گیتار (سه اپیزودی)

اپیزود اول:

داشتن یک اتاق شخصی برای من حداقل حُسنی که داشت این بوود که وقتی از مهمونی خوشم نمی اومد، میرفتم داخل اتاقم درب رو قفل می کردم و تا لحظه ی خروج مهمون از خونه، از اتاقم خارج نمی شدم. البته این کار یه جورایی بی ادبی هم محسوب میشد و خونواده موضع منفی راجع بهش داشتن اما کم کم به این قضیه عادت کرده بودن. آخه خونه ی ما یه خونه ی پر رفت و آمد بوود و من واقعن هیچ گفتمان مشترکی با خیلی از این مهمونا نداشتم. اوون روز یکی از این فامیلای به شدت گره گوریه مامان، با بچه هاش اومده بوود خونه ی ما و منم که اصلن حوصله ی زن جماعت رو نداشتم، سریع رفتم داخل اتاقم و در رو بستم و مشغول وبگردی شدم. هرچند گهگاه پچ پچ ها و حرف های خاله زنکی مامان و مهمونش باعث می شد گوشام رو تیز کنم ببینم چی میگن اما صدای  زر زر ِبچه ی مهمونمون و صدای شیطنت های اوون یکی بچه اش چنان دافعه ای توو آدم ایجاد می کرد که فقط آرزو میکرد اینا زودتر کاسه کوزه شون رو جمع کنن و برن رد کارشون. همین حین یک صدای آشنا به گوشم رسید. خدای من...صدای گیتارم بود که انگار دست یک آدم ناشی روی سیماش در حال حرکت بوود. از جا پریدم. گیتار رو بخاطر اینکه فضای اتاقم به اندازه ی کافی پر بود از وسائل جوورواجور، در اتاق مجاور گذاشته بودم. حدس می زدم چی شده. اما دوست نداشتم از اتاق خارج شم. همین حین مجددا صدای گیتار اومد. دیگه نتونستم طاقت بیارم. از اتاق اومدم بیرون و یه سلام خیلی سرد به مهمون کردم که بچه اش رو گرفته بوود زیر سینه و تا منو دید سریع خودشو جم و جوور کرد. رفتم به اتاق بغلی دیدم، یه دختر بچه زشت بد ترکیب با کلله ای گنده و پیشونی برآمده که خنگی و کودنی از سر رو رووش میبارید داره با گیتارم ور می ره. از شدت خشم و غضب نمی دونستم چیکار کنم. دخترک همین که متوجه حضور من شد، سریع دستش رو از گیتار عقب کشید. رفتم گیتارم رو برداشتم و زل زدم به دخترک. با عصبانیت شدید. به شرافتم قسم که اگه مادرش نبود و حرمت مهمون نبود، گوشاش رو میخ میکردم به دیوار. دخترک هم عینهو آدم ندیده ها به من زل زده بوود. مادرش که حدس زده بوود چه اتفاقی افتاده، از داخل پذیرایی دخترک رو با یه اسمی که یادم نیست چی بودد صدا کرد که بیا عمو رو اذیت نکن. دخترک اما همچنان توو چشای من خیره شده بوود. من چشمام رو به حالت اخم باریک کردم، خم شدم و صورتم رو نزدیک دخترک بردم و یهو گفتم "پخخخخخ..." دخترک یک متر از جاش پرید و در رفت. کیف کردم. دلم خنک شد. گیتار عزیزم رو برداشتم و به اتاقم بردم. کوکش کردم و آکورد "می مینور" گرفتم. و زدم...


