یک حس مشترک در دو موقعیت متفاوت...

 وختی صبح سر کار میری و ذوق اینو داری که امروز رئیست تشریف برده مرخصی و خوشان خوشانت هست و نان بربری داغ را روی روزنامه پهن میکنی و مقداری پنیر کالبر و گردوی محلی از کیفت بیرون میاوری و خامه شکلاتی را هم که صبح زود در مسیر اداره خریدی، باز میکنی و لیوان چایی را پر از قند میکنی تا شرینیش حسابی به جانت بنشیند و درب اتاق را هم از پشت قفل میکنی که کسی اول صبحی برایت سرخر نشود و کامپیوترت را روشن میکنی که در حین تناول صبحانه، روزنامه های صبح را هم که در اتوماسیون اداری لود میشوند مطالعه کنی (خصوصا صفحات ورزشی را)، و کلی جزوه های درسی و مطالب غیر مرتبط با کار را هم آورده ای تا از فرصت غیبت رئیس استفاده کنی و اندکی مطالعه کنی، ....هنوز لقمه اول را بر نداشته ای که دیلینگ دیلینگ دیلینگ،......تلفن اتاق زنگ میخورد و مجبور میشوی پاسخ دهی که میبینی یکی از روئسای بالادستی هست و جویای آقای مهندس فلانی (رئیس مستقیمت)میشود و میگوید که قرار بوود امروز فلان پروژه را در جمع مدیران ارشد صنایع ارائه دهد و چرا مرخصی رفته و بعد دست به تمبان تو می شود که تو بیا ارائه کن و تو هی قسم خدا پیغمبر میخوری که اصلا در این پروژه نبوده ام و نمی دانم چه ارائه کنم و بر موضوع تسلط کافی ندارم ولی فایده ندارد و آخر سر مجبور میشوی همه بساط را جمع کنی و حین جمع کردن صبحانه ی ناخورده ات، افکارت را بر موضوع متمرکز کنی و جملاتی که می توانی بگویی را سریع در ذهنت مرور کنی و آخر سر هم بروی و هنگام ارائه، یک مشت داستان  و دری وری سر هم کنی و ارجیفی بگویی که خودت هم بعدا خنده ات بگیرد و به سوال هایی که جوابشان در حد بله یا خیر هست، جواب های تفصیلی و توصیفی بدهی که فقط زمان را تلف کنی،...........
.
درست مانند زمانی هست که به عروسیه یکی از بستگانت دعوت شده ای و درحالی که داری حسابی از خجالت شکمت در می آیی و از خودت اساسی پذیرایی میکنی و از دور، رقصیدن آقایون و خانوم ها رو در هاله ای از دود  و چراغهای چشمک زن، مشاهده میکنی و لذت میبری،.... ناگهان یکی از پشت، دستش را میگذارد رو شانه ات و میگوید شما افتخار نمیدین برقصین؟، ......... و شما برمیگردی و میبینی که پدر داماد هست و اصرار میکند که  شما هم پاشو برو وسط و تو هی عذرخواهی میکنی که رقصیدن بلد نیستی و در این حین چند نفر از جوان های هم سن و سالت از دورر که این صحنه را میبینند، میایند و بکش بکش ( ب و کاف را هم میتوانید با کسره بخوانید و هم با ضمه) تو را بغل میکنند و میبرند وسط و تو هی در مسیر، التماس میکنی و ریش گرو میذاری که بالاغیرتان تو را بی خیال شوند ولی آنها توجه نمیکنند و یک مرتبه خودت را میان انبوهی از دخترها و پسرها میبینی که همه دارند کف میزنند و منتظر هنر نمایی تو هستند .... منتظر هنر نمایی تویی هستند که تمام عمرت دغدغه این را داشتی که شب عروسیت برای رقصیدن با عروس خانوم چه غلطی باید کنی.... و در این موقعیت مجبور می شوی یک چندتا بشکن بزنی و دستانت را ببری بالا سرت و کف بزنی و دور خودت دو دور بچرخی و  دو تا لی لی هم به افتخار جمع بروی و در حالی که گوشهایت عینهو لبو شده ،....یواشی بزنی بغل.....................
.
پ.ن: شما هم اگر با همین حس، موقعیت دیگری به ذهنتان رسید، بنویسید.

