روزی روزگاری .... من و همسرم...

تصور کنید سال آینده در همین رووز و همین لحظه، من متاهل شدم و دارم با همسر عزیزم زیر یک سقف (حالا اجاره ای یا شخصی بودنش توفیری نمیکند) زندگی میکنم.

بخوانید دیالوگ من و همسرم را:

+ رنگ سیاه من هستم و آبی همسرم....


حسین جوونم داری چیکار میکنی؟

دارم سرچ میکنم عزیز


راجع به چی؟راجع به کی؟

دارم اخبار امروز رو سرچ میکنم ببینم اتفاق جدیدی افتاده توو مملکت یا نه.


میگم چرا توو اخبارایی که سرچ میکنی همش عکس خانوما هست؟

خوب من چه میدونم عزیزم....هست دیگه ... مگه اخبار رو من مینویسم.


نه راس میگی ... آخه یهو به دلم بد اومد گفتم شاید داری چیزای غیر اخلاقی میبینی

نه خانومم ... اگه دوس داری بیا خودتم نگا کن.


نه قربونت برم من به تو ایمان دارم.... حسین راستی برف به انگلیسی چی میشه؟

میشه snow


باروون چه میشه؟

میشه rain ... تموم شد؟ میتونم حالا سرچم رو ادامه بدم؟


حسین نم نم بارون چی میشه؟

لا اله الا الله... ببین عزیز داری اذیت میکنیا... آخه من چه میدونم ... چه سوالاییه.


حسین چرا سرم داد میزنی؟ ... دلمو شکوندی

ببخشید... معذرت میخوام آخه یهو از کوره در رفتم... حالا بغض نکن ... پاشو شام رو آماده کن.


شام مام نداریم...زنگ بزن از بیرون غذا بیارن... اصلا پاشو شام بریم بیرون ... ما هم مثه این همه

عزیزم میبینی که من کار دارم...من وقتشو ندارم امشب...بیخیال شو.... حالا شام نداریم زنگ بزن هرچی دوس داری واسه خودت سفارش بده بیارن...فقط زیاد گرون نباشه... منم نون پنیر میخورم... شب غذای سبک تر بهتره...


باشه... ولی من که میدونم تو منو دوس نداری...اینا همش بهونه هس...از اولش تو منو نمیخواستی

عزیز دلم... من که دوستت دارم ... عاشقتم ... از اول و آخرشم تو رو میخواستم... فقط دارم میگم امشبو بی خیال شو بذار من بکارم برسم.


واقعا؟ دوستم داری؟... مرسی... اگه اینطوره بگو ببینم منو بیشتر دوس داری یا مامانتو؟... یالا زوود

نخیر... مثه این که ول کن نیستی ... عزیزم من بگم غلط کردم خوبه؟ ... بی خیال میشی؟


 شوخی کردم حالا ... ناراحت نشو

ناراحت نیستم ... فقط بذار بکارم برسم


باشه بکارت برس ... حسین راستی.. من امروز اشتباهی درایو اف کامپیوتر رو فرمت کردم

وااااااااای .... خدای من..... بدبختم کردی تو.... من همه نوشته هام اوون توو بود...رویا نوشته هام..


صب کن صب کن... رویا کیه؟

بابا دارم میگم رویا نوشت... یعنی آرزو یعنی علایق


نامرد.... بی غیرت ..... تو چطور دلت اومد بری یه زن دیگه بگیری

نخیر... مثه اینکه ما بدهکارم شدیم


من که میدونم ... همش زیر سر اوون مامان و آبجیته.... اونا این آش رو واسه من پختن...معلوم نیس کدوم ترشیده ای رو میخواستن واسه من هوو کنن...

دیگه داری شورش رو در میاریا..... صد بار گفتم اسم خونوادم رو نیار.... من حساسیت دارم


اگه حساسیت داری چرا زن گرفتی؟ .... با همون خونوادت زندگی میکردی

اصلا دوست داشتم.... الانم میرم یه زن دیگه میگیرم.... تو هم راه باز جاده دراز


حسین چطور دلت میاد با من ایجوری حرف بزنی

آخه مجبورم میکنی... هی گیر الکی میدی .... باشه ببخشید من زیاده روی کردم... حالا پاشو به کارت برس منم کارم رو تموم کنم


حسین امشب چه شبی هست؟

چه میدونم... حتما شب مراد است امشب.... حالا حتما میخوای بپرسی مراد کیه؟


 حسین راستی اسم مراد خیلی بیشتر از حسین بهت میادا  از این به بعد مراد صدات میکنم

باشه هر جوور راحتی فقط تمومش کن

حسین ... دیووونه.... امشب شبه جمعه هست.... ببین منو .... شب جمعه

خب که چی؟ شب جمعه هس که هس.... چیکار کنم


شب جمعه چیکار میکنن؟.... بابا دیووونه.... یعنی امشب تو اینجوری..... منم اینجوری

حرفشم نزن.... زشته .... نمیشه


چراااااااااااااااااااا مگه ما ازبقیه زن و شوهرا چیمون کمه؟؟؟؟؟؟؟

ببین آخه ..... آخه......آخه......