اپیزود دوم:

اوون سالها سالهای سیاه و تلخی بوود برای من. خاطره ی نداریها و بدبختی هاش رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. پدرم ما رو مجبور کرد به تهران بریم. میگفت تهران کار خیلی زیاده. پوول فراوونه. اگه کارکن باشی، یه ساله خودتو می بندی. این شد که من و مامان و داداش کوچیکم رو که تازه یه سالش تموم شده بوود سر سیاه زمستونی کشوند تهران و تا چشم وا کردیم دیدیم مستاجریم توو یه خونه ی 30 متری که نه نور درست و حسابی داشت و نه حیاط و نه هیچی. دوتا اتاق تنگ و تاریک رطوبتی که با یه درب سه هاله از هم جدا میشد. پسرای صابخونه هم که هروقت از پله ها بالا پایین میرفتن، از شیشه ی بالای در، یه نگاهی به اتاق ما می انداختن و من قشنگ یادمه که مامان خیلی از این قضیه در عذاب بوود. بابام هر روز در به در دنبال کار میگشت اما هیچ شغل بدرد بخوری پیدا نکرد. آخرش مجبور شده بوود بره سر ساختمون کار کنه تا حداقل اوون یک سالی که قرار بوود تهران باشیم رو گشنه نمونیم. شرایط خیلی سخت بوود و ما هم واقعن غریب بودیم توو این شهر بی در و پیکر... من همش حوصلم سر میرفت و پاپیچ مامان میشدم که مارو ببره بیرون بگردونه. یه روز صبح که از خواب بیدار شدیم مامان گفت میخوایم بریم مهمونی. یه جای خووب. خونه ی یکی از فامیلاش که من درست نفهمیدم کی بوود و چه نسبتی با مامان داشت اما برای یه دختر 6 ساله این چیزا خیلی مهم نبود. مهم این بوود که ما داشتیم میرفتیم مهمونی و این یعنی نهایت خوشبختی. این بوود که وقتی وارد خونه ی فامیلمون شدیم، انگار از جهنم وارد بهشت شده باشیم. صاحبخونه انصافن گرم گرفت. یه آپارتمان بزرگ و مبله، تازه به من فهموند که تهران خونه های خووبی هم داره. اصلن من یهو از تهران خوشم اومد. و آرزو کردم یه روزی یه خونه ای مثله اینا داشته باشم. صاحبخونه با گشاده روویی و دست و دلوازی از ما پذیرایی می کرد و شیطنت ها و کنجکاوی های من رو به حساب کودکیم می گذاشت. من که محیط جدید برام به شدت جذاب بوود، همه چیزتوجهم رو جلب میکرد، از شوفاژ گرفته تا دکوری و تلویزیون و غیره... کم کم یخم وا شد و سعی کردم فضاهای جدید رو کشف کنم. وارد یه اتاق دیگه شدم. مامان صدام کرد اما من توجهی نکردم. صاحبخونه ام که میگفت صداش نکن بذار بچه راحت باشه و این جسارت منو زیاد می کرد. چشمم افتاد به یه وسیله ی عجیب و غریب. نزدیک شدم. من اینو یا شایدم مشابه اینو یه بار توو یه عکس توو خونه ی دائیم اینا دیده بودم. اصلن نمی دونستم اسمش چیه اما دوست داشتم لمسش کنم. دل به دریا زدم و دستی به روش کشیدم. صداش دراوومد. دیلیلینگ. خیلی خوشم اومد. حس کردم مامان صدام میکنه اما محو این وسیله بودم. دوباره دستم رو کشیدم رووش. خیلی کیف میداد. یهو دیدم انگار کسی وارد اتاق شد. برگشتم دیدم یه پسره بزرگ و اخمو. جوری بهم نگاه کرد که خشکم زده بوود. معلوم بوود که خیلی عصبانی هست و منم حسابی ترسیده بودم. احساس می کردم هر لحظه ممکنه بخوابونه زیر گوشم. صدای مامان رو میشنیدم که صدام میکرد اما نمیتونستم پاهام رو تکون بدم. یهو  پسره با یه صدایی منو ترسوند و منم سریع فرار کردم و در رفتم...


