جعبه سیاه (روزنوشت)

جام جهانی فوتبال، لیگ جهانی والیبال، احتمال توافق با 5+1 در هفته آتی، کشتار شیعیان عراق بدست داعش و ...

از میان همه ی این اخبار، اما یک خبر کوتاه و تاثیر گذار حسابی دهان به دهان چرخید.

"شهلا توکلی همسرمرحوم تختی در گذشت"

47 سال پیش از این، مردی چهره در نقاب خاک نهاد که محبوبترین قهرمان و مردمی ترین پهلوان تمام تاریخ این سرزمین بوود و نسل به نسل و سینه به سینه قصه مردانگی هایش به ما رسید. قصه ی مرگ پهلوان اما خیلی پر رمز و راز بوود. سناریوی کشته شدن تختی توسط عوامل ساواک هیچگاه اثبات نشد و حتی در هیچ یک از اسناد کشف شده بعد سقوط  پهلوی، خبری از دسیسه برای کشتن تختی نبود. داستان حسادت برادر شاه هم به همین اندازه ای که گفته شد بی پایه و اساس می نماید و شاید همه ی اینها ساخته و پرداخته مارکسیست ها و اسلام گرا ها بوود که برای مقابله با رژیم، نیاز به اسطوره سازی داشتند و مسئولیت مرگش را متوجه پهلوی می دانستند اما اسطوره یک مشکل بزرگ داشت که قابل کتمان نبود و نیست. مشکل خانوادگی شدید تختی با همسرش نهایتن به جدایی این دو انجامید و از آن پس باران اتهامات به سمت شهلا توکی سرازیر شد که خیانت وی به تختی، موجب خودکشی اسطوره شد. تختی قبل از مرگ حضانت تنها فرزند خود را به دوستش سپرد نه همسرش. شهلا هم در تمام این مدت چیزی نگفت و شد بانوی سکوت ایران. حال بعد از 47 سال، جعبه  سیاه مرگ تختی از دنیا رفت تا ماجرای مرگ اسطوره، باز هم پیچیده و پیچیده تر شود...

همه ی شرکای آقای رئیس (داستان)

تققی به توققی خورد و امیر رجبی که تا دیروز توی سوراخ سمبه های کارخونه با موتور گز میکرد که ببین کی خوابیده یا کی سیگار میکشه تا راپورتشو بده بالا، زد و شد رئیس بازرسی و انتظامات. جووری جو گرفته بودتش که حالا دیگه با کت و شلوار میگشت و کلمات قلمبه سلمبه توو حرفاش بکار میبرد. یه روز ظهر بعد از نهار نشسته بودم پای کامپیوتر و داشتم واسه خودم گیم بازی میکردم که یهو امیر رجبی مثه همیشه بدوون اینکه در بزنه وارد  اتاق شد و گفت:"یوسف...این پرونده رو بگیر تا آخر هفته یارو رو پیدا کن یه قرار جلسه باهاش بذار". گفتم:" پرونده مربوط به چی هست؟" گفت:"مربوط به یکی از این شرکت های پیمانکاریه که قرار بود دو سال پیش یه قطعه ای رو برا ما تولید کنه. بیست میلیون پیش پرداختشو گرفته اما کلن نه قطعه ای تحویل داده نه میاد بگه درد و مرضش چیه. می خوام حالشو بگیرم تا بفهمه پول بیت المال رو نمی تونه با رانت و دودره بازی بکشه بالا و کاری هم در ازاش تحویل نده". نمی دونم چرا از بیت و المال حرف زد یهو خندم گرفت. حس میکردم خیلی توو حرفش صداقت نداره. خلاصه ما پرونده رو بررسی کردیم و با شرکت مربوطه تماس گرفتیم و بهش تفهیم کردیم مساله رو. اول خیلی مساله رو قبول نمی کردن اما وقتی گفتم که در حال تنظیم شکایت هستیم و می خوایم از طریق قانون علیهشون اقدام کنیم، مدیرعاملشون قبول کرد برای ارائه توضیحات، پنجشنبه بیاد اداره.

پنجشنبه رسید و جلسه با حضور معاون مالی، معاون اداری، معاون بازرگانی، امیر رجبی که مدیر بازرسی و انتظامات بوود و من به عنوان کارشناس حقوقی از یک طرف و مدیر اوون شرکت پیمانکاری از طرف مقابل تشکیل شد. امیر رجبی اول جلسه یه سری مقدمات راجع به ماموریت های بازرسی در اداره جات دولتی گفت و بعد روو کرد به مدیر شرکت پیمانکاری و گفت:"شما دو سال قبل قرارداد داشتید با اینجا که یک قطعه ای تولید کنید. الان بعد از دو سال و بعد از گرفتن بیست میلیون تومان پیش پرداخت، هیچ کاری نکردید و پاسخگو هم نبودید. شما از بروکراسی سیستم دولتی سوء استفاده کردید و در ازای کاری که نکردید هم پول گرفتید و هم در کار اینجا خلل وارد کردید. اینجا یکی از کارخونه های مهم دولتیه که چرخ صنعت رو میچرخونه. اگه قرار باشه شما شرکت های پیمانکاریه خرده پا با اقتصاد مملکت بازی کنید پس وای به حال کشور" فک همه افتاده بوود پایین. امیر رجبی ادامه داد:"بنده پیگیر پرونده شما در این کارخونه هستم و قرارداتون از نظر من فسخ و شما علاوه بر اینکه ملزمید کل پول دریافتی رو برگردونید، باید ضرر و زیان دیر کرد رو هم پرداخت کنید. ضمنن ما حق شکایت از شما رو برای خودمون و برای کارخونه محفوظ میدونیم". جلسه غرق در سکوت شد. همه کف بر شده بودن از این سخنرانیه امیر رجبی و خودشم حسابی حال کرده بوود.

