ناخلف

جوونه دووآش از سر ِ آذربایجان تا خود ِ خیابون خوش، لوتی نبود که جخ یه بار گووزپیچ ِ مرام و معرفت ِ حاجیت نشده باشه... مشتی، باحال، نون بده، با وجود، با دل و جرات، اصلش نیگا میکردی قد 170 سانت بوود همش تخم ... دم و دستگاه و تشکیلات و کمرم که توو هفتاد سالگی عینهو شِوِرلت کابریس کلاسیک کار میکرد ... تو نمیری زن نبود از دومتریش رد شه و حامله نشه... راه که میرفت گُنده قماربازها و تَل بازای تهرون براش تا کمر دولا پهنا میشدن. جلال و جبروتش لاکردار سر به فلک میسایید. ته سیبیلای قیطونی رو که میداد بالا، لُنگ و تمبونی بوود که از تن نامرد جماعت میافتاد پایین.

از دم ِ دووکونش که رد میشدی باس حتمن میرفتی دو سیخ کباب میزدی به رگ مهمون ِ حاجی و اگه نمیرفتی تو بودیو حاجی و فحشای کش دار...

اون روزی که جنازش رو آوردن کسی باورش نبود حاجی مُرده باشه، یعنی اصلش از محالات بوود به مولا...مگه حاجی چش بوود که مُرد... 

قربونعلی عریضه نویس راس میگفت... حاجیو مردم حریف نبودن...عزرائیل حریفش نبوود... خود ِخدا هم مال ِ این صوبتا نبود.

حیف ِحاجی با این پسرای گُه....

نه دا ناطق.....

اصلش باسه ما هشتادیا خعلی افت داشت که یه دوختر یه ضعیفه بشه نفر اول کنکووور ریاضی و حساب و اینا ... با خودمون عهد کردیم عکسشوو که توو روزنامه دیدیم زاغشو بیزنیمو باسش یه مراسم چاقو کشون یا اسید پاشون راه بیندازیمو حالشو کونیم تووو قوطی....اما این دل صاب مرده عکسشو که توو روزنامه دید، بد خاطرخاش شد.... خولاصه بی خیال درس و مدرسه و دانشگاه شدیم و زدیم به کاسبی که پوول درآریم و واسه خودمون کسی بشیم و ننه رو بفرستیم جولو ، باسه خواستگاری....آمارشو دورارو داشتیم....از ستارخان تا آزادی و از جناح تا شادمان هیشکی وجوود نمی کرد بش حرف بیزنه....دل و رودش رو میریختیم کف آسفالت.... راسیاتش دوسش داشتیم..... میخواستیم زنمون بشه..... بشیم تاج سرش... آقا بالاسرش....براموون هف هشتا بچه بیاره..... قورمه سبزی بپزه....رخت و لباسه ننه بابامونو بشوره...
چار سال تموم بس نیشستیم تا درسش تموم شد..... تا اومدیم بجنبیم که بیگیریمش، کاشف به عمل اومد که لاکردار با چند تا از این جیگول میگولای صنعتی شریف جخ زدن و رفتن لنگ دنیا این یاروو استامفورد و برکلی و کوفت و زهر مار و دست ما رو گذاشتن توو پوس گردووو.... اسمشم گوذاشتن فرار مغزها..........