وای جون به لبم کردی... آخه چی؟

آخه ...... آخه تو وجوود خارجی نداری... میدونی یعنی خیالی هستی


ها اینی که گفتی یعنه چه؟

اینی که گفتم یعنی این که جنابعالی اصلا وجوود خارجی نداری.... کلا یه موجود خیالی هستی توو ذهن من...


نمیفهمم ... گیج شدم

ببین .... راستش رو بخوای من امشب برای وبلاگم پست نداشتم ... یه گهی خوردم گفتم از تو بنویسم.... که تو هم حسابی کچلم کردی... ببین من هنوز مجردم..... زن ندارم..... اصلا منو تو به هم نا محرمیم...پس دیگه از این حرفای شبه جمعه و اینا رو از سرت بیرون کن چون تو الان مثه هوا میمونی ... نامرئی هستی... الانم دیگه برو دنبال زندگیت بذار من ته این پست رو یه جوری ببندم


حسین یعنی ما هنوز عقد نکردیم؟ ... نا محرمیم؟

آره عزیزم


پس چرا از اول تا الان که من اینجا با تاپ و شلوارک نشستم اینو نمیگی؟

 خوب ببخشید عزیز ... آخه خوش اندام بودی ... خواستم بیشتر ببینمت


حسین بوس هم نمیتونیم کنیم؟

عزیزم من دارم میگم نمیشه چون تو هنوز وجوود خارجی نداری.... در ضمن الان بچه ها دارن وبلاگ رو میخونن ... زشته جلوشون همو ببوسیم... حالا بعدا با هم تنها بودیم، بوس و ماچ هم میکنیم.... خوبه؟


آره خوبه .... حسین منم میتونم با بچه ها حرف بزنم؟

آره بگو فقط سریع


بچه ها خیلی باحالین .... دوستون دارم .... هوای همو داشته باشید .... هوای حسین من  رو هم داشته باشید..... حسین راستی کی میای خواستگاریم؟؟؟؟

میام عزیز بذار وقتش که شد خبرت میکنم... حالا بیا برو توو ذهنم.... من دیگه باید تموم کنم این پست رو...


باشه حسین من رفتم .... میگم چقدر توو ذهنت و مغزت کیسه های گچ هست .... جا نمیشم

حالا یه جوری جا بده خودتو .... رفتی ؟


آره خداحافظ .... زودی بیا خواستگاریم باشه؟

باشه چشم.....برو..........مواظب خودت باش............... فعلا.....................................



رقابت بجای قرابت...

