این اواخر، به مسائلی دقت می کنم که تا پیش از این خیلی در کانون توجهم نبود. مثلا خواب... کدووم خواب؟... همون خواب. هموون که رنگارنگه...بله قبلنا خواب نما شدنم چند حالت بیشتر نداشت. یا اینکه اصلن و مطلقن خوابی نمی دیدم، یا اگر خوابی می دیدم تا صبح یادم نمی ماند و یا اگر در اندک مواقعی هم خوابم را به خاطر می آوردم، به معنی و مفهوم و تعبیرش اهمیتی نمی دادم. یعنی اگر یکی یقه ی ما را در خواب می گرفت که فلان حق را بر گردن من دارد، صبح که بیدار میشدم می گفتم چیز ِ لقش و بی خیال و الی اخر...
اما بعد از فوت بابام، خواب دیدنم بیشتر شد و چون این تنها راه ملاقات ما با هم بوود، توجهم به جوانب مساله، دقیقتر و موشکافاته تر و موو از ماس بیرون کشانانه تر شد. جوونم براتون بگه که (این جوونم براتون بگه، تکه کلام یکی از همکارانم هست که اتفاقن هفته ی قبل دعواموون شد . بله آقا ما هم در مواقع ضرور دعوا می کنیم) در مکاشفاتم پیرامون مساله ی خواب به این نکته رسیدم که در آن عالم (عالم خواب را عرض کردم)، هیچ کسی از طریق لب زدن، حرف نمی زند. کلام و مفهوم با بیان منتقل نمی شود. ارتباط دلی است. هر چی فکر می کنم یادم نمیاد که در هیچ خوابی کسی مثل عالم ماده وقتی حرفی میزند، لبهایش تکان بخورد و نویز در فضا جاری و ساری کند. همه چیز از طریق نگاه کردن و دل به دل منتقل می شود. عالم لطیفیست و ارتباطاتش لطیف تر. شاید تنها جاییست که برای حرف زدن، نیازی به حرف زدن نیست...