آخر خط....

وختی در دوئل با سرنوشت و تقدیر، تمام تمرکز و فکرت را میگذاری، تمام داشته هایت را بکار میگیری و از همه اندوخته هایت مایه می گذاری، تا تو زودتر ماشه هفت تیر را بچکانی و آخر داستان را با دستان خودت بنا کنی و به قلم خودت مرقوم نمایی،.... درست همان لحظه که قدم دهم را برداشته ای و می خواهی برگردی و ماشه را بچکانی، همان لحظه است که می فهمی این هفت تیر لعنتی خالی از هر گونه تیر و تدبیری است .... و هیچ توفیری ندارد که آدم فروش های تگزاسی، تیرهایت را خالی کرده اند یا از روز نخست تیری درکار نبوده است....مهم این است که تو فقط کسری از ثانیه با مرگ فاصله داری..... مهم این است که در همان آنه کوتاه، همه چیزت را از مقابل چشم می گذرانی و افسوس می خوری از این همه سال که بر طبل اختیار کوبیدی و به عبث گمان کردی که آن لحظه ی موعودت را خود رقم میزنی...... در آن لحظه حتی ارزش آن تیر ناقابلی که قرار است حرامت شود را هم نداری ..... تو میمیری.... اما اسبت و لباست و کلاه حصیریت و حتی سیگار برگت هنوز هستند.... و خورشید هم هنوز طلوع می کند...... 

سفر به بی نهایت

اپیزود اول: 

این حق طبیعی هرکسی است که بتواند با خودش خلوت کند و مرور کند به آنچه بر او گذشته است...این حق طبیعی هر کسی هست که در خیالش بتواند پرواز کند....این حق طبیعی هر کسی است که بخواهد و بتواند سفر کند..... 

دلم سفر میخواهد....دلم می خواهد سفر کنم به بی نهایت .... دلم می خواهد بزنم به جاده هایی برای نرسیدن.... سفر را مقصد و مقصود نمی بایست ..... مقصد و مقصود در ذاتش ماندن است و این برخلاف رفتن و گذار مداوم و پیوسته و آهسته ی مسافر است.

دلم سفر می خواهد.....سفری به بی نهایت..... از جاده هایی برای نرسیدن......





اپیزود دوم:

دوست خوبه من و شما، فاطمه خانوم قراره چند روزی به مسافرت بره .... کسی که بی اغراق یکی از نازنین های روزگار هست ... این برای من یعنی قراره مدتی در فضای مجازی هم تنهاتر بشم و نمی تونم کامنتهای خوب و صمیمیش رو اینجا ببینم .... امیدوارم هرجا که میره درکنار خونوادش سالم و سلامت باشه و زودی برگرده که ما منتظرشیم.




اپیزود سوم:

نمی دونم میشه یک پست کم ارزش اینچنینی رو به کسی تقدیم کرد یا نه...... با این حال دوست دارم با تمام وجودم این پست و آهنگش رو تقدیم کنم به روح بزرگ استاد بابک بیات که هنرش هنوز هم در رگ نسل های مختلف جاری هست...... تقدیم به کسی که نخواست بماند و سفر کرد .

نامه به مامان و بابا...

سلام بابا .... سلام مامان

منو به جا آوردین؟

من حسین ام .... پسرتون.... یدونه پسرتون

خوبین؟ خوشین؟ الان کجایین؟ توو قطار؟

آره میدونم... دارین میرین مشهد....امام رضا طلبیده و چه خوش هم طلبیده

راستشو بخواین فک نمیکنم شما اینجا رو بخونید... شایدم اصلا ندونید وبلاگ چیه .... واسه همینه که این نامه رو اینجا مینویسم....

راستشو بخواین هنوز دو ساعت نشده که شما رفتین سفر ولی من هیچی نشده، دلم براتون کلی تنگ شده .... بخدا خودمو لوس نمیکنم ... میدونم خیلیا دور از خونواده هاشون مجبورن زندگی کنن .... میدونم شاید بخاطر این باشه که من هیچ وقت ازتون جدا نبودم و همیشه کنار هم بودیم... همه اینا رو میدونم....ولی بازم دلتنگتون شدم.

نمی دونم چیم شده....من که از صبح میرم سر کار و شب میام خونه

میامم که میشینم پای کامپیوتر و یا کتاب و تلویزیون... فقط شام رو با هم میخوریم 

ولی وقتی هستین ناخودآگاه احساس دلگرمی میکنم....اینو الانی که رفتین کاملا دارم حس میکنم.

دلم کلی برای لبخندهای مامان تنگ شده .... دلم واسه غذا پختنش تنگ شده

دلم برای بابا هم تنگ شده .... دلم برای دستای سرد بابا وقتی از بیرون میاد تنگ شده....

الان که داشتم آلبوم ها رو نگاه میکردم فهمیدم شما چقدر پیر شدین و ما نفهمیدیم....

چقدر خط و خطوط افتاده روو صورت ماهتون....

چطور شما میتونید اینقدر بی کلک و چشم داشت،... آدم رو دوست داشته باشید.

واقعا چه حسیه که پدر و مادرها از همه چیشون مایه میذارن واسه بچه هاشون...

بخدا نمیدونم ... واقعا عشق میخواد ... عشق...

میدونید.... به نظر من آدما توو عکس ها، مظلوم تر از دنیای واقعی بنظر میان.... الان عکس شما جلومه و بغضیه که گلوم رو گرفته .... من همیشه عاشق تنهایی بودم و هستم، ولی اینی که داره داغونم میکنه، درد فراغتون هست.

میدونم قطعا یه روزی من هم ممکنه مثه خیلیا دیگه شما رو نداشته باشم.... واسه همینه که الان داغ شدم......

خوب معذرت میخوام ... دیگه سرتون رو درد نمیارم.... ما رو هم دعا کنید.... ما هر چی داریم و نداریم از همین دعاهاتونه...

التماس دعا

                                                            دوستدار شما

                                                                               حسین