از یک جایی به بعد شما را فراموش کنند و بروند دنبال زندگیه خودشان، اما طلا نه کهنه می شود و نه کم بها و نه مشمول ِگذر زمان. همیشه ی همیشه پشتیبان شما خواهد ماند.... 

روزگار قریب یا غریب

چند شب پیش نشسته بودیم و از شبکه ی جام جم سریال "روزگار قریب" رو نگاه می کردیم. کودکی رو نشون میداد که به شدت مریض شده بوود و در تب ِ شدیدی می سوخت. بالای سر ِ کودک سه زن نشسته بودن و دوتا از اونها اسامیه مختلف رو می گفتن ودیگری این اسامی رو روی تخم مرغ یادداشت می کرد و دکتر قریب که اونموقع کودکی حدود ِ هفت یا مثلن هشت ساله بوود این صحنه ها را از پشت پرده ی اتاق یواشکی دید می زد. بعد از اینکه نوشتن اسامی تموم شد، زن تخم مرغ رو با دو کف ِ دست گرفت و شروع کرد خواندن اسامی مختلف "اسفند و اسفند دونه، اسفند سی و سه دونه، از خویش و قوم و بیگونه، هر که از دروازه بیرون رود، هر که از دروازه تو بیاید کور شود چشم حسود و بخیل شنبه زا یکشنبه زا پنجشنبه زا جمع زا، زیرزمین، روی زمین، سیاه چشم، زاغ چشم، هر که دیده و هر که ندیده، همسایه دست راست، همسایه دست چپ، همسایه پیش رو، بترکه چشم حسود و بخیل، اینور بازار، اونور بازار، اینوریا، اونوریا، عباس آقا، مش ممدلی، مش رضا، رهگذر، عابر، پیاده، سواره، مسافر، زن، مرد، آشنا، غریبه، دوست، دشمن، و ..." و با خوندن هر اسم یک فشاری هم به تخم مرغ وارد می کرد. خلاصه اسامی مختلف و عجیب و غریب و هر آنچه به ذهنش می رسید رو خوند و خوند تا بلاخره تخم مرغ شکسته شد و همه خوشحال که کودک بی نوا شفا پیدا می کنه. و دکتر قریب ِ کوچولو هم از پشت پرده میدید که پسرک بعد از شکستن تخم مرغ هنوز هم در تب می سوخت.

********

و ما که امروز به آن عقاید و خرافات نگاه می کنیم، شاید رفتارشان در نظرمان مضحک و ابلهانه باشد اما بد ِ کار اینجاست که هیچ تضمینی مبنی بر مسخره شدن ِ باورهای امروز ما توسط آیندگان وجود ندارد. 

جوون ِ تو...