لایف ایز نات گوووود (روزنوشت)


دیروز بعد از مدت ها بلاخره وقت کردم و با فاطمه رفتم برای خرید تلویزیون. با هزار زور و فشار. هرچیز که خردیش به عهده ی من باشد یک جوری گندش را در می آرم بس که بی حوصله و اعصاب هستم در امر خرید و از این مغازه به آن مغازه رفتن. بالای جمهوری خیابان نمی دانم چی چی ماشین را پارک کردیم و از کوچه ی رم بغل سفارت ایتالیا پیاده رفتیم سمت خیابان جمهوری که همانجا یکی از رفقای قدیمم را که در علاء الدین مبایل فروشی دارد دیدیم. سلام و علیک و ماچ و بوسه، اینجا چیکار میکنید و از این حرفا، گفتیم اومدیم برا خرید تلویزیون. رفقیمون ما رو حواله کرد به یکی از نمایندگی های ال جی همون خیابان جمهوری که پسر خالش فروشنده ی اونجاست و میتونه ما رو کمک کنه. کوورم که از خدا چی می خواد یه ام پی تری پلیر. سریع رفتیم از میان انبوه مغازه ها و پاساژ های مسحور کننده و موج موج جمعیت، رسیدیم به نمایندگی ال جی و ظرف 20 دقیقه کار خرید تلویزیون یکسره شد بدون اینکه حتی یک مغازه ی دیگر را هم ببینیم.

لباس ها متحدالشکل، برخورد فروشنده بیست، تریپ پرسنل یک، ادیبات و مشتری مداری خدا، خدمات پس از فروش پیغمبر... از صبح تا حالا چند بار تماس گرفتند. تلویزیون را امروز خودشان آوردند و در منزل تحویل دادند. قرار شد فردا نفر بفرستند رایگان نصبش کنند. دوباره دوباره تماس گرفتند تا از رفتار و ظاهر و برخورد پرسنل گرفته تا سالم بودن تلویزیون تحویلی اطمینان حاصل کنند. خلاصه که از دیروز تا حالا یک جورایی ما مدیون این ال جی شدیم. اصلن یه وضع نافرمی. والا ما اینقدر راضی به زحمت نبودیم. اگر اجازه می دادند و دهاتی بازی نبود، خودم از داخل همون نمایندگی تلویزیون را می بستم داخل چادرشب و میذاشتم عقب ماشین. خودمم نصبش می کردم. یک زمانی تلویزیون همه ی فامیل را من نصب و تنظیم می کردم. دبیرستانی بودم و کمی زبان می دانستم. فیش ها و خروجی ها را می شناختم. جهت کلی آنتن ها را می دانستم. منو ها را سر در می آوردم. شام می رفتیم خونه ی عمو، دایی، مامان بزرگ و غیره. و من دست به کار می شدم. تلویزیون رنگی های 21 اینچی که تازه به بازار آمده بودند را دو سووت ردیف می کردم. 

الان زمانه عوض شده. همه چیز آپش دار شده، باید متخصصش باشی. مسئولیت همه مشخص است. یکی می فروشد. یکی فاکتور می کند. یکی تحویل می دهد و یکی نصب می کند. همه چیز از قبل برنامه ریزی شده است. خانوومی که زنگ زده بوود، انگار حرفاش را از روی کتاب می خواند. پسرک جوانی هم که برای تحویل تلویزیون آمده بوود،  جرات نکرد حتی انعام بخواهد. وقتی داشت می رفت، یک شکلات تعارفش کردم. برداشت البته با کمی تردید. تشکر کرد و خداحافظی و کلی معذرت بخاطر تاخیرش. که مبادا زیرآبش بخورد. من دلم همان تلویزیون 21 اینچ پارس را می خواهد که بابا خریده بود. از آپشن و هوشمند و تاچ خوشم نمی آید.از خدمات پس از فروش و مشتری مداری بیزارم. از اسیر شدن ادم ها توسط کمپانی های بزرگ خوشم نمی اید. قدیم اینطوری نبود...