به این قضیه که می گویند آدم ها بعضی روزها از دنده ی چپ بلند می شوند به شدت اعتقاد دارم. امروز برای من یه همچو روزی بوود. از خود ِ صلات ِ صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم کُرره خره درونم به طرز هولناکی جفتک پرانی میکند. با حرکت های مذبوحانه ای که از خودم دیدم، اگر چرخش زمین به دور خودش بیش از 24 ساعت طول می کشید، بالیقین و بلاشک تا الان یک نفر را کشته بودم. یعنی پتانسیل این کار را در آن ته تهای اعماق اندرونم حس کردم.

.....

من آدم خیلی با وجدانی نیستم یعنی راستش را بخواهید وقت ِ با وجدان بودن را ندارم. اصلن وقت ندارم فکر کنم که با وجدان بودن وقت می خواهد یا نه. آدمی مثله من که هر روز صبح ساعت 6 از خانه می زند بیرون و می رود به جایی که اگر یک قدم آنورتر بگذارد از کره ی زمین پایین میافتد، وقتی ساعت 8 شب بر میگردد خانه، بیشتر حس و حالش شبیه سگ سوزن خورده ایست که دنبال یک سطح افقی می گردد که کپه ی مرگش را بگذارد تا فردا وسط جلسه چرتش نگیرد و طبیعتن برای یک همچین آدمی بازخورد رفتارش در نظر دیگران نباید چیزی فراتر از تخم مش قمبر ارزش داشته باشد که بخواهد وجدان درد ِ بعدش را هم تحمل کند.

با این حال شاید این از عوارض انسان بودن است که در همان لحظات کوتاهی که شب ها با خودش و افکارش خلوت می کند، نمی تواند راجع به اعمال آن روزش بی تفاوت باشد.

و من به فرض آدم بودنم به کارهای کرده و ناکرده ی امروزم فکر میکنم و الان خوشحالم که امروز با تمام مزخرف بودنش و با تمام وحشی بودنم گذشت و تمام شد.




پی احوالات اینروزهای فوتبال ایران نوشت:

بر این باورم که آدم اگر هر کدام از اعضای این تیم ملی فوتبالی که رفت و به لبنان باخت را ببرد و با "خر" عوض کند، صاب خر به شدت متضرر می شود.

آپدیت به میمنت ِ یک اتفاق

تاریخ : شنبه 4 تیر ماه سال 1390 | 15:51

بسم الله 

منم به نوبه خودم عرض سلام و ارادت دارم به خودمون. واقعا خوشحالم که اینجا راه افتاد آخه نگران بودم زمانیکه دوستان خواب هستند و یا گوش شیطون کر سر کلاس هستند و یا دور از جون اوقات فراغتشون رو سرگرم درس خوندن هستن چطوری بحث های ۱۰۰٪ تخصصی که تقریبا از ماه مهر شروع شده رو ادامه بدیم. آخه می دونی!اینقده ما باسواد و با شعور و باکمالاتیم و اینقده که بلدیم حیفه زمانمون هدر بره اونم تو این دوران گهر بار پست گراجوییتی!والله!  




تاریخ : دوشنبه 31 مرداد ماه سال 1390 | 16:54

وقتی رسیدیم جلوی مجتمع راننده تاکسی گفتن که همینجا پیاده شین با سرویستون برین من نمیام داخل مجتمع که مث شهره! آخه نصفه شبی سرویس کجا بود مجتمع مث شهر کجا بود؟! 




سه شنبه 29 شهریور ماه سال 1390 | 20:25

دو سال پیش که پشت کنکوری بودم و همچون زلیخا در هجر رویت دوباره یوسف که همانا دانشگاه بود خودمو تو اتاق حبس کرده بودم و کتابها رو می جویدم بعضی وقتا به این فکر می کردم که ملت چطوری می تونن از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعتشو درس بخونن و خسته نشن؟! برای همین خودمو ملامت می کردم که ای دختره ی فلان فلان شده! تو واسه چی نرفتی اون ۴ سال حداقل یه ترم شو با چند تا خرخون هم اتاق شی که راز این روش درس خوندن رو بفهمی؟ 




چهارشنبه 6 مهر ماه سال 1390 | 21:22 

دوستان املای صحیح بلاخره؛ بالاخره هست. من اینو کلاس دوم دبستان فهمیدم وقتی مجله رشد رو می خوندم. داستان یه آهو بود که طبق معمول همه درام ها و تراژدی های کودکی نسل ما دنبال مامانش می گشت و بالاخره مامانشو پیدا کرد. من همش اونو می خوندم بالا٬ خره و نمی فهمیدم خره کدوم بالاست و چه ربطی به قصه داره



شنبه 21 آبان ماه سال 1390 | 23:42

تازه بعد از دو ماه کارآموزی تو یه آرایشگاه زنونه به این نتیجه رسیدم: کار هر خر نیست خرمن کوفتن! دور از جون شما البته. تو کارهای عملی اغلب با اعتماد به نفس وارد شدم و می دونستم که می تونم ولی این یه قلم منو شرمنده خودم کرد.



سه شنبه 8 آذر ماه سال 1390 | 13:15

امروز سر کلاس  غدد   استاد میگه که وقتیکه گلوکز وارد سلول میشه٬توسط فلان آنزیم فسفریله میشه و گیر میفته و به اصطلاح مقید!! میشه مثل شما دخترا که وقتی ازدواج کردید مقید میشید!!!! بعدشم گفت من همیشه به بچه ها میگم ازدواج مث همین فسفریله شدن هست و آدم مقید میشه! 

شما فسفریله اید یا دفسفریله؟!




چهارشنبه 14 دی ماه سال 1390 | 21:21

خیلی وقته که می خوام بهت بگم 

بیا از گذشته ها دل بکنیم 

دفتر خاطره ها رو پاره کن 

تو بیا و دل به دریا بزنیم...




یکشنبه 16 بهمن ماه سال 1390 | 20:13

اینروزا هر کار باحال  و بی حالی که می خوام انجام بدم موکولش می کنم به بعد از بیستم! گرچه همیشه تو امتحانا به خودمون میگیم بذار این امتحانا تموم بشه بعدش می ترکونیم! و بعدش به کل یادمون میره! حالا جوجه ها رو بعد از بیستم می شماریم.




پنجشنبه 18 اسفند ماه سال 1390 | 14:06 |

بلاخره امروز تمام تست های باحال و بی نظیر این طرح پایلوت تموم شد و می مونه کارهای بیوشیمی که میفته برا بعد عید و از بعد عید هم ایشالله پایان نامه شروع میشه. چقدر دلم تنگ میشه واسه این روزای قشنگی که گذشت٬ واسه اون لحظاتی که کارت ست میشه و از خوشحالی تو هوا کله ملق می زنی. واسه اون روزایی که من و هدی به همراه آقای صادقی عزیز نور مناسب واسه مرکز تحقیقات علوم اعصاب رو تنظیم کردیم. 




چهارشنبه 16 فروردین ماه سال 1391

ساعت ۱۱ شب بود٬ هندزفری تو گوشم بود و داشتم آهنگای شاد گوش میدادم که خدای نکرده ییهو دلم نگیره. .............

دختر صندلی کناریم خواب بود٬ به خودم فرصت دادم فقط چند دقیقه امشب گریه کنم! موزیک خودمو خاموش کردم و اشکا شروع کردن گوله گوله اومدن و پهنای صورتمو پر کردن. دلم تنگ شده بود.




چهارشنبه 20 اردیبهشت ماه سال 1391 | 23:06

پدر گلم و مادر عزیزم طی یک سفر تشریف آوردن اینجا و روح بنده رو شاد کردن! در این سفر خاله و شوهر خاله و دایی و زن دایی اونا رو مشایعت می کنن. دقیقا پارسال همین روزا بود که اونا اومدن پیش من تا من روز مادر رو به مادرم تبریک بگم٬ قدرت خدا امسال واسم کادو هم آوردن! 




دوشنبه 15 خرداد ماه سال 1391 | 22:19

جا داره همینجا تشکر کنم از آقای قاسمی مسئول امور مالی (یه همچین چیزی) که نظارت داشتن بر امر کاشت و آبیاری و از باغبان محترم جناب آقای قویدل که خعلی با سلیقه ن! دیروز صبح که می خواستیم بریم داخل محوطه دانشکده٬ نگهبان کارت خواست ازمون و ما هم شاکی شدیم که یعنی چی دیرمون شد و بعدش به محض اینکه از میدان دید اونا دور شدیم افتادیم به جون درختا. 




پنجشنبه 8 تیر ماه سال 1391 | 23:05

اینروزا چینی دلم خیلی تراش خورده...

نازک شده... 

زود ترک بر می داره...




دوشنبه 23 مرداد ماه سال 1391 | 17:35

بعضیا میگن تشخیص خیر و شر همچینم کار سختی نیست٬ واسه بعضیام مرزبندی بین خیر و شر خیلی سخت میشه٬ ولی بعضی وقت ها شاید نباید خیلی به این جریان جو بدیم و منتظر بمونیم یعنی صبر کنیم تا آروم آروم این راه پر تلاطم طی بشه یعنی کمتر دست و پا بزنیم و یه ذره خونسرد باشیم همون که میگن بی خیاااااال! شایدم بر عکس!! 




جمعه 3 شهریور ماه سال 1391

اون گردوهایی که دوشنبه از جاغرق خریده بودم٬ امشب دارم با دمم می شکنم:))) فردا دارم میرم خونه! حالا خوشحالی خودم یه طرف خوشحالی خانواده یه طرف٬ موندم خوشحالی رفقا رو کدوم طرف بزارم! هر کی منو دید گفت داری میری خونه؟؟؟؟؟ و کم از اشک شوقش نمونده بود٬ اینقدی که اینا خوشحالن من به خودم و احساساتم شک کردم٬ خدایا شکرت که جور شد من دارم میرم حداقل این بروبچ یه نفس راحت می کشن:))))) 

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با اینکه فک کنم چن روزی مونده
اما خواستم امسال من اولین نفر باشم
لذا
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بلادونا تولدت پیشاپیش مبارک
با آرزوی بهترین ها



چماق

گفتن ایندفعه دیگه حتمن میزنن....بابا تو چقد ساده ای اینا همش فیلمه واسه اینکه منو تو رو بذارن سر ِکار. والا بلا به کعب به رسول هیچ خبری نیس....نه دیگه صبرشون طاق شده می خوان کارو تموم کنن....حالا تو دوس داری بزنن؟....آره بابا بذا بزنن سرویسشون کنن....خب خره اگه بزنن که سقف رو سر خودمون خراب میشه....بی خیال. جون تو تیزش کردم توو اوون خر تو خری دوتا بانکُ بزنم در برم....بده بینم توو اوون کوفتی خبر بهتری نیست؟