از بین وبلاگ دوستان که سمت راست لینک کردم، تقریبا که نه، تحقیقن همشون تعطیل شدن اونم نه الان بلکه مدت های مدید بعضن...

وجود چنین لینک های غیرفعالی در اینجا ممکنه احمقانه به نظر برسه و خب بی تعارف بارها به ذهن خودمم رسیده که همش رو کمپلت حذف کنم ولیکن از اونجایی که عمیقا اعتقاد دارم ادم با گذشته هاش زنده هست و زندگی بیشتر یک جریان هست تا سکون در لحظه، لذا نمی تونم بخشی از ادم هایی رو که چه حقیقی و چه مجازی باهاشون خاطره داشتم و قسمتی ولو کوچیک  از زندگی من بودن  خیلی ساده دیلیت کنم و خداحافظ.

ااگر تا دوسال پیش میگفتم در این برهوت و رکود بلاگستان، الان دیگه واقعا تبدیل به قبرستان شده و ادم زنده ای نیست، تنها خودمم و خودم که چراغ رو روشن نگه داشتم و حس خوبی رو دارم از اینجا بودن و گاهن نوشتن. حس ادمی که عالم بعد از مرگ رو تجربه کرده، حس ادمی که مرده، اما نمرده، حرف میزنه اما کسی نمیشنوه، میگه و داد میزنه، شاید یه بار یه دوستی یه اشنایی که گذرش اتفاقی به قبرستون میافته، یادی ازش کنه و فاتحه ای بخونه...

نور (بدمستی)

برای من برابری جرم و انرژی، وقتی ماده سرعتی برابر سرعت نور داشته باشد، مفهومی گنگ و در عین حال جذاب بود. سالهاروی این مساله تحقیق کردم تا اینکه دیشب توانستم ازمایشگاه کوچکم را برای رساندن اجسام به سرعت نور راه اندازی کنم. یک تونل  هفت متری پوشانده شده با شیت های پلی اتیلنی مخصوص، یک تفنگ الکترونی مجهز به چندین عدسی جهت افزایش همگرایی الکترون ها و یک رفلکتور نیمه صنعتی در انتهای تونل. الکترون ها با سرعت ی معادل سرعت نور به جسم داخل تونل اصابت و بعد از عبور از ان، توسط رفلکتور انتهای تونل، انعکاس یافته و دوباره به جسم برخورد می کنند و این سیکل انقدر ادامه می یابد تا تمامی ذراتجسم به سرعت نور برسند. تایمر را روشن کرده و وارد تونل شدم. می خواستم اولین نفری باشم که رسیدن به سرعت نور را تجربه میکند. برای من این ازمایش بسیار حائز اهمیت بودو برای یک ناظر بیرونی احتمالا تلاش احمقانه ی یک پسر دیوانه جهت رسیدن به سرعت نور. 

زمان تایمر به صفر رسید و با صدای بیپ، انبوه الکترون ها به سمتم روان شدند.ناگهان احساس بی وزنی عمیقی سراسر وجودم را فرا گرفت، حس کردم در بی نهایتی شگرف معلق شدم، ذرات وجودم همه از هم جدا شدند و بصورت بی نهایت نقاطی در امدند که با سرعت زیاد و حرکت های تصادفی در کنار هم در نوسان بودند. من به این نقاط احاطه داشتم و حرکاتشان را می دیدم که ناگهان، اتفاقی که نباید، افتاد. دو نقطه از من به هم اصابت کردند و انفجار عظیمی رخ داد. و دیگر چیزی نفهمیدم.

بعدها که به هوش امدم خود را در یک زیبایی مطلق یافتم، دنیایی پر از کهکشان های زیبا، سیارات و ستاره های ریز و درشت که هر کدام جذاابیت های خود را داشتند. در این بین سیاره ای کوچک در کهکشانی به نام راه شیری بیشتر نظرم را جلب کرد. بعدها فهمیدم نامش زمین است. یک شب که با یوفوی تک نفره ام به زمین سرک کشیدم، در پشت بام یکی از خانه ها، پسرکی را یافتم که مشغول کار با ازمایشگاه دست ساز خود بود. نمی دانم نام این کار را چه می توان گذاشت، شاید تلاش احمقانه یک پسر دیوانه جهت رسیدن به سرعت نور...

جایی برای پیرمردها نیست...


صبح ها ساعت پنج و رب که از خانه می زنم بیرون، بجز رفته گرهایی که کوی و برزن را جاروو میکنند و بجز کارگران کارگاه های تولیدی حاشیه تهران که لابد باید کلله ی سحر سره کار باشند، هیچ بنی بشری را از حد فاصل منزل تا پای سرویس نمی بینم. این یعنی بطور نرمال، کارمند جماعت ساعت شش به بعد از خانه به سمت محل کارش حرکت می کند. با این تفاسیر دیدن ِ چهار پنج پیرمرد ِ حدودن هفتاد سال به بالای کت و شلواری و کلاه لگنی به سر، در یکی از ایستگاه های اتوبوس که همه کیف و ظرف غذا بدست انگار منتظر سرویسشان هستند و تا رسیدن سرویس با هم بگو بخنده کرده و از ورزش گرفته تا سیاست، راجع به همه چی نظر می دهند، برای منی که هر روز از کنارشان رد می شوم و در سرمای زمستان و گرمای تابستان برای چند ثانیه هم که شده این صحنه را می بینم، تا حدود زیادی عجیب و غیر قابل توجیه می آید که اولن اینها چرا و با چه انگیزه ای این موقع صبح و در دوران بازنشستگی دنبال کار می روند و ثانین اینکه این کدام اداره یا نهاد دولتی یا غیر دولتی است که به یک عده پیرپاتال اینقدر نیاز دارد که مجبورشان می کند آن وقت صبح سره کار باشند؟!

اما جدیدن یک حدس دیگر به ذهنم خطور کرده و آن اینکه این پیرمردها اصلن زنده نیستند و سالها پیش در انفووان جوانی و در حالی که هر کدام کلی آرزوهای جورواجور داشتند، یک روز که سوار بر همین سرویس به سمت محل کارشان می رفتند با یک کامیون تصادف کرده و همه شان در دم از بین میروند و تمام امیدها و آرزوهایشان را در این دنیا جا می گذارند. و حالا ارواح بازیگوش و سالخورده شان در قالب همین پیرمردهای بزگ دوزک کرده، هر روز و در خلسه ی بعد از سپیده دم بدنبال آرزوهای بربادرفته شان به این دنیا می آیند و در همان ایستگاه اتوبوس جمع می شوند و بعد از کلی بگو بخند و خوش و بش، با طلوع خورشید، دوباره بخار شده و تالاپی فرو میرند داخل قبرهایشان...