سلام
این اولین پستی هست که در خانه ی جدید می نویسم. تلفنمان پریروز وصل شده و الان به مدد دایال آپ دارم و دارید اینجا را می نویسم و می خوانید. یک زمانی می خواستم مودم قدیمی را شووت کنم بیرون اما چه خوب شد این کار را نکردم چون واقعن هر چیزی که خار آید یک روزی به کار آید و به عبارت دیگر در بیایان لنگه دمپایی غنیمتی است برای خودش.
اینجا هنوز آیفون را نصب نکرده اند و لاجرم ما هر وقتی که کلید یادمان برود مجبوریم زنگ بزنیم به موبایل یکی از اهالی خانه که کلید را از طبقه ی پنجم شووت نماید به داخل کوچه. پیمانکار هم که دایورت کرده و هر وقت می گوییم این خورده کاری ها ر ا تمام کن، می گوید "عرضم به حضورتون که چشم در اولین فرصت" اما در دلش شاید چیز دیگه ای می گوید مثلن اینکه "عرضم به درزتون که بخواب بابا حال نداری". همسایه ها هم یک به یک دارند ساکن می شوند. اینجا تیکه میکه های ردیفی هم دارد. دیشب که وارد کوچه ی فرعیمان شدم، دیدم سه تا دختر از اینایی که شاسی شان نیاز به آچار کشی دارد جلوی درب آپارتمان روبرویی بساط کرده و قر می ریختند و با دیدن من یکیشان جیغ کشید. و بعد زدند زیر خنده. من هم که هر دو دستم پُر بوود و می دانستم اصولن دخترها عاشق کمک کردن به پسرها هستند، از یکیشان خواستم کلید را بگیرد و در را برایم باز کند که ایشان هم با آغوش باز اینکار را انجام داد. حالا بعدن باید سر فرصت خدمتشان برسیم.
ببخشید پر حرفی کردم. دنبال اینترنت هستم. انشالا تا هفته ی آتی وصل گردد. شمام دعا کنید. هم برای وصول اینترنت، هم برای انتصاب آیفون.
.
الان برای سر زدن به وبلاگ ها مشکل دارم و وبلاگ خودمم (خودم هم) باز نمی شود و فقط به صفحه ی مدیریت دسترسی دارم. سر فرصت به وبلاگ همه تان سر می زنم. الان باید بروم و تلفن را اشغال نکنم.
آهان تا زمانی که اینترنت وصل شود، سعی می کنم یک سری از پست هایی که در چرک نویسم هست را آپ کنم که دوستانی که هنوز به اینجا سر می زنند، دست خالی بر نگردند.
قُربووسه همتون
فعلن...
راستش را بخواهید، بعد از اتمام راند دوم، تنها دلیلی که باعث شد هنوز ساکن این خانه ی قدیمی باشیم این بوود که آسانسور خانه ی جدید راه اندازی نشده بوود. این بساز بفروش محترم بسیار آدم ریلکسی تشریف دارند و اصلن و ابدن برای پیشبرد کارهای جزئی نظیر رنگ زدن نرده ها و نصب آیفون و غیره و ذالک عجله ای به خرج نمی دادند و لذا ما که قرار بوود آبان ماه کلن نقل مکان کنیم، هنوز سرگردانیم. از پایان راند دوم به بعد تقریبن وسایل خووب و بدرد بخور، دیگر در اینجا یافت نمی شوند و فقط چیزهایی در این خانه هست که برای زنده ماند وجودشان ضروریست نظیر یخچال، گاز، یه تلویزیون پیزوری و همین کامپیوتری که کف زمین بووده و الان پل ارتباطی بین من و شما می باشد.
امروز بلاخره آسانسور راه اندازی شد و آیفون ها هم قرار است تا فردا نصب شوند و این بدان معناست که ما باید حداکثر تا آخر هفته کلن الباقیه بساطمان را از اینجا جمع کنیم و به خانه ی جدید برویم. یک سری مبل و فرش و فیلان و بیسار اضافی هم هست که باید به طالقان منتقل کنیم.
مساله ای که لاینحل باقی مانده، تلفن ِ این خانه است که نشد جابجایش کنیم و لاجرم برای خانه ی جدید یک خط از این پنجاه تومانی ها که 24 ساعته میآیند و وصل می کنند ثبت نام کردیم. اما نمی دانم چطور شد که هم قیمتش بیش از 50 تومن شد و هم زمان نصبش حدود 15 روز طول می کشد. بدیهی ترین نتیجه ی این پروسه این است که من تا مدت نامعلومی از نعمت اینترنت و بالاتر از آن از نعمت همراهی با دوستان مجازی ام محروم هستم. چون احتمالن کلی هم طول بکشد که بتوانم اینترنتم را به خط جدید منتقل کنم. لذا الانه دارید پست های آخر من از این خانه را می خوانید.
این وسط مسطا، موعد رهن خانه ی خودم هم به پایان رسید و دارم با مستجر عزیز چک و چانه میزنم برای تمدید قرارداد. گفتم با همان 19 میلیون پول پیش پارسالش، ماهی 150 تومان هم کرایه بدهد. ایشان اما نظرشان این است که باز هم پول پیش تقدیم نماید و البته بنده آنقدرها که ایشان فکر می کند گلابی نیستم که برای خودم قرض درست کنم. حالا داریم سعی میکنیم یک جوری با هم کنار بیایم....اما چقدر زوود یکسال گذشت. پارسال یادتان هست حتمن که عکس های آن خانه ی نقلی را اینجا قرار دادم و کلی دورهمی گفتیم و خندیدیم. و البته دوستان نزدیکتر هم یادشان هست که چقدر عذاب کشیدم برای اجاره دادن خانه. به همین سادگی یکسال گذشت. و به همین سادگی سال های دیگر هم می گذرد و این ماییم که می مانیم.
این خانه ی قدیمی هم یک جورایی دارد نفس های آخرش را می کشد. انقریب که ما اینجا را تخلیه کنیم، کلنگ و تیشه ی بساز بفروش های عزیز است که بر پیکرش می نشیند. از این روو در و دیوار این خانه که 22 سال از بهترین دوران زندگی ام را در آن سپری کردم و در آن بزرگ و بالغ شدم، یک جورایی نگاهشان به من عوض شده و با زبان بی زبانی دارند التماس میکنند که ما را تنها نگذار. چه شب ها و روزهایی که این در و دیوار شریک تنهایی ها و غم و شادی هایم بوده اند. اما خوب نمی شود کاریش کرد. این هم بخشی از زندگی ما آدم هاست. آدم ها بی وفاتر از آن هستند که بخواهند به پای خیلی از خاطراتشان بنشینند. همه ی ما مجبوریم یک جاهایی بخشی از گذشته مان را فراموش کنیم. و این خانه هم به همین زودی ها از مجرای حال گذر می کند و به دنیای بی نهایت بزرگ و لایتنهایه گذشته و خاطره ها می پیوندد. و این سرنوشتی است که در انتظار خود ِ ما آدم ها نیز می باشد. خوشبختانه یا متاسفانه اش را نمی دانم.....
آیکونه "پاره شدن ِک.ون" + آیکونه " قاتی شدن ِ آب و خون" ...