(روزنوشت)

چهل روز از رفتن بابا گذشت. رفتنی که هنوز زبونم بر نمی گرده ازش حرف بزنم. خدا خودش می دونه که توو این مدت چی به ما گذشت و چقدرضربه سنگینی خوردیم. من که تا دو ماه پیش دنبال درمانش بودم، الان هر روز و هر لحظه با دیدن نشانه هاش حالم دگرگون میشه. هضم این درد خیلی سخت و بلکه غیر ممکنه. گویی یک جای خالی برای همیشه تووو زندگی ادم بوجود میاد مخصوصن اگه اون جای خالی مربوط به پدری باشه که به عنوان تنها تکیه گاهت محسوب بشه.

توو این شرایط، احمقانه ترین کار اینه که از دیگران توقع همدردی داشته باشید. نه... اونی که برای ما عزیز بوود و همه چیزش رو به پامون ریخت، برای دیگران یه ادم عادیه مثه بقیه که یه روزی به دنیا می آد و یه روزی هم از این دنیا میره. نمیشه از مردم توقع بیجا داشت اما تفکر اونا چیزی از تعلق خاطر ما نسبت به پدرمون کم نمی کنه. هنوز من بعد از چهل روز گاهی شده که از خودم سوال می پرسم یعنی واقعن بابا مُرد؟!یعنی دیگه مردی توو زندگیم ندارم؟! یعنی کسی نیست که وقتی بیام خونه با صدای مردونش باهام حرف بزنه؟!

هر شب با همین افکار به خواب میرم و هرشب به نوعی خواب بابام رو میبینم. یه شب میبینم داریم با هم فوتبال میبینیم. یه شب میبینم بهم پول میده. یه شب توو خواب بهم میگه من نمردم و اشتباهی شده. یه شب مزارش زیارتگاه میشه و مردم حاجت میگیرن. و من هر شب با همین افکار و یاد ها و خواب ها آروم میگیرم و میمیرم...

نظرات 5 + ارسال نظر
طراوت دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:08 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com

حسین جان، دوست خوبم، میدونم که هیچکدوم از بچه هایی که پدرشوت هنوز باهاشونه، نمیتونن تورو درک کنن. و البته این طبیعیه. این غم بزرگیه و هیچکس نمیتونه همدردت باشه. ولی همه غمخوار و هم دل هستن با تو. همه ناراحت و غمگین شدن، از جمله من.
اما پسر خوب، غم و شادی به قول خودت جزء لاینفک زندگی هست. به جای اینکه هر شب با غصه و چشم اشک آلود بخوابی و آروم بگیری، به فکر این باش که چطور فردارو برای خودت و خونواده ای که بزرگترین یادگار بابات هست، بهتر کنی. چطور دل مامانتو شاد کنی. چطور همسرتو که تازه به جمع شما پیوسته و اونم غم تورو یه بار چشیده، شادابش کنی، سرزنده اش کنی. چطور زندگی رو برگردونی به روزای آروم. آخه تو، هم پسر خونواده ای، هم یه شوهری، و هم الان بزرگ خونواده.
دوست دارم هر چه زودتر شاد بشی دوست خوبم. از ته دل دعا میکنم...

ممنون از ابراز همدردیت دوست عزیز.
این مسئولیت هایی که فرمودید روی دوشم بد سنگینی میکنه...

فاطمه دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:08 ب.ظ

وقتی نوشته هات رو میخونم قلبم میگیره .اونقد سنگین میشه که فقط باید اشک بریزم و آه بکشم تا یه کم آروم شم...
چقد خواب خوبه نه حسین؟ وقتی خواب اونایی که دوس داری میبینی..خواب اونایی که دلت براشون تنگه...خواب اونایی که دیگه نیستن تو این دنیا که ببینیشون ..انرژی میگیری برا اینکه بتونی بدون اونها بمونی...باشی.. زندگی کنی...

آره منم واقعن با خواب آرووم میشم.

فاطمه دوشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:15 ب.ظ

میگذره هر چند فراموش شدنی نیست .اما گذشت زمان باعث میشه که همه ی ما به شرایطمون هر چند سخت عادت کنیم به نبودن ها...به ندیدن ها عادت میکنیم ولی فراموش نمی کنیم

به قول معروف آدم به تحمل دوریشون عادت میکنه نه دوریشون

ساناز چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:17 ب.ظ http://missysan.blogfa.com

نمیدونم چه حرفی بزنم.تنها میتونم بگم کسی که میره خوش شانسه.چون نمونده و رفتن عزیزاشو ببینه...
تسلیت میگم.

ثریا سه‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 07:50 ب.ظ

سلام
تسلیت می گم
غم آخرتون باشه من هم 15/11/92 بابام فوت کرد

سلام ممنون
خدا پدر شما رو هم بیامرزه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد