یادت را به شمعدانیها پیوند زده ام(روزنوشت)

سلام بابا

روزت مبارک...بابا این چند روز همش می خواستم بیام روزت رو تبریک بگم اما خودت میدونی حالم رو. دستم به قلم نمیره، دلم به نوشتن از نبود تو رضا نمیده...هنوز بوی تو رو میشه از گوشه گوشه ی خونه حس کرد. هنوز رد دستای زحمت کشت رو میشه روی تمام محیط خونه دید. هنوز صدات رو میشه توو اتاق ها شنید.

بابا واسه این پست یه متن طولانی نوشته بودم، باهات درد و دل کرده بوودم. صحبت کرده بودم. همه ی اتفاقات این چند ماه رو بازگو کرده بودم. اما همین الان همش رو پاک کردم. دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه. تو میدونی حالم رو اما بذار بقیه فک کنن خوبم.

بابا تو با رفتنت دنیام رو پر کردی از یک فضای تا ابد خالی. اما دارم تلاش میکنم از این دید مادی فاصله بگیرم و مرگ رو ورای این تعابیر ماتریالی ببینم بلکه هجران تو برام قابل تحمل تر بشه. 

اصلن مرگ عزیزان مساله ای هست که تحملش برای هر انسانی سخته. حتی پیامبر هم برای در گذشت پسرش خیلی گریه کرد. ما که از اوونا بالاتر نیستیم. ناگزیر ناراحتی میکنیم و فقط مرور زمان میتونه یکم آروممون کنه. هرچند برای من هیچ وقت جالی خالی تو پر نمیشه...اما چاره ای نیست. زندگی همینه. نمی تونم از خدا شاکی باشم و کفر بگم که چرا اینقدر زوود پدرم رو ازم گرفت. مرگ سرنوشت محتوم همه ی ماست. زندگی مثه یه نوار نقاله ای میمونه که همه ی آدما در یه لحظه ی مشخص به انتهای اوون میرسیم. یه روزی هم دیر یا زوود نوبت ما میرسه که به تو ملحق شیم. 

همونجور که توو وصیت نامت نوشته بودی، هدف اصلی آفرینش همون حرکت به سمت لقاء الله هست. و باز هم نوشته بودی که وجود خدا آنقدر آشکار و عیان هست که از اوون غافلیم. عین هوایی که هر روز نفس میکشیم. 

بابا من و ما همه ی اینا رو میدونیم و بهش ایمان داریم اما این دلتنگی لعنتی گاهی خیلی اذیتم میکنه. تو برامون دعا کن که بتونیم با این شرایط کنار بیایم. بابا برامون دعا کن. ما هم برات دعا می کنیم.


یا دهر افّ لک من خلیل                    کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب و طالب قتیل                    و الدّهر لا یقنع بالبدیل 
 و انّما الامر الی الجلیل                      و کلّ حی سالک سبیل

 

بادبادک رفت بالا.....قرقره از غصه لاغر شد (روزنوشت)



امروز بابام

برای همیشه پر کشید 

و رفت