از گاه نخستین، در رقابتی تنگاتنگ با میلیون ها اسپرم، خودمان را کشان کشان به رحم رساندیم و آمدیم به این دنیای سراسر رقابت.... آن هم از آن رقابت های الکی که سر و تهش نیم غاز که سهل است یک چهارم غاز هم ارزش ندارد.... زمانی برای شاگرد اول، دوم و فوق فوقش سوم شدن، آنقدر به در و دیوار می زدیم خودمان را و چنان در طفولیت مشق زیراب زنی می کردیم که گویی با این عناوین مسخره و چرند، وختی عمو یا عمه کارنامه مان را ببینند کلی حساب رویمان باز میکنند و ما هم بادی به قب قب میکنیم که شده ایم الگوی بچه های فامیل..... زمانی هم برای  کنکور بال بال زدیم و دلمان قنج می رفت از این که پس فردا همه اهل فامیل و آشنا و قوم و خویش ما را با انگشت اشاره دست راست به هم نشان می دهند که فلانی که می گفتم همین بوود... الان دانشجو هست و دارد لیســـــانــــــس میگیرد و خیلی آدم گنده ای می شود و ما هم در خیالات باطل و افکار احمقانه خودمان که هنوز هم ادامه دارد، احساس میکردیم با درس خواندن و دانشجو شدن، از فردا تمام دخترها یا پسرهای فامیل چشمشان دنبال ما خواهد بوود و در خیالات تهی خود تصورشان میکردیم که یک تونل انسانی درست کرده اند و ما از میان انبوه جمعیتشان سوار بر مرکب، به سمت قصرمان که از پول هایی که در آینده از مدرکمان بدست آمده، حرکت می کنیم. و در تمام طول مسیر، دخترها و پسرهای دم بخت، ما را تشویق کرده و برای ما غش می کنند، انگار که تریلر مایکل جکسون را دیده باشند و ما در اوج بی تفاوتی و غرور مسیرمان را پی میگیریم ... اما همینها الان شده چیزی شبیه جوک...بعد ها در ادامه ی همان حماقت های تاریخیمان تصمیم به ادامه تحصیل گرفتیم  تا بلکه آرزوهای بر باد رفته و تمبان از دست رفته مان را در تحصیلات تکمیلی بیابیم اما دریغ و افسوس که اینجا هم دیدیم آن کسانی که زمانی به عقب و جلویمان هم حسابشان نمیکردیم، با کمترین سواد، بهترین موقعیت اجتماعی را بدست آورده اند و حالا این آنها هستند که ما را به چپ و راستشان هم نمی انگاردند... و به پشت سر را هم که نگاه میکنی میبینی کسانی که زمانی به کودنی شهره خاص و عام  بودند الان با یک تاخیر زمانی چند ساله نسبت به ما، دارند مدرک مهندسی اشان را از دانشگاه هرکجاآباد میگیرند.

حالا تا اینجای قضیه آدم با خودش طرف هست و یک جوری می تواند غیرتی شده و گلیم خودش را از آب حوض رقابت بیرون بکشد، اما از یک جایی به بعد، رقابت ها می رود سمت مسائل مالی، و خانه و ماشین و از این دست چیزها... که اینجا واقعا آدم مجبور است برای این که از فلان کسک در فلان زمینه کم نیاورد، زیر بار انواع و اقسام قسط ها و قرض ها و دین ها و خفت ها برود و هزار جور چیز بالا و پایین بدهد تا آبرویش محفوظ باشد که تعریف این نوع آبرو هم یکی از همان حماقت های تاریخی است که ذکرش رفت ... برای این که پرایدت شود پرشیا باید پیرشی و از نان شبت و خواب نیمه شبت بگذری تا به این قبیل اهدافت دست یابی که این گونه خواسته ها و رقابت ها را حقیقتا پایانی نیست و میشوی مثل یه گوله برف کوچکی که از بالای کوه قل خورده و حالا تبدیل به بهمنی خوفناک شده و هیچ جور نمیشود دور باطلش را متوقف کرد ... و تا بخود میایی، میبینی اگر خوش شانس بوده باشی، 70 سال از عمرت گذشته و تو هنوز وزن سنگین اشتباهات و رقابت های کذایی دوران ابتداییت را با خودت به این طرف و آن طرف میکشی... عینهو پیکان آشغالی که، 500 کیلو وزن اضافه را همواره با خودش همراه دارد....حتی گمان میکنم اگر مرگ هم جذاب بوود و درد نداشت و جناب عذرائیل هم خوش سیما در نظر خلق ترسیم شده بوود، لابد در مردن هم رقابت بوود و سبقت های بدون راهنما... تمام این مثال ها را می توان مشتی نمونه خروار و یا کاهی به کف انبار دانست که اگر قرار به شرح و بسط و مرقوم نمودن این قبیل رقابت ها باشد، برای خودش مثنوی هفتاد من می شود بی شرف...

دیروز اس ام اسی آمده بود که زندگی را حد فاصل "مای بی بی" و "ایزی لایف" نامیده بود... اما برای امثال ما که زمان کودکیمان یک پوشک کت و کلفت لا پایمان میبستند و در زمان کهولت هم اولادانمان اگر رزق و روزی حلال خورده باشند و صلاح باشند و به خانه سالمندان پرتابمان نکرده و خیلی مرام بگذارند و حال بدهند، هنگام بی اختیاری، برایمان لگن بگذارند، ... بهتر است زندگی را حد فاصل پوشک و لگن گذاشتن و لگن برداشتن نامید... حالا این بسته به توست که چقدر از این حد فاصل بین دو کثافت را صرف رقابت های تو خالی کنی و چقدرش را صرف قرابت با مقربانت...

امروز پنجم دیماه سال یکهزار و سیصد و هشتاد و دو...

بخواب ای خفته ی گلگون

بخواب ای غوطه ور در خون


+ برای آرامش ابدی شان فاتحه ای قرائت کنید...