اپیزود سوم:

توو صنف ما، هرچی پیرتر باشی و دست خورده تر، ارزشت بیشتره. اصلن کار کردن با ما یه جورایی ارزشمون رو بالا میبره. من توو همه ی این سالهایی که توو دست آدمای مختلف چرخیدم، هیچکدومشون باهام بد تا نکردن. هم خووب مراقبم بودن و هم توو کارشون ناشی نبودن. منم توو کار کم نمی گذاشتم و سعی میکردم هرچی توو چنته داشتم روو کنم. اما مسیر زندگیم از یه زمان تغییر کرد. یه روز که گوشه ی اتاق نشسته بودم و داشتم استراحت میکردم، حس کردم یه نفر غیر از این صاحب آخرم داره نزدیکم میشه. چشامو وا کردم دیدم یه دختر بچه هست. همینجور نزدیکم میشد. ازش خوشم اومد و صداش کردم که بیاد جلو. اونم اوومد. بعد آرووم دستش رو کشید روی سیمام. من اوون لحظه قشنگ ترین و معصومانه ترین صدای عمرم رو در آوردم. با التماس ازش خواستم دوباره نوازشم کنه. اونم قبول کرد. باز هم یه صدای بی نظیر در تاریخ موسیقی. یهو دیدم صاحبم وارد اتاق شده بوود. فک کنم هم از دست من عصبی بوود و هم از دست دخترک. و بعد دخترک رو که تازه داشتم باهاش دوست میشدم از اتاق بیرون کرد. من قلبم شکست. بدجوری شکست و دلم به حال دخترک سوخت. صاحبم منو برداشت و بغل کرد و برد به اتاقش. بغض گلوم رو گرفته بوود. منو نشوند رو پاش. کوکم کرد. می خواستم بفهمه که باهاش قهرم اما نفهمید. آکورد گرفت. "می مینور" . بعد با چهار انگشت دست راست کشید روو سیمام. و من یهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه. این صاحب آخرم خیلی پسره با استعدادیه. بعد از اوون قضیه پیه منو گرفت و تبدیل شد به یه نوازنده ی حرفه ای. با هم کلی کنسرت برگزار کردیم و جایزه هم بردیم. اما بین خودمون بمونه. من بعد از اوون جریان، هیچ وقت دیگه براش نخوندم... فقط گریه کردم...

(روزنوشت)

بعضی کشور ها نام و موقعیتشان را براحتی می توان بر روی نقشه ی جغرافیا پیدا کرد اما در عصر انفجار اطلاعات و در هیاهوی بوق های رسانه ای شرق و غرب، اسمی ازشان نیست. انگار یک مشت ملت بی سر و صدا در آن نقطه دارند بدون هیچ نوع کانفلیکت با هم زندگی می کنند. مثلن همین مغولستان ِ خودمان ... خداییش تا حالا چندتا از شما تلویزیون را روشن کرده اید و دیده اید که "حیاتی" دارد راجع به اعتراض دانشجویان مغولی بخاطر افزایش شهربه دانشگاه ها خبر می خواند...هان؟

بله از این کشورها که از لحاظ موقعیت ژئوپلتیک و ژئواستراتژیک چیزی کمتر از ما ندارند، بسیار زیادند. اما مترقی بودن و شاخص بودن در برخی عرصه ها اصلن نیازی به هیاهو و شعار و آرمان گرایی های کذایی و الکی همه چیز را با ایدوئولوژی قاطی کردن، ندارد...

امروز که شوهر خواهرم برای داروهای بابا همه جا را گشت و نتوانست داروی فرانسوی گیر بیاورد و ناچارن مشابه ایسلندی اش را خرید، من فک ِپایینم از همین ارتفاع ِ صد و نود سانتی افتاد روی زمین. باورش سخت است، کشوری که تصور می کردم بریتانیا همه ی خون آن را مکیده و تفاله اش را قی کرده، کشوری که زیر پونز ِ نقشه ی اروپاست، یه همچین داروهای خفنی بسازند ملتش...آن وقت ما!؟