زینب جان(روزنوشت)

همکارم، خانوومش قزوین معلمه و تعهد به خدمت در اونجا داره، لذا خودش اینجا مجردی زندگی میکنه و فقط آخر هفته هاست که میتونه بره پیش زن و بچش. یه دختر چهار ساله داره به نام زینب. آخ که من عاااااااشق حرف زدن های تلفنی این پدر و دختر هستم.

سلام زینب جان. خوبی بابا؟ جانم بابا. چی کار کردی؟ نقاشی کشیدی بابا؟ جایزه بردی بابا؟   

اقا من دلم همین الان یهویی فل فور یه دختر کاکل زری می خواد مسئولین رسیدگی نمی کنن چرا؟

اخلاق شتری (طنز)

بعضی آدما، کافی یه کلمه راجع به یه موضوعی حرف وسط بیاد...تا آخر مجلسو دس می گیرن و اونقد افاضاتشون ادامه پیدا میکنه که از جایی به بعد، رنگ و بوی داستان و خیال بافی به خودش می گیره. فرقی نداره. حرف از سیاست باشه یا اقتصاد یا فرهنگ و یا غیرو. در هر زمینه ای صاحب نظرند و ذو الفضل العظیم...سرایی (سرگایی؟!) یکی از همین سنخ همکاران پرحرف و حدیث ماست از این بلند آواز و میان تهی ها. ف بگی قصه ی کلهم اجمعین و لاتفرقوی فاطی های عالم رو از فرحزاد تا دروازه غار تعریف میکنه. سری قبل رفته بودیم ماموریت سمنان. تو ماشین راجع به هرموضوعی حرف زد و تقریبا در مورد هر پدیده طبیعی و ماورالطبیعه در این و آن دنیا، یه خاطره ای تعریف کرد. مسیر طولانی بوود و حرفهای ایشون ته کشید و ما خوشحالان عالم... یکهو وسط بیابون چنتا شتر دیدیم. بی درنگ گفت می دونستین شتر تنها حیوونی هست که با محارمش جف گیری نمی کنه؟!

-واقعا؟

- بله شتر اصلن با محارمش جف گیری نمی کنه. یه بار تلویزیون یه برنامه نشون می داد که طرف چشمای شتر رو بست که با مادرش جُفگیری کنه...بعد که چشماش رو باز کرد و شتره مادرش رو دید، زد و ساربونش رو کشت!!!!!!!!!!!


داستان خیلی پایان بندی دراماتیک و تراژیکی داشت. ... اووه مامان. اینا چرا اینجوری کردن. اوه مامان حالا ما جلو فامیل چجوری سرمون رو بالا بگیریم. ای تف به این زندگی. نمی تونم این ننگ رو تا آخر عمر تحمل کنم. برای من یک پایان تلخ بهتر از یک تلخیه بی پایانه. اووه ساربون بی تربیت. حالا حالتو جا میارم. دیشششش، دوووپسسسسسس...