بعد از سال ها که دیدمشون، هنوز هم همون شوخی ها و شیطنت ها باهاشوون بوود...هنوزم لباشون خندون بوود....بعد از کلی سر به سر گذاشتن و هر و کر کردن ها و سرخوشی ها، بچه ها راجع به خودشون حرف زدن .... هر کدومشون توو این مدت داستان ها و ماجراها داشتن....قصه های زندگیشون پرفراز و نشیب بوود....بعضیا بعد از دانشگاه رفتن سربازی.....بعضیا رفتن سر کار... بعضیا چند تا شغل عوض کرده بودن.....بعضیا ازدواج کرده بودن...و بعضیا....
اما احساس میکنم در اوج هیجان، در اوج سرخوشی، در اوج لذته با هم بودن، هیچ کدوم از ته دل شاد نبودن...از ته دل میخندیدن ولی خنده از ته دل همیشه از رضایت و شادی نیست... بچه هایی که هر کدومشون زمانی کلی آرزوهای بزرگ توو سر داشتن، هیچ کدوم به ایده آل هاشون نرسیده بودن... مدل لباس ها، مدل موها، مدل حرف ها همه نشان از یک افسردگی پنهان داشت توو این نسل... این که میگن بچه های دهه 60 خیلی سختی کشیدن واقعیته....نسل عجیبی بودیم....نسلی که دیگه همه چی براش تموم شده ... نسلی که هیچ وقت دیده نشد......نسلی که تمام بضاعت کوچیکشون رو برای مبارزه با دشواری های بزرگ زندگی خرج کردند.....نسلی پر از دغدغه و پر از اضطراب....و نسلی که کم کم داره جاش رو به نسل های بعدی میده و چیزی نموده که وارد دوره میانسالی بشه....نسلی که هنوز هم نا امید نیست و مبارزه میکنه....نسلی که شاید بزودی فقط بشه ردش رو توو آلبوم خاطرات جستجو کرد
خداحافظ نسل سوخته.......... 
تهران-پارک ملت-زمستان 1390

مرفه بی درد

مطب خانوم دکتر سمت نیاوران بوود...وقتی وارد میشدی انگار نه انگار که اینجا دندان پزشکی هست. بیشتر شبیه دفتر یک شرکت شیک و های کلاس بوود...منشی ها را که نگو...نگاهشان آدم را بی حس میکرد و حاجت به آمپول سر کننده نبود...خانوم دکتر که شاید حدودا هم سن و سال خودم بوود  و البته متاهل، هنگام کار آستین ها را تا آرنج بالا میزد و اینکارش نه از روی جلف بازی که اقتضای شغلش بوود و آنقدر چشمو دلش سیر بوود که نخواهد جلب توجه کند...دستانش سفید بوود به سفیدی همان روپوشی که به تن کرده بوود...محیط کارش فوق العاده آرام و دنج بوود...یک موزیک لایت هم گذاشته بوود که به تلطیف فضا کمک میکرد...مراجعین هم که نگو...همه شان (البته بجز من) یقینا از قشر مرفه و احتمالا بی درد بوودند...یکی از خانوم ها در اتاقی دیگر داشت به خانوم دکتر میگفت که امشب قرار و مدار نزدیکی را با همسرش گذاشته و اینکه آیا آمپول بی حس کننده دندان، ضرر دارد یا نه (این را خودم شنیدم)...که من خودم تا بحال چنین چیزی را نشنیده بودم که آیا مضر هست یا نه...و خلاصه دغدغه هاشان از این جنس بوود...هنگامی هم که خانووم دکتر مشغول پر کردن دندان من بوود، چند باری همسرش تماس گرفت و مشخص بوود که حرفشان در مورد برآورد هزینه های ساخت یک برج چند طبقه هست.

