(روزنوشت)

امشب هنگام بازگشت به خانه، وقتی از خیابان پیچیدم داخل کوچه مُطَووَلمان، زن و شوهری با یک بچه ی مثلن سه چهار ساله، از دور و در جهت مخالف می آمدند که توجهم بهشان جلب شد...چون یک خانووم چادری قد بلند در کنار یک شوهر علیل که به شدت می شلید، گونه ای گوناگون از ناهمگونی پدید آورده بودند. همان لحظه گفتم چه کارها و چه حرفهاو لوس بازی ها...با چه منطقی این دختر همچین مردی را به مردی قبول کرده؟! نزدیک تر که شدیم، به مدد باریکه ی نوری که از ویترین مغازه ی بقالی داخل کوچه افتاده بوود، یکی دخترک را دید زدم و دیدم که این قرص ماه شب چهارده، چشمهایش کاملن دچار انحراف است. انگار قرص ماه ِ قضیه، همان بچه بوود و بس.

اصن همه ی کارهای دنیا همینجوری یه جور ِ ناجوریست. از دور یه جوور است، از نزدیک یه جور، و از نزدیکتر یه جوره دیگر... 

(روزنوشت)

زندگی عرصه ایست برای آزمایش ها و امتحانات کوچیک و بزرگ. خیلیا در این عرصه پیروز میشن و خیلیای دیگه هم قافیه رو میبازن. این روزا و شبها یعنی دو هفته ی اخیر شاید یکی دو روزم بیشتر، ما و من در حال گذران یکی از سخت ترین مقاطع زندگیمون هستیم. پدرم مبتلا به یک بیماری صعب العلاج شده. پدری که برای من همیشه تکیه گاه بووده و هست، حالا احوال خوشی نداره. و بدتر اینکه همه ی این اتفاقات خیلی ناگهانی رخ داده و ما یک لحظه چشم وا کردیم دیدیم، با یک نوع بیماری بد طرفیم که در خاموشی، رشد کرده. از دو هفته پیش که دکتر یک اخطار جدی به پدر داد که مشکلت حاد هست و با خانوادت درمیون بذار و پیگیر کارت باش، تا به امروز، دیگه شبو روز ما شده دکتر و آزمایش های گوناگون و پاتولوژی و کوفت و زهرمار. 
زندگیمون از درون در حال پاشیده شدنه و شایدم پاشیده شده و خودمون خبر نداریم. خواهرم  همش بی قراره و دست به دعاست. مامان با عسل و لبنیات می خواد بنیه بابا رو حفظ کنه. منم که هیچی.
بله...منم هیچی. منم توو این مدت کارم شده رفتن به این دکتر و اوون دکتر و شنیدن بدترین حرف ها و حالات ممکن. دکترای عوضی توو چشات نیگا میکنن و بدترین اتفاقات ممکن رو بهت میگن انگار نه انگار اوونی که دارن راجع بهش حرف میزنن پدرته..عزیزترین آدماا توو زندگیته... این مدت اینقدر از این حرفای بد و ناامید کنند شنیدم و جایی بازگو نکردم که فک کنم اگه یه روزی بمیرم، باید قبرم رو عمیق تر حفر کنن تا همه ی این حرفا هم تووش جا شه.
 حالا تصورش رو کنید که از مطب دکتر بر میگشتم خونه و تا میرسیدم، همه پرس و جو می کردن چی شد؟ چی گفت؟ و تو هی همه چیو ماس مالی کنی. بابات بپرسه: " دکتر چی گفت؟ خووب میشم؟ نگفت چند درصد احتمال خووب شدن هست؟" و تو هی بغضتو فرو ببری و امید بدی که بابا هیچی نیست. خیلی بده که نگاه بابات به تو باشه و نگاه تو به گلهای قالی.
من امیدوارم خدا برای هیچ کسی هیچ مسلمونی و حتی هیچ کافری این روزا رو نیاره. ایشالا خدا سایه پدر و مادر رو سال های سال رو سرتون حفظ کنه. ما هنوز امیدواریم و توکلمون به خداست و امیدمون رو از دست ندادیم و آماده ی مبارزه ی جدی با این مشکل هستیم و مطمئنیم با دعای خیر دوستانی مثل شما، میتونیم از پسش بر بیایم. 
فردا روند درمانی بابا آغاز میشه و امیدواریم بهترین حالات رخ بده. روحیه خودش الحمدالله بد نیست و هرچند کمی درد داره اما به کارهای روزمره اش می پردازه، هر شب مطابق معمول روزنامه می خونه و یه لحظه مطالعه رو بی خیال نمیشه دقیقن مثل تمام سالهایی که ما یادمونه.
از همه التماس دعا داریم و از خدا می خوام سایه پدر رو بالا سرمون حفظ کنه...

همین و تمام

اما


حرف‌های ما هنوز ناتمام ....


تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است


باز هم همان حکایت همیشگی!

پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود

آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی



ناگهان
چقدر زود 
دیر می‌شود!
 

(روزنوشت)

اللهم اشفع کل مریض...