در شبِ سنگینِ برفی بی‌امان
بدین رُباط فرودآمدم
هم از نخست پیرانه خسته.

در خانه‌یی دل‌گیر انتظارِ مرا می‌کشیدند
کنارِ سقاخانه‌یِ آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان
بدین سبب است شاید
که سایه‌یِ ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافته‌ام.

پنجشنبه اصولا برای ما روز کاری محسوب نمیشه. لیکن بنا به ضرورت ممکنه پیش بیاد که بریم اداره... یکی از پنج شنبه های داغ و سوزان  تابستان، در حالی که از قبل کلی برنامه برای انجام کارهای اداری و بانکی و فیلان و بهمان ریخته بودم، ساعت ۱۰ صبح زنگ زدن که اللا و بللا همین الان پاشو بیا اداره که کار فورس و ضرور پیش اومده، با بدختی و فلاکت بعد از کلی معطلی  و عرق ریختن توی تاکسی های درب و داغون خطی، خودم و رسوندم اداره .. کار انجام شد و بعد از ظهر توی مسیر برگشت  زمین و زمان رو تو دلم فحش کش کردم و لعنت فرستادم به این مدل شغل کارمندی که افسارت دست یه عده دیگه هست... همین حین یک وانت درب و داغون یک وری که تو سربالایی پل جناح خراب شده و گیر کرده  بود توجهم رو جلب کرد. از کنارش رد شدم و دیدم دوتا زن و یه بچه و یه راننده توی اوج گرما بی کولر به زور داخلش چپوندن.... خلاصه یه لحظه همه بدبختیا رو فراموش کردم... به قول فهیم عطار، توو ایران نگاه به طبقه های مافوق اصولا مقوله ای شیک و لاکچری تلقی میشه. ادم همیشه باید نگاهش به پایین تر از خودش باشه و خدا رو شکر کنه که اونجا نیست.

تجربه ای که بعد بیست سال رانندگی کسب کردم اینه که وقتی توی اتوبان و لاین تندرو داری حرکت می کنی و ناگهان متوجه میشی که باید از یکی از خروجی های سمت راست اتوبان خارج شی، اگه برای سمت راست اومدن راهنما بزنی، احتمال اینکه ماشینا بهت راه بدن به طرز غیر قابل باوری کمتر از حالتیست که بدون راهنما اتوبان رو قیچی کنی و بزنی بغل...همچین مردمانی هستیم ما