انسان، معلول یا علت

کانت درجایی میگوید:

فلسفه همچون درختی است که ریشه اش متافیزیک، ساقه اش فیزیک، و شاخه هایش علوم دیگرند.

.

مارتین هایدگر نقدی بر کانت میزند و چنین می گوید:

متافیزیک که از نظر کانت ریشه است، خود به تنهایی از عهده تغذیه درخت فلسفه بر نمی آید و باید در خاکی باشد تا آنچه برای بقاء فلسفه و ارتزاق آن لازم است از خاک دریافت کند و به درخت منتقل نماید. این خاک، همان "هستی" است. در واقع مفاهیم متافیزیکی (مثلا خدا) علت نخست نیستند و معلول هستی هستند و علت اصلی هستی است و همه چیز ابتدا باید باشد تا بعد بتوان در مورد علیت آن بحث نمود.

.

من  حدس میزنم... هستی که مورد نظر مارتین هایدگر می باشد، احتمالا بر  مدار انسان می چرخد و وجودش را از انسان به عاریت میگیرد.

.

حافظ حدس مرا با رندیه تمام، تائید میکند:

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت                  آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد

.

و منصور حلاج خیلی صریح بر چوبه دار میگوید:

انا الحق...

.

زن و شوهری (دیالوگ)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زیبا اما کوتاه (روز نوشت)

صبح اول وقت برای کاری به بانک رفته بودم. نسبا خلوت بود و 4 یا 5 نفر جلوتر از من بودن. یه فیش واسه برداشت از حسابم می خواستم پر کنم و چون طبق معمول خودکار همراهم نبود رفتم روی پیشخون بانک شروع کردم به پر کردن . همین حین دیدم کنارم یه دختره اومد وایستاد و گفت ببخشید... من خودمو کنار کشیدم که به کارش برسه. میخورد حدودا 35 ساله باشه یا همین حدودا. خیلی بر و روویی نداشت و به نظر می رسید که دختر هست (آخه حلقه نداشت. این عادتم شده که همیشه دست چپ خانوما رو دقت میکنم). یه چک ظاهرا میخواست نقد کنه و چکش هم یه کم خط خوردگی داشت. خلاصه کمی حرف زد با تحویل دار و من فقط شنیدم که آقای تحویل دار که خیلی پسر خوش برخوردی بود بهش گفت: "چشم. خانوم محترم انجام میدیم. ما اینجاییم تا کار امثال شما آدم های متشخص رو انجام بدیم دیگه"...لبخندی روی صورت دختر نقش بست....انگار با این لبخند زیباتر شده بود.... من فیش رو که پرکردم تاش کردمو گذاشتم لای دفترچه. رفتم به گوشه ی بانک تا یه آبی بخورم. در حین آب خوردن حواسم رفت به دختر و آقای تحویلدار. دیدم دارن حرف میزنن. دختر داشت با هیجان حرف میزد و می خندید. تحویلدار هم لبخند می زد و حین انجام کارش لا به لا به دختر هم نگاه میکرد. فاصلشون از من دور بوود و نمی فهمیدم چی میگن ولی بعید بود چیز خاصی یا حرفی خارج از بحث های اداری مطرح شده باشه. دختر کارش که تموم شد تشکر کرد و آقای تحویلدار هم جولو پاش بلند شد و خداحافظی کردن. من دختر رو با نگاهم بدرقه کردم. دیدم یه لبخندی روی صورتش نشسته و کاملا معلومه که داره کیف میکنه. لبخند رو تا بیرون بانک هم با خودش برد و دیگه نتونستم ببینم چی میشه.

همه ما کم و بیش همینطوری هستیم. گاهی توو برخوردهامون با آدم های مختلف و یا عکس العمل های مثبت دیگران به کارهامون، یه تصورات ذهنی برا خودمون میسازیم که مثلا طرف منو خیلی دوست داره یا خیلی قبولم داره و از این دست حرف ها... اون لحظه اونقدر به آدم حس خوبی دست میده که نمی شه توصیفش کرد. حتی اگر اون اتفاق در واقعیت هم بیافته، شیرینی فکر کردن و خیال کردنش رو نداره. میشی مثل این شخصیت های کارتونی که یهو یه ابر بالا سرشون تشکیل میشه و تووش کلی اتفاقای خوب میافته.... اما حیف که عمر این حس، خیلی کوتاهه... مطمئنم اوون دختر هم خیلی زود ابر بالای سرش پاک شد و برگشت به دنیایه حقیقی. شاید با اولین برخوردش با نفر بعدی... شایدم با قاضی کردن کلاه خودش و یه دودوتا چهار تای ساده...