نگاه ها رفت سمت مدیر عامل شرکت پیمانکاری که ببینن چه جوابی داره بده. یارو که سنش می خورد پنجاه و خورده ای باشه رو کرد به معاون بازرگانی و گفت:"این آقا کی باشن". معاون بازرگانی گفت: "ایشون آقای رجبی مدیر بازسی و انتظامات هستن" . یارو گفت:" من این جلسه رو قبول نَرَم. باس رئیستون بیاد. یا رئیستون خودش میاد، یا من جلسه رو ترک می کنم". امیر رجبی گفت:"بنده مدیر بازرسی هستم و نیازی نیست رئیس توو این جلسه باشه. من از طرف ایشون توو مسائل حقوقی اختیار تام دارم"... یارو گفت:"من این حرفا حالیم نیست. یا رئیستون میاد، یا من جوابی ندارم به کسی بدم. بازرسی مازرسی هم حالیم نیست. ببین عمو. من خودم بیست سال پشت همین میزا کارمند دولت بودم. واسه من از این گاز و گووزا نیا. من قطعه واستون تولید نکردم چون رئیستون گفت تولید نکن. میگید نه، صداش بزنید بیاد. واسه چیش رو من نمیدونم حتمن سیاسی کاری های مدیریتی بوده. منو بیخودی از شکایت مکایتم نترسونید. کل قرارداد من با شما 200 میلیون تومن بوده. این ماشین منو دم در دیدی؟! چارصد میلیون مایه شه... اوون بیست میلیون پیش پرداختی هم که ازتون گرفتم پول خورد ته جیبمه. میخوای همین الان بدم بهت؟! بدم خدایی؟! تعارف نکنیا؟!..." امیر رجبی به اته پته افتاده بوود یارو دیگه کم مونده بوود اینو بخوابونه روو میز سالن جلسات و شروع کنه به تلمبه زدن. خلاصه بین همه ولوله ای به پا شد. معاون مالی زنگ زد به رئیس و یکم پچ پچ کرد بعد این یارو پیمانکاره گوشیو گرفت و یکمم این با رئیس بگو بخند کرد. آخر جلسه گفتن که با نظر رئیس مقرر شد جهت تعیین تکلیف قرارداد یکسال به این شرکت پیمانکاری فرصت داده بشه که یا قطعات رو تولید کنه و یا اینکه پول رو برگردونه. 

من که جلسه رو زودتر ترک کردم منتظر بودم ببینم امیر رجبی که میاد بیرون چی داره برای گفتن و اصلن روو داره حرفی بزنه یا نه. از سالن که اومد بیرون رو کرد به من و با یه حالت پیروزمندانه گفت :"دیدی یوسف چه جوری حالشو گرفتم؟!"

گفتم : "جان؟!..."

(روزنوشت)

چهل روز از رفتن بابا گذشت. رفتنی که هنوز زبونم بر نمی گرده ازش حرف بزنم. خدا خودش می دونه که توو این مدت چی به ما گذشت و چقدرضربه سنگینی خوردیم. من که تا دو ماه پیش دنبال درمانش بودم، الان هر روز و هر لحظه با دیدن نشانه هاش حالم دگرگون میشه. هضم این درد خیلی سخت و بلکه غیر ممکنه. گویی یک جای خالی برای همیشه تووو زندگی ادم بوجود میاد مخصوصن اگه اون جای خالی مربوط به پدری باشه که به عنوان تنها تکیه گاهت محسوب بشه.

توو این شرایط، احمقانه ترین کار اینه که از دیگران توقع همدردی داشته باشید. نه... اونی که برای ما عزیز بوود و همه چیزش رو به پامون ریخت، برای دیگران یه ادم عادیه مثه بقیه که یه روزی به دنیا می آد و یه روزی هم از این دنیا میره. نمیشه از مردم توقع بیجا داشت اما تفکر اونا چیزی از تعلق خاطر ما نسبت به پدرمون کم نمی کنه. هنوز من بعد از چهل روز گاهی شده که از خودم سوال می پرسم یعنی واقعن بابا مُرد؟!یعنی دیگه مردی توو زندگیم ندارم؟! یعنی کسی نیست که وقتی بیام خونه با صدای مردونش باهام حرف بزنه؟!

هر شب با همین افکار به خواب میرم و هرشب به نوعی خواب بابام رو میبینم. یه شب میبینم داریم با هم فوتبال میبینیم. یه شب میبینم بهم پول میده. یه شب توو خواب بهم میگه من نمردم و اشتباهی شده. یه شب مزارش زیارتگاه میشه و مردم حاجت میگیرن. و من هر شب با همین افکار و یاد ها و خواب ها آروم میگیرم و میمیرم...