بیرون که آمدم، هوس کردم جای خانووم دکتر باشم.
نه این که زن باشم نه،.. حاشا و کلا که از جنسیتم ناراضی باشم....نه
دوست داشتم پولدار باشم. احساس میکنم پول به انسان همه چیز میدهد.
خیلی خوب است که آدم سوار ماشین شاسی بلند شود و خودش را درخیابان یک سروگردن از بقیه بالاتر ببیند.
واقعا لذت بخش است که آدم در ماشین اش نه گرمای تابستان را حس کند نه سرمای زمستان را، حالا گیرم بقیه مردم در ایستگاه های اتوبوس هلاک شوند،...به درک.
خیلی جذاب هست که آدم برای تولدش بتواند همه جی اف هایش را همزمان دعوت کند، و اصلا هم به این فکر نکند که کودک 5 ساله رفتگر محل،  در آرزوی یک تولد کوچک هست.
این خیلی خوب است که آدم از محیط پیرامونش ایزوله باشد و بتواند هر مدلی که خواست بپوشد و بگردد و هیچ کس بر او خرده نگیرد، حالا اگر پسر و یا دختری در گوشه ای از شهر، برای این که کمتر اهالی محل در موردش نظر بدهند، مجبور باشد لباس های معمولی تر بپوشد، چه باک.
این خیلی خوب است که آدم بتواند کفش های خداد هزار تومنی بپوشد و بخندد به ریش پسرک دانشجوی دانشگاه آزاد که کتانی اش سوراخ است و آب میزند و شرم میکند به پدر کارگرش که هزینه تحصیلش را با هزار بدبختی جور میکند، مشکلش را بگوید.
این خیلی خوب است که آدم بتواند در هر نقطه از جهان، ادامه تحصیل دهد و اصلا، حتی یک لحظه، یک لحظه هم به آن دختری فکر نکند که برای تحصیل مجبور شده به شهری دیگر برود و هر بار باید چمدانی با چند برابر ابعاد خودش را تا پای اتوبوس بکشد.
تا بحال فکر کرده اید چه لذتی دارد که آدم آنقدر حساب بانکی اش پر و پیمان باشد که اصلا به مخیله اش هم نرسد که خیلی ها ماهی چند بار حسابشان را چک میکنند تا ببینند که واریز کرده اند این کوفتیه یارانه را،یا،نه............ 
خیلی جذاب هست که آدم راننده شخصی داشته باشد و  بخندد به مردمی که برای سوار شدن به مترو، از سر و کول هم بالا میرند و با هر ترمز مترو، همه در هم فرو میروند و دخول میکنند و واجب الغسل میشوند.
جددن میگویم رفقا، این خیلی جالب هست که آدم وقتی با فامیلش رفت و آمد میکند، برای همه کاملا تعریف شده باشد که با دخترشان در اتاقت تنها باشی و هر دو خانواده از مصاحبت های خصوصی شما لذت ببرند و شما عین خیالتان هم نباشد که خیلی ها در حسرت یک خلوت کوچک با محبوبشان هستند.
باور کنید این اوج هیجان است که شما ببینید چگونه پیرمردی در گوشه خیابان، افتاده و آب دماغش از فرط سرما قندیل بسته و چیزی نمانده که جان به جان آفرین تسلیم کند و همان لحظه شما بی تفاوت، ولووم صدای جان بون جووی را بالاببرید و سیگاری به لب بچسبانید.
حقیقتا چه اشکالی دارد که آدم در خانه سگ داشته باشد بجای اینکه زندگی سگی داشته باشد.
اصلا آخرش این است که آدم در این شرایط بی ثبات مملکت، فلنگش را میبندد و میرود خارجه... و می خنند به الباقی مردم و میگوید لاقه کیونشان...به من چه ربطی دارد...میخواسنتد به دنیا نیایند...مادرشان قرص ضد بارداری میخورد که هیچ وقت نزایدشان...پدرشان که پول نداشت، بی جا کرد زن گرفت و به فکر زاد و ولد افتاد... میخواستند پولدار باشند...
خیلی خوب میشود رفقا که آدم همه را حول وجود خودش تعریف کند و بی این نتیجه برسد که اکثریت مردم بهتر است بروند و بمیرند......
با این شرایط عالی،بنده با کمال میل دوست دارم پول دار باشم.
و هیچ ابایی ندارم که به من بگویند:
مرفه بی درد...................................................................