سلام زمستون...سلام فصل ِ من


عکس :  Natalia

موزیک: افشین مقدم

وجدان

قرار بوود یک قطعه نری مادِگی بسازم و آخر هفته به یک جایی تحویل بدم. چون قطعه حساس بوود خودم تمام نقشه ها رو کشیدم و بردم تراشکاری به یارو گفتم اینو خیلی دقت کن تلرانس ها رو کامل رعایت کن. این نری وقتی داخل مادِگی رفت نباید لق بخوره . از نری بار اضافی بر نداری. مادگی رو زیاد گشادش نکنی... یارو از این دایورتا بود که همه چیو به شوخی می گرفت. مثلن خیر سرش یکی اینو به ما معرفی کرده بوود. امشب رفتم قطعات رو گرفتم دیدم نری تو مادگی فرو میره و کاملن لق می خوره. سرتا پای کار به کل ترمال شده بوود. گفتم این گُه مصصبو مگه من صد بار نگفتم دقت کن؟! حالا من چیکارش کنم؟! آخر هفته به یارو چی بگم؟!...میگه نه من برات ردیفش می کنم. وجدانم قبول نمی کنه قطعه خراب تحویل بدم. خودم با هزینه خودم تا آخر هفته آوکی می کنم...کلن همه کارامون همه مملکتمون همینجوریه. اولش گند میزنیم، به شوخی و مسخره میگیریم، دلقک بازی در میاریم، بعد که گند کار دراومد تازه جدیت به خرج میدیم و وجدان دار میشیم. مثه این مرتیکه ابله که وجدانم وجدانم میکنه....وجدانم...وجدانم... اووون توو وجدانت.

شیک، با کلاس، جا افتاده، با موهای جوگندمی...


ساعت یک ربع مانده به پنج بعد از ظهر، طبقه ی دوم ساختمان پزشکان، بعد از چند مرتبه ای که زنگ واحد 17 را زدم، پسری همسن و سال خودم، ژیگول و فشن، بارانی به دست، در را باز کرد و خارج شد و بدون کوچکترین توجهی به من در را بست. گفتم "در را نبندید برای معاینه چشم اومدم واسه تمدید گواهینامه". گفت: "ساعت ویزت 5 تا 7 هست وایسا همینجا اینو بدم خشکشویی و برگردم" گفتم: "دکتر اومدن؟" گفت: "دارم بهت میگم وایسا الان میام دیگه. ساعت 5 آقا ساعت 5 متوجه میشی؟!"این را گفت و رفت و بعد از حدود ده دقیقه برگشت و سرش را پایین انداخت و رفت داخل مطب انگار نه انگار که من منتظرش بودم....از لحظه ای که در مرکز پلیس+10 نام دکتر رضا هیرAدآسا را به عنوان پزشک معتمد راهنمایی رانندگی از روی تابلوی اعلانات یادداشت کردم تا قبل از اینکه زنگ واحد 17 را بزنم، تصورم از پزشکی با این اسم و فامیل، یک آدم شیک، با کلاس، جاافتاده و با موهای جوگندمی بوود نه یکی مثله این پسره ی گنده دماغ ِ چAقال ِ سیرابی...در نیمه باز بوود و صدای تلفنی حرف زدن ِ دکتر را می شنیدم. تا ساعت پنج و ربع منتظر ماندم اما خبری نشد. دل به دریا زدم و وارد مطب شدم. در شرایطی که خسته و کوفته و له و داغان خودم را از اداره سگ کش کرده بودم، یک همچین برخورد غیر مودبانه ای حسابی لجم را درآورده بوود. منتظر بودم یکبار دیگر بی محلی کند تا خراب شوم سرش. می خواستم بگویم من کمتر از تو درس نخوانده ام. کمتر تحقیق نکرده ام. کم هوش تر و کم سواد تر نیستم. اصلن کم سوادم. کارگرم. رفتگرم. سرباز صفرم. اما تو که پزشکی هنوز نمی دونی چطور با بیمارت حرف بزنی...,وارد مطب شدم. همین من را بالای سرش ایستاده دید، یه نگاه به تمام قدم کرد و پرونده پزشکی را گرفت و یازده هزار و پانصد تومان پول ویزیت خواست. پول را دادم و نشستم مقابلش. پرونده را یک نگاه کرد. یک سری موارد را یادداشت کرد و یک چک لیست مربوط به سوابق بیماری ها داد که پر کنم و زیرش را امضا بزنم. دریغ از یک کلام حرف اضافی. سمم بک....فرم را پر کردم و تحویلش دادم. روزنامه را باز کرده بوود و صفحه ی حوادث را می خواند. شرایط عجیب بوود انگار قرار نبود چشمانم را معاینه کند. در عوالم خودش سیر میکرد...همین حین که روزنامه می خواند و من هم هاج و واج نگاهش می کردم. دیدم از جایش پرید و گفت سلام آقای دکتر هیرAد آسا. خوش اومدین. مریضتون الان خیلی وقته منتظره. هنگ کردم. سرم را چرخاندم سمت درب ورودی. دیدم یک آقایی وارد مطب شده. شیک، با کلاس، جاافتاده، با موهای جو گندمی...درست همانجور که حدس زده بودم.