توو دوره زمونه ای که تک صدایی جاش رو به دیالوگ داده، توو دوره زمونه ای که آدم ها یاد گرفتن چطور با هم ارتباط برقرار کنن و گفتگو و مذاکره  نسبت به نزاع و درگیری و چماق کشی اولویت بسیار بیشتری داره، .... توی یه همچین دوره زمونه ای وختی دو نفر سر یه موضوع الکی وسط اتوبان ِهمت از ماشین پیاده میشن و با قفل فرمون میافتن به جون هم و یک ساعت و نیم به الافی ِ دوساعته ی معمول ِمردم اضافه میکن،...راجع به آدمهای چنین جامعه ای در خوشبینانه ترین و منصفانه ترین و مودبانه ترین حالت میشه گفت که فارغ از سن و سال و جایگاهی که تووش قرار دارن، خیلی بچه هستن.


شب...خداحافظی...مرگ

امروز غروب، باد شدیدی میوزید و پرچم ها و تزئین های باقی مونده از نیمه شعبان رو به رقص در آورده بوود...انگار داشت میخندید به ریش ِروز...میخندید به سیاه بختیه روز که با تمام نور و گرمی و حرارتش، آخر چاره نداره جز اینکه جاش رو بده به شب ِ تاریک...
و من به حکمت این قضیه، زیاد فکر میکنم...
به شبی که از پی ِ روز میاد.
به خداحافظی که بعد از هر سلام میاد.
به مرگی که بعد از هر زندگی میاد.
و به خیلی چیزای دیگه.........

از دور به نظر می رسید راجع به موضوعی جر و بحث میکنند و یک چیزی که داخل مُشَما بوود میان آنها رد و بدل میشد. نزدیکتر که شدم دیدم پیرزنِ عینکی با صورتی گرد و چادری کهنه و رنگ و رو رفته به پسرک دوره گرد که داخل سطل آشغال را به امید یافتن موادی قابل بازیافت جستجو میکرد، میگفت: "پسرم بیا این مرغو همین الان کشتیم ببر خونه واسه زن و بچه ات، ببین بدنش هنوز داغه، نذاری خراب بشه ها، گناه داره، بردی خونه سریع پرو مو کن بذار یخچال مادر" و پسرک می گفت " چشم مادر چشم حاج خانووم چشم. دست شما درد نکنه" و تا می خواست مرغ قربانی شده را بگیرد باز هم پیرزن توضیحات و تذکراتش ادامه میافت و انگار دلش نمی آمد مرغ را بدهد و مرغ فلک زده این وسط بین دو دست،حیران بوود ... به فاصله چند متر جلوتر پیر مردی با موهای سفید و لباسی بشدت معمولی لای در ِ پیکان ایستاده و منتظر حاج خانووم بوود و یک لحظه نگاهش را از مرغ بر نمیداشت تا این فرضیه را در من تقویت کند که این زن و شوهر سالخورده ظاهرن خودشان بیشتر به آن مرغ احتیاج داشتند و برایشان باورکردنی نبوود که دارند از سر ِ عمل به عرف، چراغی را به مسجد میبخشند که ضرورت و وجوبِ آن در خانه، محرز بوود...

قدمهایم را تند و تندتر کردم و از کنارشان رد شدم و گذشتم.

اما داستان ِزندگی ِاین آدم ها همچنان ادامه دارد....